دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات نازنین» ثبت شده است

۱۲
ارديبهشت

رمان خاطرات نازنین 

فصل دوم:رمان دوری(قسمت دوم)

قسمت دوازدهم...




"امین"

توی خیابون راه افتادم نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم؛لحظه آدرس دادن هیچی چیزی حواسمو پرت نکرد تا درست آدرس بدم...اما نه چرا اون دختره که تو ماشین بود حواسمو پرت کرد...همراه اونا بود پس الان اونم داخل پارکه

وحشتناک داشتم تو دلم حرف میزدم که ماشین بابام جلوی پام ترمز کرد سوار شدم و خیلی سریع رسیدیم پارک همراه با وسایلی که بابام داد دستم پیاده شدم و برای انتخاب جای نشستن رفتم داخل پارک.....



"عاطفه"

سارا نگاه خودشو تیز کرد به سمت ورودی پارک و بهم گفت:پس هیچ وقت نمیبینیش دیگه؟(با طعنه)شاهزاده شما با پراید سفید تشریف آوردن...

نگاهمو سریع برگردوندم؛آره خودش بود سربه زیر بدون این که دخترای دوروبرش رو ببینه جلو میرفت نمیدونم چجوری بود که با کسی برخورد نمیکرد...یه نگاه سطحی انداخت جایی برای نشستن نبود جز گوشه ای از قسمت چمن کنار ما،پارک حسابی بخاطر نوروز شلوغ بود از این که نمیومد اینجا بشینه کلافه شدم منتظر چی هستی دیگه اه...بیا بشین 

همونطور که سارا کامل منو زیر نظر داشت آروم آروم به طرف بقیه خونواده حرکت کردم،آره درست میبینم یه جای عالی برای نشستن؛باباش اومد طرفش تو دلم غوغایی بود و جوری قلبم تند میزد که جلو لباس پیدا بود سارا با تعجب به قلبم نگاه کرد و گفت:دیوونه الان پس میوفتی کنترل کن خودتو...تموم اون استرس و اون حجمه با اشاره باباش به سمت جای خالی کنار ما کم شد و حالا با خیال راحت میرفتم سمت بقیه که سارا دهنش رو باز کرد و گفت:وا...چرا اینجوری میکنی دختر؟...واقعا جواب این سوال رو نمیدوستم چرا...

کنار ما نشستن پنج نفر بودن خودش همراه پدر مادر و دو تا خواهر که یکیش از خودش بزرگتر بود و اون یکی کوچیکتر..در پلاستیکی که دست اون پسر بود باز شد ساندویچ بود...شروع کردن به خوردن ساندویچ...باباهامون هم اومدن و چلوکباب گرفته بودن و ما هم مشغول شدیم

ناهار هر دو خونواده تموم شد و خونواده ی اون پسر رفتن برای پیش دست فروش ها و نگاه کردن محصولات اونا...ما هم که برای اولین بار بود با ماشین خودمون میرفتیم مسافرت اصلا نمیدونستیم باید از کجا بریم؛البته که نقشه ماشین کم مسافت ترین راه رو نشون داده بود...تلفنش زنگ زد شروع کرد صحبت کردن:سلام...ممنون شما خوبید...ما نایینیم...خب بابام خسته بود وایسادیم...نه الان پیشم نیستن...شما همراهمون مسافرت نمیایید؟...ما مثل این دو سال میریم بوشهر...خب ببینیم چی میشه؟..ان شاء الله...ممنون و خداحافظ...

این تصادف که هم ما هم اونا میرفتیم بوشهر اتفاق عجیبی بود تا شنیدم چشمام گرد شد...بابام اون پسرو صدا زد تا بیاد پیش ما منتظر بودم ببینم بابام چی میخواد بهش بگه...........


"امین"

یهو دیدم که یکی از جمع خونواده اون دختر صدام زد...بلند شدم آروم آروم کفشم رو پوشیدم و رفتم جلو...ضربان قلبم هر لحظه شدید تر میشد به طوری پاهام شروع کرد بلرزه.....-سلام، جواب سلام رو گفتم و منتظر ادامه صحبتاش شدم...

-میبخشید بی هوا شنیدیم که گفتید مسافر بوشهرید و قبلا هم رفتید میشه راهنمایی کنید از کدوم راه بهتره رفت؟

یه پوز خندی زدم تو دلم گفتم شدم نقشه سخنگوی اینا و شروع کردم توضیح دادن:راه رفت بهتره از شیراز برید و توی دو راهی کازرون یا قائمیه برید سمت کازرون...قائمیه نزدیک تره اما اینور جاده بهتره...الان اگه بتونین خودتونو تا سعادت شهر برسونید و اونجا بخوابید که خوبه اما نمیتونید اگه میخوایید تفریحی برید شب رو اصفهان سحر کنید و صبح زود راه بیوفتید...موقع برگشت هم چون خسته ترید بهتره از جاده یاسوج برید ظهر از بوشهر راه بیوفتید و شب کازرون بخوابید و صبح زود برید سمت یاسوج-سمیرم-شهرضا-اصفهان و از همین طرف برگردید

ازم تشکر کردن و میخواستم دوباره بشینم که بابام صدام زد:امین وسایل رو جمع کن راه بیوفتیم

شروع کردم به جمع کردن وسایل و وسایل رو بار زدیم و رفتیم سمت اصفهان

توی دلم غوغا بود که یعنی دوباره میبینمش یا نه؟

آخه اونا هم مثل ما میرن بوشهر اونم از همون راهی که من گفتم

توی ماشین نشسته بودیم و مدتی بود تو خودم مشغول فکر کردن بودم که مامانم ازم پرسید:با اونایی که بغلمون نشسته بودن چی میگفتین...یه مکث کوتاه کردم و گفتم:ازم آدرس راه رو پرسیدن منم جواب دادم اوناهم مثل ما میخواستن برن بوشهر گفتن از کجا بریم بهتره منم اطلاعات دادم

وقتی رسیدیم اصفهان و شروع کردیم به تازه کردن دیدار با دوست و رفیق و آشنا لحظاتی از فکر کردن بهش غافل شده بودم و انگار یادم رفته بود چی شده که قرار شد با دو تا از فامیل ورفقا بریم سی و سه پل و پل خواجو تا یکم بخندیم و دورهم شاد باشیم...با توجه به شلوغی عید و نبود جای پارک تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم و یکی دو ساعتی رو اونجا بگذرونیم

رسیدیم جمعیت شلوغ و بازار معرکه گیری ها و شعر خونی هم داغِ داغ بود عصر بود هوا عالی و معتدل که بغل رود یه نسیم خنک هم کنارش بود کنار بچه های شعر خونی وایساده بودیم که شیطنت دوست صمیمیم حامد گل کرد و منو انداخت جلو که بخونم اون یکی دوستم همایون تنبک بزنه و حامد هم دست زدن بقیه رو تنظیم کنه آخه یکی نیست به اینا بگه ما رو چه به مطربی...

شروع کردم به خوندن:شد سرود رو لبامون با یه قلبی بی قرار...لافتا الی علی لا سیف الا ذولفقار ...یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!

جمعیت باهام دم گرفته بودن یه احساس غرور کاذب و ادامه شعر:گل بریزید نقل بپاشید شام جشن و شادیه...به تن مولای عالم خلعت دومادیه...یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!

یهو سر بزنگاه نگاهم تو نگاه اون دختر قفل شد آره اونم اینجا بود سریع ادامه شعر رو خوندم تا از ریتم نیوفتاده که بخونم و برم خیلی هول شده بودم:تا که میبینه عروس و صورت معصومشو...میره میبوسه علی دست پدر خانومشو...یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!

دیگه برخلاف فشار دوستام صحنه رو ترک کردم و رفتم به سمت بالای پل خواجو حالم گرفته بود نمیدونستم باید چی کار کنم...


"عاطفه"

دوباره این پسر رو دیدمش خدایا آخه چرا؟

بعد از اجرای برنامه کوتاهش بی هواس برگشتم که برم ببینم کجا میره که به یه دختره خوردم و نزدیک بود بخورم زمین که نگهم داشت نگاه کردم همون دختری بود که خواهر امید بود آره باباش صداش زد امید پس اسمش امیده...سلامی کردیم و ازم پرسید شما همونی نیستی که نایین نزدیک ما بودی؟

نگاهی کردم مثلا از هیچ جا خبر ندارم و بعد کمی مکث گفتم:آره که ما از داداشتون مسیر بوشهر رو پرسیدیم...تأیید کرد و ادامه داد:تنهایی؟ نگاهم رو روی قیافش ریز کردم چادر محجبه که کاملا بهش میومد و گفتم:بقیه رفتن یه گوشه نشستن من دوباره به سرم زد بیام پل گوشیم رو ور داشتم به بقیه زنگ بزنم دیدم زنگ نمیزنه ازش پرسیدم میبخشید اسمتون چیه؟ جواب داد آرزو...پس امین و آرزو چه قشنگ! گفتم:آرزو خانوم گوشیم نمیدونم چشه زنگ نمیزنه شما بلدی...؟گوشی رو از دستم گرفت و شماره گیری کرد و مشکلی نداشت و بهم برگردوند...اسمم رو ازم پرسید و بعدش از هم خداحافظی کردیم...


"امین"

ریز به ریز از اون بالا اتفاقات رو دنبال میکردم که آرزو و اون دختره دارن با هم حرف میزنن نگاه آرزو افتاد بهم و اونم اومد بالا...به دیوار تکیه داده بودم و به رود خیره...آرزو اومد و گفت:اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده،بدان عاشق شده و گریه کرده... زیر چشمی نگاه کردم و گفتم کو درخت؟ بعدم از این سمت پل رفتم اونور که خلوت تره...دنبالم اومد و گفت:امین من خواهرتم بگو چته،قول میدم به هیچکس نگم...بگو   نگاهمو برگردوندم طرفش گفتم:به امام علی قسمت میدم بدون اجازه من به هیچ کس نمیگی؟ نگران تو صورتم نگاه کرد و گفت:آره قول میدم.... 

  • محمد حسین امینی
۱۴
فروردين
خاطرات نازنین 
فصل اول:خاطرات دانشگاه 
قسمت یازدهم:پایان دانشگاه


بعد از اون مهمونی تو پارک امید به جز پایان نامه و قبولی و غیره روی رمان تمرکز داشت
این یکمی منو نگران میکرد اما امید به خوبی به درسش هم میرسید و منو هم خیلی بیشتر تحویل میگرفت
بابام هم که کاملا خوب بود و من وقتی از مریضیش با خبر شدم که اثری ازش نبود...بازم خدا رو شکر
نمیدونم بالاخره قرار بود چی بشه که روز موعود یعنی عید قربان فرا رسید
روزی که قرار بود امید ماجرا رو برای فامیل تعریف کنه...استرس تموم وجودم رو فرا گرفته بود...امید چرا انقدر آدم دعوت کردی آخه...وااااااای خدایا دارم ذوب میشم...تو دلم به خودم آرامش میدادم تا دلشوره از چشمام نزنه بیرون...امید یه کیک بزرگ سفارش داده بود آورد تو روی میز گذاشت درشو باز کرد و همه رو در سکوت ناگهانی متوقف کرد...بله روی کیک نوشته شده بود بابا داری بابابزرگ میشی...یه نوه خوشگل تو راهه
سعی کردم حواس خودمو به هر چی غیر جمعیت پرت کنم که دیدم جمع خودجوش دارن دست میزنن و میگن و میخندن همه چی درست شد...مامانم که خیلی سوپرایز شده بود اومد پیشم و گفت چند وقته از ما پنهون کردی شیطون...چرا بهم نگفتی؟
یه لبخند کوچیک زدم و گفتم:امید گفت نگم تا وقتش بشه...
--وقتش بشه چیه دختر من مامانتم!
-شرمنده میخواستم سوپرایز بشید...
--خب حالا سیمونی گرفتی؟اسمشو انتخاب کردی؟ 
-مادر من بزار ببینم بچم پسره یا دختر بعد
--بالاخره باید گزینه زیر نظر داشته باشی
-چشم حتما
تو خونه اوضاع جالبی درست شده بود...داشتم با خواهرم صحبت میکردم که یهو امید سرش گیج رفت و افتاد زمین........سکوت وحشتناکی جمع رو گرفت همه رفتن سراغ امید باهاش صحبت میکردن تا سطح هوشیاریش رو بسنجن؛دویدم سمتش اما وسط راه مانعی باعث شد وایسم...مامان امید بود بهم گفت:تو نه...ممکنه به خودت و بچت ضربه بزنی....رفتیم تو آشپزخونه و دو تا آب قند درست کرد یکیش رو داد به خودم یکیش رو برد برای امید...حالم خوب نبود و سرم گیج رفت و....................

بعد مدتی چشمام رو باز کردم ساعت 10 صبح بود دقیقا 12 ساعت خواب یا بیهوش بودم پرستار اومد کنار تختم گفت:خودت سالمی مثل روز اول ولی بچه.......... سکوت وحشت ناک پرستار من رو تا دم مرگ برد. اشکام دونه دونه جاری میشدن که پرستار ادامه داد:بچه هنوز مشخص نیست
تو دلم هر چی بلد بودم بارش کردم این چه وضع خبر دادنه....اه
دو روزی از بستری بودنم گذشت و خوشبختانه بچه هم مشکلی نداشت و مرخص شدم
امید هم به دلیل استرس زیاد قند خونش افتاده لود که همون صبح فرداش مرخص شده بود

بالاخره روز سرنوشت ساز رسید و امید موفق شد فوق دیپلم خودشو تو رشته خودش بگیره و برای اردو های آموزشی آموزش و پرورش آماده بشه
منم که سال اول دانشگاهم تموم شده بود نمیخواستم ادامه این دلخوشی ها رو از دست بدم...عاطفه،نازگل،ندا دوستای خیلی صمیمی من بودن که دلم میخواست هنوزم کنارشون درس بخونم که دیگه نمیتونستم...باید میرفتم سر خونه و زندگی...البته امید بهم گفت مشکلی با درس خوندنم نداره اما من خودمم بیشتر میل به امید داشتم تا دانشگاه...


امید که داشت هر قسمت از رمانش رو توی لب تابش مینوشت و ذخیره میکرد
یه روز اومد خونمون تا بهم سر بزنه
به سرم زد برم ببینم چی نوشته
فایل متنی باز شد شروع کردم به خوندن:
((به نام خداوندی نامش آرام بخش دلهاست
رمانی برای مردمانی به وسعت دریا
رمان دوری...

شاید باورتون نشه ولی بعضی وقتا تو شرایطی که واقعا نمیتونی درکش کنی عاشق میشی،عاشق بعضی چیز هایی که زندگی معمول رو ازت میگیرن...سرگذشت کسایی نظایر قصه رمان ما هم بارها و بارها شنیدین و شاید تجربه کردید......

امین 17 ساله پسری کاملا مذهبی که با خونوادش از اصفهان به قم رفتن تا امین تحصیلات خودشو داخل حوزه شهر قم بگذرونه
عاطفه 16 ساله دختری برعکس تویه خونواده پولدار غیر مذهبی به دنیا اومده و تو یکی از بهترین محله های تهران زندگی کرده 
این پسر و دختر توی نوجوونی عاشق هم میشن اما....

"امین"
قرار بود برای دیدن خونوادمون بریم اصفهان و بعدش برای تفریح بریم سمت بوشهر...وقتی به شهر نایین رسیدیم مردد بودیم راه رو ادامه بدیم و بریم اصفهان یا این که همینجا ناهار بخوریم که با نظر بابام قرار شد بمونیم و برای ناهار فلافل بگیریم و بخوریم و بعد راه بیوفتیم...
رفتم ساندویچی و بعد از گرفتن فلافل ها رفتم سمت پارک...یکم دور بود راه ساندویچی چون از کسی خرید میکردیم که محصولاتش رو دوست داشتیم و مورد اطمینانمون بود نه از ساندویچی هایی که دم پارک بودن...
چن متری از مغازه دور شده بودم که ماشین "jac s5"مشکی رنگی جلوی پام ترمز زد و پشت سرش دو تا ماشین که یکیشون "mvm x33"سفید بود و بعدی یه پژو پارس مشکی و خیلی تمیز بود و همه هم پلاک تهران بود
شیشه دودی ماشین پایین رفت یه مرد تقریبا سی و دو سه ساله که یه عینک دودی هم روی چشماش بود ازم پرسید:سلام؛میبخشید یه پارک خوب توی این شهر که ناهار رو اونجا بمونیم توی این شهر هست؟شما جایی رو بلدی؟؟
آدرس پارک لاله ای رو دادم که خودمم داشتم به همون سمت پیاده میرفتم بهترین پارک این شهر همین بود...

"عاطفه"
امسال برای اولین بار بود که با ماشین خودمون مسافرت میرفتیم...دیگه از هواپیما خسته شده بودم
من همراه بابا و مامانم...سارا دختر خالم که 2 سال ازم بزرگ تر بود هم با خاله و شوهر خالم...و همین طور مامان بزرگ و بابابزرگ مادریم قرار بود به سمت بوشهر حرکت کنیم
من و سارا چون میخواستیم با هم حرف بزنیم تا حوصلمون سر نره با هم رفتیم تو ماشین بابابزرگم که یه پژو پارس مشکی بود برای اینکه راحت حرف بزنیم با گوشی هامون توی زاپیا گروه ساختیم تا اونجا با هم چت کنیم و هر چی خواستیم به هم بگیم...
بین راه بود برای ناهار رسیدیم شهری از اصفهان به اسم نایین یه پارک سرد و بی روح هم سر راه بود که خوشمون نیومد و گفتیم بریم داخل شهر،اونجا بابام زد زیر ترمز پیش یه پسر تقریبا هم سن و سال من که یه پلاستیک هم دستش بود؛سرو وضعی کاملا ساده چهره ای معصوم که برای چند لحظه بهش خیره شدم
شروع کرد آدرس بده که یهو نگاه اونم به سمت من اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و نگاهم و انداختم به صفحه گوشی؛دیدم سارا پیام داده جمع کن دهنو آب دهنت ریخت ؛تو که از این شاخ تر و تیکه تر تهران میبینی هیچیت نمیشه؟
جواب دادم:دست میندازی؟من که به پسره نگاه نمیکردم...دوباره نگاهم رو چرخوندم سمت اون پسر که یهو سارا با آرنج زد تو دستم و پیام داد:پس منم مثل عقاب زوم کردم رو این پسره؟
جوابی نداشتم بدم ماشین راه افتاد و برای یه لحظه نگاه من و اون پسر توی هم قفل شد...
بابام رفت و خیلی راحت به یه پارک نسبتا خوب به اسم "پارک لاله" رسید...پیاده شدیم و وسایل رو بردیم داخل پارک و باباها هم رفتن برای تهیه غذا...
همراه با سارا رفتیم داخل پارک یهو رو بهم کرد و گفت:عاطفه تو چته؟
-چیزیم نیست
--د ن د هست...من ندیدم جلو یه پسر کم بیاری
-حالا مگه کم آوردم؟
--(با طعنه)اگه میتونستی که میرفتی زانو میزدی درخواست ازدواج میدادی
-کسی که دیگه تو عمرم نخواهم دید که این بحثا رو نداره






(ادامه دارد...)
  • محمد حسین امینی
۰۳
دی

فصل اول:خاطرات دانشگاه 

قسمت نهم:دردسر جدید!



"نازنین"


مدت زیادی بود که دست امید خوب شده بوده همه هم به تلاطم افتاده یودن برا پایان نامه هاشون که بتونن امسال رو به خوبی هر چه تمام تر بگذرونن که بیماری عجیبی شیوع کرد؛من که خبر نداشتم اما از تلویزیون دیدم که میگفت یه مریضی که بیشتر مسمومیت غذایی بود و از علائمش حالت تهوع و استفراغ و سردرد گفت تا شنیدم به امید زنگ زدم:

-الو سلام امید خوبی؟

--سلام خوبم چطور؟

-هیچی خداروشکر از تلویزیون شنیدم درباره مسمومیت غذایی و اینا میگفت،خبرداری؟

--آره خبر دارم مثل اینکه یه شرکت محصولات غذایی جنس تاریخ گذشته و خراب رو داده تو بازار ملت دونه دونه میرن بیمارستان؛تو که خوبی؟

-آره.....ولی چرا بهم نگفتی؟

--خب نخواستم الکی نگرانت کنم

-الان کجایی؟

--خوابگاه چطور؟

-هیچی خواستم بگم الکی وقتت رو خراب نکنیا...کل این چن سال تحصیلت به قبول شدن امسالته....

--نه خیالت راحت.....کاری نداری؟

-نه......منم برم به درس و دانشگاه برسم

--برو موفق باشی

-ممنون خداحافظ

--خداحافظ

دیگه داشت خیالم راحت میشد با این که میدوستم این اتفاق تو تهران افتاده ولی به کل خونواده ها زنگ زدم و حالشونو پرسیدم،تو خوابگاه با ندا و خاطره و نازگل داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که یهو حالم بد شد دوویدم سمت دستشویی و بالا آوردم؛خاطره سریع اومد بالای سرم و گفت:وای مسموم شدی تو هم سریع بپوش بریم دکتر...

حالم یذره بهتر بود پوشیدم و رفتیم دکتر....تو تاکسی خواستم به امید زنگ بزنم که خاطره دستمو گرفت و گفت الکی نگرانش نکن....بزار به درسش برسه....به موقعش خبرش میکنیم...سرمو برگردوندم و گفتم:بفهمه بدجور از دستمون ناراحت میشه ها! بدون مکث جواب داد:اون با من.....

رسیدیم دکتر تا وارد اتاق انتظار شدم حالم بد شد و دوباره بالا آوردم....بعد مدتی نوبتمون شد رفتم داخل....


"امید"

دراز کشیده بودم و به آینده خودم و نازنین فکر میکردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد...رفتم سمت گوشیم....نگاه انداختم خاطره بود....گوشی رو برداشتم:

-سلام

--سلام آقا امید،خوبدهستین؟

-ممنون چی شده؟

--نازنین...فک کنم مسموم شده اومدیم دکتر اون الان داخله و من منتظرشم بیاد بیرون...

-چرا بهم نگفتین؟الان خوبه؟

--بد نبود...آخه نخواستیم ناراحتت کنیم

-یعنی چی این آخه؟وقتی بیرون اومد بهم زنگ بزن..

--باشه

-خداحافظ

اعصابم خورد شد...آخه چرا بهم نگفتن من اینجا بیخیال باشم و نازنین اونجا........

لباسم رو پوشیدم آماده بودم تا اگه خبری شد سریع برم

یه ربعی میگذشت...خاطره دوباره زنگ زد...پریدم سمت گوشی...

-سلام چی شد؟

--نمیدونم...

-یعنی چی نمیدونم؟

--هیچی نازنین با ترس و تعجب اومد بیرون گفت من باید برم آزمایش بدم بعد برگردم پیش دکتر...خلاصه بگم منو فرستاد دنبال نخود سیاه

-الان کجایید؟

--همون مجتمع پزشکی نزدیک خوابگاه شما...

-الان خودم میام...تو برو معطل ما نشو...

--باشه خداحافظ 

-خداحافظ 

راهی نبود پیاده راه افتادم...تا رسیدم به اونجا به نازنین زنگ زدم...تصمیم گرفتم کاری کنم که یعنی روحمم از ماجرا خبر نداره

-الو سلام؛نازنین کجایی؟

--سلام امید،دکتر

-دکتر برا چی؟

--توضیحش مفصله باید همو ببینیم

-کجایی بیام دنبالت؟

--مجتمع پزشکی نزدیک خوابگاه

-من الان اونجام دم در بیا تا بریم

--اینجا چی کا....

تلفن رو قطع کردم....نازنین اومد...قبل از سلام یا هر جیز دیگه ای گفت:اینجا چی کار میکنی؟

-اومدم دنبال تو

--آخه تو از...آها خاطره دهن لق بهت گفته؟خوبه خودش گفت بهت چیزی نگیم....

-مهم اینه تو چی کارم داشتی

--امید...

-جانم؟

--بیا تا بریم یه پارک درست و حسابی رو یه صندلی بشینیم تا برات بگم...

قبول کردم رفتیم پارک هوا عالی بود رو صندلی نشستیم....نازنین دل دلی کردو گفت:خب من علائم مسمومیت گرفتم رفتم دکتر...دکتر گفت برم آزمایش رفتم جوابش مثبت بود... -پس اینجا چی کار میکنی چرا برنگشتی دکتر؟ دارو هات...حرفمو قطع کرد و گفت:آخه آزمایش من اصلا آزمایش مسمومیت نبود آزمایش بارداری بود...

نفسام نا منظم شد نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت...ولی نه خوشحال بودم میخواستم داد بزنم که دارم بابا میشم...اما نمیشد که یهو نازنین زد تو پهلوم و گفت:چرا ساکتی؟یه چیزی بگو دلم پکید...رو بهش کردم و گفتم:از خوشحالی هنگ کردم،میخوام از خوشحالی داد بزنم آخ جوووووووون،دارم بابا میشم!

اون که آره ولی ما هنوز عروسی نکردیم...من روم نمیشه به مامان و بابام بگم که حامله شدم... -نازنین اون با من...بهشون میگم مهم اینه که ما الان سه نفریم....حالا اسمشو چی بزاریم؟ --تند نرو هنوز که نمیدونیم پسره یا دختر که بخواییم اسم براش انتخاب کنیم!


"نازنین"

هنوز حرفامون تموم نشده بود که امید تلفنش رو برداشت و به بچه ها زنگ زد و همه رو برا شب به صرف فلافل دعوت کرد پارک

رو بهش کردم گفتم:امید من هنوز آمادگی این که به بقیه بگم رو ندارم! -خب آخرش که چی؟باید بگیم یا نه؟تازه برا عید قربان که دو هفته دیگس کامل تعطیل میشیم....اونوقت چی؟باید بگیم یا نه؟

قبول کردم تا شب به بچه ها بگیم ولی خب هنوزم راحت نبودم با این قضیه که تو حساس ترین مقطع دانشگاه این اتفاق برام افتاده بود...تو حال و هوای خودم غرق بودم که دیدم به مامانش زنگ زد و با شوق و ذوق سلام واحوال پرسی کرد:سلام....خوبی؟...بقیه خوبن؟.....مامان علت و اینا رو نپرس فقط برا پنجشنبه شبی که روز بعد عید قربان همه رو دعوت میکنید خونه ما......میگم علت رو نپرس همون روز متوجه میشی دیگه.....تا جایی که خونه جا داره دعوت کنید ولی خب فامیلای نزدیک رو بگید زیاد دور نشید.....باشه مامان.....کاری نداری....سلام برسون....خداحافظ

اصلا فکر اینهمه ذوق امید رو نمیکردم....بازم خوبه انقدر خوشحال شده....ولی میترسیدم از درس بیوفته...حالا خدا بزرگه....

  • محمد حسین امینی
۱۸
آذر

(از این که این قسمت کم هستش شرمنده ولی خب این قسمت ادامه ی قسمت قبله که اگه پشت اون میومد قسمت قبل رو بزرگ تر نشون میداد خیلی بزرگ تر...)




فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت هشتم:حادثه(2)



******************

\از زبان امید/


به بچه ها گفتم جمع کنید بریم باید برم دنبال نازنین...

همه مثل برق سوار ماشین شدن از ترس حتی فکر هم نمیکردند کجا باشن بهتره...نکنه این یه لرزه کوچیک بوده و زلزله اصلی هنوز توراهه؟...شماره نازنین رو گرفتم بازم خاموش بود...خدایا...همونطور که بی هدف تو خیابونای تهران چرخ میزدم یه چشمم هم به گوشیم بود...خدایا نازنین رو بهم سالم برگردون...اعصابم به هم ریخت کنار خیابون وایسادم دوباره رادیو ماشین رو روشن کردم....گوینده رادیو اعلام کرد:

"تا کنون حدود 12500 نفر از مجروحان به بیمارستان منتقل شدند که 150 نفر از آنها جانباختند و حال بیش 6000 نفر وخیم گزارش شده است"

استرسم زیاد شد...خیلی زیاد دیگه کنترلم دست خودم نبود....خواستم راه بیوفتم....علی فهمید نزاشت دنده رو جا بزنم....صدای گوشیم بلند شد....خدایا یعنی نازنینه؟....خودشه...جواب دادم:بلند گفتم الو نازنین خودتی؟کجایی نگرانت شدم؟چرا جواب نمیدی؟

صدای پشت گوشی ناشناخته بود...دستام یخ کرد:سلام؛ایشون به علت ترس زیاد قند خونشون پایین افتاده و منتقل شدن بیمارستان اتفاق خاصی نیوفتاده...تا چند ساعت دیگه هم مرخص میشن...

با استرس غلیظی گفتم:میتونم با خودشون صحبت کنم؟

-نه بعد از این که از خانوادش نشونی گرفتیم بهشون آرامبخش تزریق کردیم تا حالشون بیاد سر جاش الان خواب هستن...خدانگه دار

پامو گزاشتم رو گاز...تو اون ترافیک مگه میشه از خیابونای شهر مخصوصا منتهی به بیمارستانا گذشت!؟

صدای علی بلند شد:امید کجا داری میری؟تلفن کی بود؟

داد زدم:هیچی نگو فقط بزار سریع برم...

از قیافه و حال و احوالم ترسید؛بلندتر از من داد زد:امید ما رو به کشتن میدی لااقل بگو کجا میری من بشینم پشت فرمون...

خون به مغزم نرسید پامو گذاشتم روی پدال گاز و خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ ندا بلند شد و گفت:امید تو را خدا همه رو به کشتن میدی این چه وضع رانندگیه؟

خواستم جوابشو بدم که یه گربه پرید جلو ماشین زدم رو ترمز فرمونو چرخوندم به سمت کنار ماشین صاف خورد به تیر برق شیشه شکست ریخت تو ماشین...ماشین کاملا نابود شده بود...علی سریع پیاده شد چیزیش نشده بود...در حد دو سه تا خراش کوچیک...اونایی هم که عقب نشسته بودن صحیح و سالم...ولی من؟به خودم اومدم از سرم داشت خون میرفت...من با سر رفته بودم تو شیشه...پهلوی چپم درد میکرد...یاد حرفای علی و ندا افتادم...چرا...چرا یه لحظه فکر نکردم دارم چی کار میکنم؟علی زنگ زد اورژانس گوشیم زنگ خورد...کیه تو این گرفتاری؟...نگاه کردم مامان نازنین....جواب دادم

-سلام

--سلام خوبید اخبار گفت زلزله اومده

نگران حرف میزد ولی من از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم

--چرا حرف نمیزنی نکنه...؟

با حالتی که درد توش نهفته بود صدامو آزاد کردم

-نگران نباشین...نازنین قندش افتاد از ترس دیگه مشکلی نبود

--امید...پس چرا صدات اینجوریه

-راستش....راستش...

--بگو دیگه نصف جونم کردی؟

-داشتم میرفتم پیش نازنین تصادف کردم

--یا امام هشتم؛الان کجایی!؟

-هنوز...هنوز تو ماشین...منتظرم آمبولانس بیاد...

--واجب شد بیاییم تهران امید کاری نداری؟

-خودتونو تو زحمت نندازید

--چه زحمتی امید؛فعلا خدافظ،باید به مادرت خبر بدم


 دیگه نفهمیدم چی شد که خودمو رو تخت بیمارستان دیدم....شونه چپم رو گچ گرفته بودن و سرم رو بخیه زده بودن...چشم چرخوندم چرا هیچکس پیدا نیست...بالاخره اومد...نازنینه...امید ببین با ندونم کاری خودت چه بلایی سر خودت و ماشینت آوردی...جای این که تو بیای ملاقات نازنین اون باید بیاد و ملاقاتت و حتی معلوم نیست چقدر وقته مراقبمه...همه که جمعشون جمعه...مامانم بابام خونواده ی نازنین اووه چقدر شلوغ...همینقدر که مامان و بابام میومدن بس بود دیگه چرا بقیه اومدن؟

پرسدار اومد بالا سرم علائم طبیعی رو چک کرد و به خونواده گفت یکی یکی بیان تو اتاق تا باهام ملاقات داشته باشن

سریع پرسیدم:کی مرخص میشم؟

یه نگاه عمیقی به ورقه توضیحات انداخت اخماشو تو هم کشید و گفت معلوم نیست؛دکتر باید مشخص کنه....

دعا میکردم زودتر منو مرخص کنن،هم نباید از دوره هام عقب میوفتادم،هم به فکر تعمیر این ماشینی که نیومده به فنا رفته بود میوفتادم...شاید اصلا فروختمش...

مامانم اومد تو...اول کنترلش دست خودش نبود...بعد که به خودش اومد یه حال و احوالی کردیم و رفت بیرون...نوبت بابام بود...لحنش محکم بود ولی اونقدر هم جدی نبود...رو بهم کرد و گفت:دیدی بهت گفتم هنوز جنبه ماشین داشتن رو نداری؟


**********************************

\از زبان نازنین/ 


دل تو دلم نبود میخواستم بعد باباش برم تو ولی از به طرف بابام بود که گفته بود نفر بعدی میخواد بره تو...نوبت بابام شد خواستم بزنم تو نوبت میخواستم امید رو ببینم تو این شب که صبح شد همش از ترس نخوابیدم که یهو دکتر اومد و رفت تو...اه از این شانس...دکتر اومد بیرون و برگه ترخیص رو داد تا بابای امید امضا کنه و بره حساب داری وای که چقدر خوشحال بودم...انگار دنیا رو بهم داده بودن تو پوست خودم جام نبود...یه حسی بهم گفت تا با امید لجبازی کنم اما یه حسی بهم میگفت غلط کردی دختره چش سفید این دفعه کم اتفاق افتاد که حالا دوباره میخوای لج کنی؟حرف دلم منطقی بود منتظر شدم ببینم امید برنامش چیه تا بتونم باهاش هماهنگ بشم....

امید گفته بود از تخت های خوابگاه با بازویه شکسته نمیتونه بره بالا و مجبور شدیم یه اتاق تو به مهمان پذیر ساده بگیرم تا زیاد گروه در نیاد...کم نیست یک ماه باید دستش تو گچ میموند...با خودم گفتم هر روز بهش سر میزنم و مثل یک پرستار بهش میرسم بالاخره باید اشتباهمو یجوری جبران میکردم...

ایمان هم که اوضاع احوالش بهتره شده و میخوان مرخصش کنن...

ماشین امید...وای ماشین امید هیچی از جلوش نمونده بود....خیلی خرج داشت ته مونده ماشین رو فروختیم و با بقیه پولی که برا اجاره خونه جمع کرده بودیم زدیم تو خرید سهام بورس؛امید زنگ زد به پوریا...سهام به شرکت رو خریدیم و منتظر سود پولمون شدیم چون واقعا پول میخواستیم؛میترسیدم ضرر کنیم ولی امید میگفت امید به خدا...این اتفاق به روز هشتم خوردش که رسید به مناسبت تولد امید رفتم پیشش اونشب با امید کلی گفتیم و خندیدیم...آخرشم به اصرار امید شب همونجا پیشش موندم...اصرار امید که نه دل خودمم میخواست اونجا باشم و اولین شب زندگی مشترکم رو زودتر تجربه کنم و از استرسش راحت شم...

  • محمد حسین امینی
۰۵
آذر

فصل اول خاطرات دانشگاه

قسمت هفتم:حادثه

(طبق برنامه ریزیم میخواستم تو این ایام به ایام محرم تو داستان برسم که خب حجم شدید درسی و مشغله های فکری نزاشته الان تازه تو داستان ماه رمضون تموم شده!ولی با توجه به تعطیلی های پیش رو داستان رو به جایی که باید برسه میرسونم؛ممنون که نوشته های من رو میخونید)


امید که از ملاقات بر میگشت زنگ زد باهام هماهنگ کرد که صبح ساعت 9 دم در خونمون آماده رفتن به تهران باشم؛منم قبول کردم

صبح ساعت مقرر اومد در خونمون مهدی جلو نشسته بود و رها عقب منم رفتم پیش رها نشستم یه حال و احوالی کردم؛امید پیاده شد از بابا و مامانم خداحافظی کنه،مهدی رو بهم کرد و گفت:خوشتون اومد چجور مجلسو براتون گرم کردیم؟تازه علی گفت نمیتونم بیام وگرنه بیشتر صفا میدادیم

یه لبخند زدم که امید در ماشین رو باز کرد گفت بریم دیر نشه...

من که تو ماشین خوابم برد و برام به سرعت گذشت یجورایی دلم تنگ خونه شده بود

دم پارکی که با بچه ها قرار گذاشته بودیم پیاده شدیم نگاه امید روی یه دختر خشک شد کمتر پیش میومد امید به دختری نگاه کنه و من از این رفتارش خوشم میومد شعارش این بود:اگه کل اسلام هم بگیریم دروغ؛وقتی خیانت رو حرام اعلام کرده و از گناهای این چنینی سخت انتقاد کرده یعنی دین خوبیه و هر کس برای انتخابش دینش باید دلیل داشته باشه و نباید به این که از خونواده پی روی کردم بسنده کنه چون خدا قبول نداره و دلیل منم همین عدم خیانته...

این امید چرا آخوند نشده بود نمیدونم ولی اون نگاه خیره به سمت دختری که تا حالا ندیده بودمش منو داشت دیوونه میکرد صورت لاغری داشت یه شال قرمز رنگ که با مانتو شلوار قرمزش ست شده بود یه کفش اسپرت سفید؛لبش که با رژ لب قرمز ترکونده بود و یه عینک که واقعا بهش میومد به نظر تو دل برو بنظر میرسید

یهو علی دووید اومد سمت امید گفت اون دختره رو میبینی منتظر توئه گفته باید حتما ببینتت!

ته دلم خالی شد؛حس بدی داشتم!حالا این همه دختر این دختره از کجا پیداش شد

امید رفت و من موندم و یه عالمه سوالات عجیب و غریبِ تو ذهنم...

ازمون دور شدن دیگه کاملا به امید سوءزن داشتم میگفتم یه ریگی تو کفششه اون نگاهش اونم دونفره قدم زدنش

رها که فهمیده بود تو دلم چی میگذره گفت:کم و بیش امید رو میشناسم چنین آدمی نیست غصه نخور...

***************************

\از زبان امید/


رفتم پیش دختره قیافش خیلی برام آشنا بود...جلو رفتم سلام کردم جوابمو داد صداش...انگار صداش رو یه جایی شنیدم...چه صدای تو دل برویی داشت...نه من نباید به این چیزا فکر کنم...نازنین...خدا کنه دید بدی نسبت بهم پیدا نکرده باشه

-منو شناختی؟

وای چه صدای آشنایی با هر بار حرف زدن دلم به تپش میوفته سریع خودمو جمع کردم

--نه...ولی آشنا به نظر میرسید فک کنم جایی شما رو دیدم؟

-آره...من.....من بارانم...بارانِ صادقی

دستام یهو یخ کرد...تو بچگی با هم بودیم و خیلی بیشتر از یه دوستی ساده...ما با هم بزرگ شدیم 7سال صمیمی ترین دوست هم بودیم و مرهم غم همدیگه تا این که دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد

--به جا آوردم؛خونواده خوبن؟

-نه متاسفانه و برایدهمین اینجام...

نمیدونم چرا انقد نگران حال خونوادش شدم...وای من چم شده؟

--چیزی شده؟

-اینجا نمیشه اگه میشه باهم قدم بزنیم تا من بگم

انگار اون لحظه مغزم در رابطه با نازنین و فکری که راجع من میکنه هیچ پیامی نمیرستاد،خاطرات بچگیم جلوی چشم بود و انگار از خدام بود که چنین پیشنهادی بهم بده...قبول کردم راه افتادیم

--خب نگفتی چی شده

-نمیدونم؛امید...نمیدونم از کجا بگم...

با خودم گفتم چه زود خودمونی شد...امید... اون که داشت حرف میزد نگرانی تو صورتش باعث میشد قلبم بخواد از تو سینم در بیاد؛خدایا برا چی؟

-داداشم تصادف کرد یه هفته تو کما بود،الانم که به هوش اومده فقط داره اسم تو رو صدا میزنه...هیچ کس ودیگه ای رو نمیشناسه...ازت میخوام بیای ملاقاتش شاید خوب شد...قبول میکنی دیگه نه؟

مونده بودم چی کار کنم...دلم میگفت قبول کن ولی از یه طرف نازنین...نکنه تا الان...وای خدایا

--کدوم شهر بستریه؟

-همین تهران

--حالا برگردیم منم یه موقعی میام

-مرسی امید

--بیا ناهار باهم باشیم

-نه ممنون باید برم به کارای داداشم برسم

داشنیم بر میگشتیم که نگاهم روی نگاه در اخم نشسته نازنین افتاد از باران خداحافظی کردم رفتم پیش نازنین...خدا کنه فکر بد نکرده باشه...

************************

\از زبان نازنین/


تعجب بالاخره اومدن...جوری حساب کار دست امید بدم که یادش باشه با دخترا خلوت نکنه...

-نازنین...نازی خانومم!

نباید بهش محل میدادم

-نازنین منو ببین...

--چی کارم داری؟تو که یه دختر دیگه پیدا کردی...منو میخوای چی کار؟

انگار عصبانی شد...آره...عصبانیت رو تو چشماش میدیدم

-نازنین چرا میخوای اذیت کنی...خودت بهتر هر کسی میدونی به جز تو کسی رو دوست ندارم....

--پس چرا باهاش قدم میزدی؟مگه غیر اینه؟

-گفت نمیتونم حرفمو اینجا بزنم...از سر اجبار بود

--معلوم شد چه حرفی بهم زدید که نمیشده اینجا بزنن

-نازنین...من با داداش اون دختر چند سال پیش همبازی بودم...بنده خدا رفته بوده تو کما...الان که بهوش اومده کسی نمیشناسه فقط اسم منو صدا میزنه

--اونوقت کجای این حرفا رو نمیشد اینجا بزنن؟

-من نمیدونم نازنین...دروغ نمیگم...قراره امروز برم ملاقاتش توهم بیا

نمیدوستم چی بگم؛هم میدونستم امید اهل این کارا نیست،هم میخواستم به قولی گربه رو دم حجله بکشم...یه تاکسی دیدم سریع دست بلند کردم و رفتم...رفتم تو یه پارکای دیگه تهران و صدای گوشیمم بستم تا برا جواب دادن گوشیم وسوسه نشم با اینکه از کارم پشمون بودم...امید که کاری نکرده بود...یک ساعت گذشت خواستم گوشیمو ببینم که امید چقدر زنگ زده که تا گوشیمو ورداشتم فهمیدم انقد زنگ زده که گوشیم هنگ کرده و روشن نمیشد...که دیدم زمین و زمان داره میلرزه انقدر ترسیده بودم حتی نمیتونستم جیغ بزنم...کاش امید اینجا بود....چه غلطی کردم اومدم اینجا...

یهو جلوی چشمم سیاه شد

********************

\از زبان امید/


هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد...ای خدا حالا چی کار کنم...تو همین حال و هوا بودم که فهمیدم زمین داره میلرزه...خدایا زلزله...وای...تقریبا 5 ثانیه طول کشید...بچه ها همه جیغ میزدن...تموم شد اثری از خرابی نبود...نازنین...وای یعنی الان کجاست؟سالمه یا نه...سریع گوشیمو ورداشتم زنگ زدم..."دستگاه مورد نظر خاموش میباشد"...از نگرانی قلبم تو شقیقه هام میزد...رادیو رو روشن کردم...

زلزله ای به بزرگی دو ریشتر قسمت هایی از شهر تهران را لرزاند؛زلزله در نواحی شمال تهران تا سقف یک ریشتر بالا رفت...خوشبختانه این اتفاق تا کنون خسارت جانی نداشته است و تا کنون 457 نفر از آسیب دیدگان زلزله به بیمارستان منتقل شدند که حال اکثر آنها خوب است...گفت و گو میکنم با همکارم..........

خاموشش کردم اعصابم نمیکشید....نگران نازنین بودم...نکنه بلایی سرش اومده باشه...خدایا خودت کمک کن...





ادامه دارد....


  • محمد حسین امینی
۲۸
آبان

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت ششم:عروسی سایه(2)


فروشنده گفت:250هزار تومان

قشنگ معلوم بود امید جازده و اگه میتونست پس میزاشت ولی وقتی سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد کارت بانکیش رو داد تا فروشنده حساب کنه

خب وقتی میاییم خرید لباس کمترین مقدار همینه واقعا!

وقتی اومدیم سوار ماشین شدیم رو به امید کردمو با خنده گفتم:بعله امید خان زن گرفتن این خرجا رو هم داره!امید دستاشو آورد بالا و گفت:من تسلیم!

ماشینو انداخت تو بزرگراه و داشت با 140 تا سرعت میرفت که پلیس جلوش رو گرفت و یه جریمه ی ناقابل هم براش نوشت برا آرایشگاه میخواستم کلی به خودم برسم ولی با دیدن اون حال امید دلم به حالش سوخت و آرایشگاه ساده ای رفتم و سوار ماشین شدم منو رسوند خونه و خودش سریع رفت خونشون

بی حال افتادم رو زمین خوابم برد یه 2 ساعت مونده به اذون بود که خواهرم اومد بالا سرم صدتم زد گوشی رو داد دستم گفت امیده باهات کار داره

گوشی رو گرفتم امید با انرژی گفت:

-سلام نازنین حانوم خودم عیدت مبارک

-سلام مگه ماهو دیدن؟

-ماهو که میبینن منم که همین صبحی دیدم

-کم مزه بریز منو از خواب بیدار کردی اینا رو بگی؟

-اوا نمیدونستم خوابی گوشی به بابات بده تا به اونم عیدو تبریک بگم

گوشی دادم دست بابام مشغول حرف زدن شد منم که رفتم سراغ بقیه تا ببینم افطاری چی داریم

اونشب بعد کلی تبریک عیدش تموم شد و با این که تو روز خوابیده بودم شب تا صبح رو کامل خواب بودم

صبح چشم از خواب باز کردم که دیدم امید بالاسرم نشسته و داره آروم صدام میکنه جا خوردم واقعا این موقع صبح امید اینجا چیکار میکنه؟

رو بهم کرد پاشو یه چیزی بخور و یه چیزی بپوش بریم نماز عید. بعد از اتاق رفت بیرون

رفتم آشپزخونه یه لقمه نون خوردم موقع برگشت به اتاقم به دقت امید رو زیر نظر گرفتم نوبت من بود که باهاش ست کنم؛امید یه کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن سفید،منم یه شال سفید و یه مانتو و شلوار قهوه ای پوشیدم و چون میدونستم امید دوست نداره با این لباس تنگ بیرون بیام چادرم رو ورداشتم رو دستم انداختم تا موقع خروج سرم کنم،امید با دیدن من یه لبخندی رو لبش زد

از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم بعد نماز هم خونه یکی از اقوام تو اصفهان دعوت بودیم و قرار بود تا شب اونجا بمونیم و بعد بریم عروسی

به امید گفتم بریم خونه ما من لباس عروسیم رو بپوشم امید زیر چشمی نگام کرد و یه لبخند زد و مسیرش رو کج کرد

یه ست مانتو شلوار سفید داشتم پوشیدم و فعلا آرایش نکردم گفتم رفتیم اونجا آرایش میکنم خودمو الان خیلی زوده

امید هم اومد تو خونه و کت شلوار قهوه ایش رو در آورد جاش کت شلوار مشکیش رو پوشید و یه تیپ خفن زد موهاشو رو به بالا شونه زد یه عطر خوشبوهم به خودش زد

من که نشسته بودم داشتم با گوشیم به مامانم پیام میدادم که ما یه ذره دیرتر میاییم،امید اومد بالا سرم یهویی دستم گرفت منو بلند کرد و محکم رفتم تو بغلش داد زدم:دیوونه زهرم ترکید!دستم شکست..آخ

رو بهم کرد و گفت:بریم دیگه...از دستم که ناراحت نشدی؟

یه جوری بهم نگاه کرد که نتونستم دلشو بشکم یه لبخند زدم و گفتم:نه...برا چی ناراحت بشم؟فقط دفعه بعد یه ذره آروم تر دستم داغون شد...

امید هم یه نگاه بهم انداخت و گفت:باشه نازی خانومم...بریم؟دیر شد....

سرمو به نشونه تأیید تکون دادم و دوتایی رفتیم سوار ماشین شدیم

رسیدیم اصفهان و کلی بگو بخند تا وقتی که شب شد شب هم همه دسته جمعی رفتیم تالار عجب شبی بود از ذوق زدگی سایه گرفته تا دیدن خیلی از کسایی که یه مدتی بود که ندیده بودمشون

هیچ کدوم از بچه های دانشگاه نیومده بودن 

با دوربین تصویر مردونه داخل زنونه پخش میشد؛امید رو دیدم که رفت تو گوش اونی که به ظاهر سرپرست گروه ارکست بود یه چیزی گفت؛با خودم گفتم یعنی میخواد چی کار کنه؟ یهو دیدم میکروفون رو گرفت و میخواست بخونه! امید....خوندن تو عروسی!معلوم شد هنوز خوب نمیشناختمش!همون لحظه دیدم مهدی هم هست آره خودشه اون اومده بود....وا...یعنی اینا میخوان دو تایی بخونن!

بعله آهنگ شادی فضا رو پر کرد امید و مهدی هم که میخوندن معلوم بود تمرینشون خیلی بالا بوده....لامصب هماهنگِ هماهنگ

(آهنگ چی کار کنم حامد پهلان)


دیدمت تو کوچمون محل محل ندادی منو تو

دارم عیرتی میشم بکش جلو روسریت و

نمی تونی اینجوری بگذری از احساسم

تو خودت نمی دونی روی تو چقدر حساسم

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر


یه کاری نکن که کار دست دوتامون بدم

هر چی از تو می دونم به کل دنیا بگم

محل به ما نمیذاری خیلی دوستم داری

من باید چیکار کنم از این کارا دست برداری

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر


******


دور پوریا حلقه بسته بودن و دورش میخرخیدن که امید و مهدی هم زمان با خوندن رفتن جزئی از حلقه شدن؛همجا تاریک شد،یه رقص نور کنار آهنگ فضا رو متحول کرد،خداییش از گناه رقصدن تو این مراسما که بگذریم این رقص نورش کولاک میکرد و خیلی قشنگ بود

بعد از خوردن شام سوار ماشین شدیم و همراه با کاروان معروف عروس کشون به سمت خونه پوریا رفتیم اوایل باهاشون بودیم ولی یهو امید پاشو گذاشت رو گاز و سریع رفت؛رو بهش کردم گفتم:چرا رفتی؟

-چون فک کن یه بنده خدایی کار داره پشت ترافیک این بند و بساط گیر کنه خب این میشه حق الناس،بزار حداقل گناه ما سبکتر باشه!

رو بهش کردم به حالت تمسخر گفتم:شما که امشب همه رو با صدای گرمتون به تیشان تیشان انداختید حالا به فکر گناه نکردن افتادید؟

-دوست صمیمی دوران بچگیم بود نمیتونستم براش کاری نکنم بعد اونو دست خود خداس سبکتره،این حق الناسِ!

--این جور که حضرت عالی فتوا صادر میکنن ما فقط حق الناس رو رعایت کنیم بقیه اعمال کشک دیگه میریم بهشت؟

-استغفرالله؛یه حرفی زدیم که تا حدودی واقعیت داشت الان حال ندارم سخنرانی کنم!خوابم میاد!

پاشو گذاشت رو گاز سرعتشو زیاد تر کرد و هیچی نگفت منم دیگه هیچی نگفتم تا رسیدیم در خونه پوریا و سایه؛که دیدم خونواده ی منم با همین سبک تفکر زودتر اومدن؛امید بهم گفت برو تو ماشین اونا منم یه سر میرم بیمارستان دیدن ایمان فردا هم که تو راه تهران به سر میبریم وقت نمیشه برا ملاقات همین شبی یه کاریش میکنم؛زشته نرم دیدنش...

قبول کردم امید رفت و منم نشستم تو ماشین که صدای خواهرم بلند شد:خانوم خواننده وارد میشوند؛ملت رو پاشون بند نبودن از هنر شوهر دینیِ شما!

محل بهش نزاشتم که مامانم زبون به طعنه باز کرد و گفت:بهش بگو سر عروسی خودش انقد جو گیر نشه ها!آبرو داریم!

با تعجب نگاه کردم به بابام تعجب بابام چیزی نگفت...آخیش یه نفس کشیدم و گفتم:بسه یه لحظه امون بدید ما بشینیم بعد...

که دیدم زدن زیر خنده...

  • محمد حسین امینی
۲۱
آبان

فصل اول: خاطرات دانشگاه

قسمت پنجم:عروسی سایه


بالاخره از زیر زبون مامانم کشیدم


امید خان دبیر ریاضی یکی از مدارس راهنمایی خمینی شهر شده و برا بقیه ساعاتش که به عنوان سربازیش باید بره مناطق محروم تو دو تا مدرسه تو روستاهای اون اطراف ریاضی درس بده

گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم گوشی رو برداشت

-امید خیلی زرنگی

-باز چی شده؟

-هیچی فقط بگو زن یه معلم شدم و منو خلاص کن

-معلم نه دبیر!

-حالا هر چی...تو از کی تا حالا داری دوره میبینی

-خیلی وقته....6ماه و اندی

-خیلی بد جنسی باهات قهرم

-اِ وا برا چی؟

-چرا بهم نگفتی؟

-میخواستم سوپرایز بشی 

گوشی قطع کردم چن دفعه زنگ زد جواب ندادم به نیم ساعت نکشید از پنجره دیدم اومده دنبالم مرد بیکار بزار افطاریت بره پایین بعد بلند شو بیا بهش پیام دادم بیخودی زنگ درو نزن من با تو حرفی ندارم پیامم رو ندید گرفت زنگ درو زد نشسته بود با بابام درباره اوضاع اقتصادی مملکت حرف میزد منم از طبقه بالا فال گوش وایساده بودم که خواهر کوچیکم نازیلا اومد و با صدای بلند گفت اِ تو برا چی اینجا وایسادی؟برو امید اومده

من که از دستش عصبانی شدم زیر لب بهش گفتم تو اینجا چه غلطی میکنی؟

-هیچی فقط خواستم برم دستشویی

-مگه پایین دستشویی نیست که اومدی بالا؟

-عشقم کشید بیام بالا به تو چه؟

تا دهنمو وا کردم یه چیزی بهش بگم مامانم اومد و با عصبانیت گفت:

بس کنید دیگه آبرومونو بردید نازنین بیا امید این همه راه اومده ببینتت چه شوهری خوبی گیر آوردی طاقت دو ساعت دوریت رو نداره

من که میدونستم درد اومدنش دلتنگی نیست و برا آشتی با من اومده 

یه دل دو دلی کردم رفتم پیش امید نشستم بابام مارو تنها گذاشت تا راحت حرفامونو به هم بزنیم 

امید یه بن داد دستم و گفت:بیا بن تخفیف آرایشگاهه برا عروسی برو اینجا هر کاری خواستی بکن پولش با من بعدم با هم میریم برا عروسی پوریا و سایه لباس بخریم حالا آشتی؟

یه نگاه با خجالتی کشیدم و یه لبخندی زدم و گفتم:از اولشم آشتی

بهم نزدیک تر شد دستشو انداخت رو گردنم سرشو گذاشت رو شونم بهش گفتم:امید پاشو الان یکی میاد من خجالت میکشم 

امید با خواهش گفت:تازه سرمو رو شونت گذاشتم

مامانم که اومده بود پذیرایی کنه رو بهم کرد و با چشم به نازیلا اشاره کرد و گفت:نازنین اینجا مجرد هم هست که یوخت دلش شوهر بخواد نکنید این کارو

نازیلا که فهمید داریم بهش تیکه میندازیم قهر کرد رفت اتاق خودش

مامانم یه سرفه مصلحتی کرد و گفت:امید خوابت میاد متکا پتو هست بیارم برات

امید همونجور که چشماش بسته بود با پررویی گفت:متکا؟متکا و پتو که خونه خودمونم بود این همه راهو اومدم سرمو رو شونه نازنین بزارم

مامانم لبخند معنا داری زد و گفت:اینجور که نازنین داغون میشه بخواد بی حرکت بمونه

بدون مکث گفتم:آی گل گفتی مامان

امید خنده کوتاهی کرد و گفت:نازنین باید کم کم عادت کنه

دیدم دستبردار نیست منم سرمو گذاشتم رو سرش و نمیدونم چی شد خوابم برد

وقتی از خواب پا شدم دیدم ساعت7صبحه،سحری هم نخوردم!

آخه چجوری امید رفته بود که من بیدار نشدم!؟

مامانم تا منو دید گفت:به به صبحت بخیر،دیشب انقد خسته بودی که آروم آروم از تکیه ای که امید بهت کرده بود به اونطرف خم شدی امید هم که دید خوابت برده رفت فقط گفت هر وقت بیدار شدی زنگش بزنی

گوشیم رو ورداشتم شماره امید رو گرفتم ریجکت کرد بعد پیام داد آماده شو بیا دم در بریم خرید

رفتم بیرون بهش گفتم:حالا این موقع؟

جواب داد پس کی؛اینا که گفتن عید فطر عروسیمونه منم که الان ماه رو رویت کردم پس بدو تا دیر نشده

خندیدم گفتم کم مزه بریز فردا صبح میریم برا خرید الان روزه ایم هم خسته میشیم هم هر چی بخریم بعد تنگمونه!

رو بهم کرد یه چشمکی هم زد و گفت بیا دیگه...

منم رفتم آماده بشم

یه شلوار لی و شال سفید و مانتو قرمزم رو پوشیدم تا رفتم رژ لب بردارم یهو امید دستمو گرفت

ترسیدم گفتم:چته دیوونه!

-هیچی؛با این تیپی گه شما زدی یه رژ لب فرمز دیگه بزنی که میان میدزدنت،همینجوریشم ماهی آرایش نمیخواهی...

منم رژ لب رو گذاشتم کنار کفش طبی قرمزم رو پوشیدم و با لباسم ست کردم 

وقتی به ماشین رسیدم تعجب کردم امید همون لحظه لباسش رو عوض کرده بودو یه پیرهن قرمز با شلوار سفید و کفش سرخ و سفیدی که پوشیده بود خودشو باهام ست کرده بود خندیدم و سوار ماشین شدم

تو ماشین آهنگ بزار پِلِی شه موزیکم از آرمین 2afm گذاشته بود آهنگ بدی نبود ولی رو بهش کردم گفتم این آهنگ مال 7 سال پیشه خسته نشدی از بس گوش دادی؟

-اگه به مزمونش دقت کنی خسته نمیشی

گوش تیز کردم آهنگی بود متناسب با حال اون موقع من و امید 

بالاخره رسیدیم مجتمع بین المللی انواع لباس اصفهان

تا چشم کار میکرد مغازه بود امید منو برد تو یه مغازه شروع کردیم به پرو کردن لباس های مختلف

یه بار که رفتم تو اتاق پرو امید شروع کرد با فروشنده صحبت کردن منم گوشمو تیز کردم ببینم چی میگه؟

اول خواستم بخندم ولی جلو خودمو داشتم آخه با فروشنده هماهنگ کرد موقع حساب کردن بگه برا شما که مشتری همیشگی مایی که قابل نداره

بالاخره امید یه پیرهن قهوه ای و یه شلوار مشکی و یه کتونی سفید برداشت من یه مانتو قهوه ای و یه شلوار مشکی با سنگ تزئین شده بود و یه کفش پاشنه بلند سفید...فروشنده هم به قولش عمل کردو گفت شما مشتری همیشه مایی قابل نداره ولی بعد یه قیمتی گفت که از قیافه امید میشد بفهمن به غلط کردم افتاده تازه هنوز آرایشگاهم نرفته بودم

  • محمد حسین امینی
۰۴
آبان

بالاخره رسید این قسمت@_@اینا همش نتایج شروع مدرسه اس&_&


امتحان زیست معلم ورقه خر خون کلاس رو که اولی داده بود امضا کرد شد 12/5@_@


خدا به فریاد ما برسه

نیوفتم صلوات&_&

****************************************

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت چهارم: تصادف


با بچه ها دورهم نشسته بودیم قرار گذاشتیم بریم پارک به ایمان و ندا هم بگیم بیان

فقط مشکلمون تداخل با شب های شهادت امام علی بود که امید گفت نمیریم عروسی که میخوایم که شب دورهم باشیم

بعد از ناهار که پوریا و سایه اومدن و با کلی ذوق و شوق کارت عروسیشون رو دادن دست تک تکمون و برای روز اول اردیبهشت که عید فطر بود دعوت کردن برای عروسی تو تالار اصفهان و خودشون رفتن برای کارای عروسی سمت اصفهان یعنی دوباره باید این راهو میرفتیم و میومدیم؛ولی خب بالاخره امید رفیق صمیمی داماد بود و منم دختر خاله ی عروس!

نشستیم شام میخوردیم امید تلفنش رو بر داشت و به یکی زنگ زد اما جواب نداد

...

گفتم به کی زنگ زدی؟

رو بهم کرد و گفت:ایمان؛دیر کرده

نیم ساعت دیگه هم گذشت ایمان نیومده بود همه دلواپسش شده بودیم گوشیشم جواب نمیداد

پشت سر هم امید بهش زنگ میزد تا این که یکی گوشی ورداشت و امید گفت:سلام،شما؟...کجا؟...الان کجاست؟باشه باشه...خداحافظ

ندا با یه صورت نگران گفت:چی شد؟

امید یه مکث کرد آب دهنشو قورت داد و گفت جمع کنید بریم

ندا دوباره گفت:خب چی شده؟

ایمان تصادف کرده الانم بیمارستانه بریم اگه میشه منتقلش کنن اصفهان ، باید زنگ بزنیم خونواده بگیم بیان فقط کی میگه این خبرو؟

ندا که مونده بود چی بگه مهدی هم که گفت:فعلا بریم بعد تصمیم میگیریم

رفتیم بیمارستان امید زنگ زد خبر رو داد قرار شد بابای ایمان بیاد امضا بزنه تا منتقل بشه اصفهان

خنده های جمع به سکوتی با بغض تبدیل شده بود

ندا پشت شیشه icu دستشو رو شیشه گذاشته بود و به ایمان نگاه میکرد

امید قبول کرد شب پیش ایمان بمونه تا صبح که باباش برسه 


صبح از خستگی زیاد خوابم برده بود و کلاسم دیر شده بود از بس شب درباره اتفاقا فکر کردم آماده شدم رفتم بیمارستان کارای انتقالش انجام نمیشد گفتن تا تو icu بستریه اجازه نمیدیم به محضی که امید رو دیدم بخواطر این که نرفتم کلاس عصبانی شد و یکمی بهم توپید اما من میدونستم خستس چیزی نگفتم؛برا ظهر از هم متفرق شدیم اما برا شب قرار هممون مراسم شب قدر داشنگاه بود؛دومین شب قدر از اولیش سنگین تر بود دلم هوایی شد یهویی با خودم گفتم خدایا اول یه امام رضا بده بعدش هم جواز کربلا مداح اونجا یه جوری مصیبت خوند که تا حالا انقد معنوی نشده بودم؛امید دنبال شغل بود از خدا خواستم یه شغل آبرومند بده بهش یه دفعه دیدم نازگل بدجور بیتابی میکنه گفتم چی شده گفت:بزار تو دل خودم بمونه گفتم :باید بگی چی تو رو به این روز انداخته؟رو بهم کرد گفت:بابام هر خواستگاری میاد برام رو رد میکنه میترسم آخرش بی شوهر بمونم نمیدونم چه مشکلی باهاشون داره؛گفتم علی چی؟گفت اونم مثل بقیه بابام میگه کسی که کار نداره و داره درس میخونه غلط کرده اومده خواستگاری؛بابای علی هم عصبانی شد رفتن،ما برای این که بروز ندیم قرار شد بگیم همه چی خوب بوده


صبح که بخواطر شهادت امام علی تعطیل بود اول زنگ زدم به امید گفت ایمان حالش بهتره آوردنش تو بخش قراره فردا صبح منتقل بشه اصفهان منم به نازگل زنگ زدم قرار شد با هم بریم بیمارستان هم سراغ ایمان رو بگیریم و هم نازگل مقدمات عمل زانو ی مامانش رو فراهم کنه

با هزینه های زیادی که بیمارستان ها میخواستن هر میلیادری ورشکست میشد

داشتم طبق معمول تو بیمارستان دور میرفتم که یه مریض تصادفی داغون آوردن و بی هوا حالم بد شد و قندم افتاد تا تو اورژانس بستری بشم

امید یجوری بالا سرم داشت ذکر میگفت که بالا سر ایمان میگفت ایمان بلند میشد فوتبال بازی میکرد

با تشخیص دکتر من مرخص شدم


آروم آروم ایمان به حرف اومد فهمیدیم عقلش سرجاشه!

خیلی شانس آورده بود ضربه مغزی نشده بود 


8صبح فرداش ایمان منتقل شد الزهرا اصفهان امید هم تخت گرفت خوابید

دوروبر ساعتای 12 بود مامانم بهم زنگ زد و گفت:حالت چطوره؟شنیدم حالت بد شده؟

-شما از کجا میدونی مامان؟

-از مزیت های دوماد داشتنه...

-آخه امید که قرار نبود چیزی بگه؟

-من ازش پرسیدم گفت حالا که چیزی نشده...شده؟

-نه؛از سایه چه خبر؟

-خبری نیست همون بچه ی پر شور و شر همیشگی...کی میایید اینور؟دلمون تنگ شد؟

-اگه خدا بخواد هفته دیگه بعد کلاس راه میوفتیم هم میاییم دیدن شما هم میریم عروسی سایه

-ببین که آخرش یه شب قدر هم پیشم نبودی؟

-خب میگی چی کار کنم؟

-از همون اول نمیرفتی تهران؛البته یادم نبود جناب عالی به شوق شوهر رفتی اونجا....

-مامان !

-خب که چی مگه دروغ میگم؟

-مامان !

-فعلا که قرص مامان قورت دادی من برم قراره بریم جهیزیه سایه رو بچینیم تو خونشون تو هم که نیومدی....

-مبارکش باشه

-من که میدونم تو هم دلت میخواد بری خونه بخت،پس امید کی میخواد بره سرکار؟کی میخواد بره سربازی؟

-وااای سربازی رو یادم رفته بود!الان بهش زنگ میزنم کاری نداری؟

-نه مراقب خودت باش،خداحافظ

-خدافظ


به محض تموم شدن تلفن رفتم پیش امید با هم رفتیم تو یه پارک نشستیم

امید گفت چی کار داری؟

گفتم:سربازی

گفت:که چی؟

گفتم:که چی؟نکنه میخوای دو سال منو ول کنی بری؟

رو بهم کرد با تبسم خاصی گفت:نه!شاید نه!

بلند شد که بره منم گفتم:خب چرا انقد نا مفهوم حرف میزنی؟

رو بهم کرد و گفت بعدا سوپرایز بشی بهتره...

مونده بودم میخواد چی کار کنه؟!


برا شب هم قرار شد بریم شاه عبدالعظیم برای احیا و زیارت


آره یه ماه رمضون دیگه هم به این سرعت تموم شد...


چهارشنبه هفته بعد برای این که روزمون درست باشه بعد اذان ظهر راه افتادیم سمت اصفهان


شب رسیدم خونه؛بعد مدتی دیدار با خونواده تازه کردم و از شدت خستگی وسط پذیرایی خوابم برد

صبح امید بهم زنگ زد و گفت بیا بریم دنبال خونه بگردیم گفتم چه خونه ای گفت:خونه باید یه آلونک داشته باشیم یا نه؟با تعجب گفتم:پس سربازیت؟؟مگه کی قراره عروسی کنیم؟گفت:بعدا بهت میگم تو فعلا بپوش بیا برون دم در منتظرتم


با عجله پوشیدم و رفتم بیرون؛با کمال تعجب دیدم خودش یه پراید مشکی دسته دوم خریده و اومده دنبال من تعجب کردم اما لام تا کام حرف نزدم


تخته گاز رفتیم خمینی شهر مشاوره املاک یکی دو تا خونه دیدیم برا اجاره قرار شد بعدا با بزرگترا هم بیاییم

موقع برگشت که دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم پرسیدم ماشین خونه گنج پیدا کردی؟

گوشه نگاهی کرد و گفت:ماشین که پس انداز خودم و کمک هزینه ی بابامه؛خونه هم که قراره اجاره کنیم،گنج کجا بود این وسط؟


دیگه واقعا برام جای سوال بود...

  • محمد حسین امینی
۰۲
مهر

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت سوم:عید نوروز 


شخصیت هایی که اضافه شدند:

پوریا 19 ساله:رفیق فابریک دوران دبستان امید

سایه 16 ساله:دختر خاله من و همسر پوریا





قطعا نوروزی که روز اولش منو امید عقد بکنیم نوروز متفاوتیه از اونجایی هم که از روز سوم ماه رمضون شروع میشد و باید روزه میگرفتیم متفاوت تر شده بود؛اصلا عید نوروز عجیب غریب شده بود...!



منو امید به این فکر افتادیم که بزنیم بیرون تا هم یه تفریحی کرده باشیم هم از زیر روزه در رفته باشیم!


این شد که هماهنگ کردیم و منو خونوادم و خواهرم به اضافه امید و خونوادش رفتیم به سمت جنوب وشهر های ساحلی


من و امید که به محض رسیدن رفتیم تو دریا و همو خیس کردیم؛وای که چقدر خندیدیم!

امید که هیچی نشده با باجناق گرم گرفته بود و میگفتن و میخندیدن!

نزدیکای عصر بود که خواستم برم دریا؛گفتن صبر کن امید بیاد اما من گفتم امید اومد بگید من رفتم تو آب

رفتم جلو داشتم برا خودم تفریح میکردم که دیدم امید داره میاد تقریبا امید داشت بهم میرسید که حس کردم زیر پام خالی شد و رفتم زیر آب داشتم تو آب دستو پا میزدم چند دفعه ای رفتم زیرو در اومدم؛امید اول فکر میکرد دارم باهاش شوخی میکنم ولی بعد عین جت اومد سراغم منو کشید بالا انداخت رو دوشش داشت سکته میکرد؛جلو چشمام سیاهی میرفت نمیدونستم باید چی کار کنم،وقتی رسیدیم پیش بقیه حالم بهتر بود دیدم اگه بگم داشتم غرق میشدم خیلی ضایع بود گفتم داشتم باهات شوخی میکردم،کل جمع با دیدن حال امید زدن زیر خنده؛امید که کلا ماتش برده چون به هیچ عنوان نمیشد انقد واقعی شوخی کرد رفت لباسشو عوض کرد منم همینطور.

بعد از خوردن شام و کمی گفتوی سیاسی در تجمع بابا ها ساعت شد 11 شب رفتم تو گوش امید گفتم بیا بریم لب ساحل؛امید که از خدا خواسته قبول کرد آماده شدیم و رفتیم رو یه صندلی زیر یه نورافکن نشتیم؛امید با سکوت به دریا نگاه میکرد که یهو فهمیدم داره گریه میکنه؛سریع بهش گفتم:امیدبرا چی گریه می کنی؟

غرورش نمیزاشت اول خواست انکار کنه اما بعدسرشو بلند کرد چشم تو چشم بهم گفت:تو را جون من دیگه از این شوخیا نکن داشتم میمردم به خدا فکر این که نباشی سخته،تازه بعد این همه سال به هم رسیدیم

دلم به حالش سوخت بهش گفتم:یه چیزی بگم منو نمیزنی!

یه نگاه تعجب برانگیز کرد و با لبخند معنا داری گفت:من غلط بکنم نازی خانومو بزنم!

بهش گفتم:اولا نازی نه و نازنین؛دوما باهات شوخی نکردم خواستم پیش بقیه ضایع نشم گفتم شوخی بوده

نمیدونست چی بگه ساکت شد به دریا نگاه کرد منم دیگه هیچی نگفتم بعد یه مدت امید سکوت رو شکست و گفت:حالا اگه حدس زدی الان قراره چی بشه؟

با تعجب گفتم چه میدونم!

از تو جیبش یه بسته در آورد و یه گوشی هوشمند بهم هدیه کرد

بهش گفتم من از اینا دوست ندارم من معمولی میخوام.

رو بهم کردو گفت دلت میاد دل امیدو بشکنی؟

بهش گفتم:باشه ازت میگیرم ولی میرم میفروشمش پولشو رو پولام میزارم یه گوشواره میخرم

گفت:قبوله فقط یه شرطی؛با هم بریم برا خریدش

از خدام بود قبول کردم

از تک پری منو امید همه شاکی بودن میرفتیم چن ساعت بر نمیگشتیم یا بازار بودیم یا رستوران یا لب ساحل


اون ده روز مثل برق گذشت 

از این ور آبادان و از اونور تا بندرعباس اکثر شهر ها رو گشتیم

بندر عباس یه قایق موتوری سوار شدیم که کل مسافرت رو بیمه شادی کرد

شب آخر که تو چادر خوابیده بودیم یه لحظه حس کردم دارم خیس میشم اول فک کردم گلاب به روتون!ولی همون لحظه که صدای بارون رو شنیدم فهمیدم چی شد مامانم رو صدا کردم اونم همه رو بیدار کرد،با سرعت هر چه تمام همه ی وسایلو بردیم تو ماشین از همه چی آب میچکید!

خونواده که با هم تصمیم گرفتن مرخصی اضافه بگیرن و برن سمت کرمان و بم و یزد و برا 18 ام برسن اصفهان

منو امید که وسایلامون رو ورنداشته بودیم از همون بندرعباس با بلیط اتوبوسی که به خواطر شلوغی رفت و آمد عید زوری گیر آوردیم رفتیم اصفهان؛

وسایلمونم ورداشتیم رفتیم سراغ پیدا کردن بلیط؛

به امید گفتم بهم پول بده برم آرایشگاه؛امید نیم نگاهی انداخت و گفت:پس راست میگن دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدن است؟گفتم:آره حتما؛یه مکث کرد و گفت:خانوم من باید خودشو برا خودم خوشگل کنه نه برا پسرای همکلاسیش!گفتم:من که برا پسرای همکلاسیم نمیرم اگه نرم پیش دخترای همکلاسی کمترم! یه لبخندی زد و گفت:بهت قول میدم تو این دنیا هیچکس حق نداره تو رو کوچیک به حساب بیاره وگرنه با من طرفه...دوتایی زدیم زیر خنده

با کلی اینور اونور و اینترنت و گشتن بازم چیزی پیدا نشد مونده بودیم چی کار کنیم که بریم دانشگاه...

نشسته بودم از فرت بیکاری داشتم با چنگال روی قالی طرح ایجاد میکردم که دختر خالم سایه بهم زنگ زد و با ذوق و شوق گفت:سلام؛هیچی نگو خبر دار شدم لنگ ماشینی بری تهران خب منو پوریا(شوهر سایه)داریم میریم تهران گفتیم باهم بریم وسایلت رو آماده کن امشب بعد اخبار 20:30 دم خونه خاله(منظورش مامانم بود) باش خدافظ...

مهلت نداد حرف بزنم سریع رفتم به امید گفتم وسایلامونو بستیم رفتیم سر قرار سوار ماشین شدم دیدم دخترخالم سر از پا نمیشناسه و پر جنب و جوش مثل قبل آخه بعد از اینکه رفتم دانشگاه دیگه زیاد سایه رو ندیدم

بهش گفتم:چقدر بزرگ شدی سایه

-بعله وقتی همون عیدشم که هستی در میری؛خواستم باهات قهر کنم ولی خب نمیشد

امید که سوار ماشین شد و به پوریا نگاه کرد خشکش زد ولی چیزی نگفت با گوشیم بهش پیام دادم چت شد یهو؛جواب اومد:نازنین میشه راجع شوهر سایه بهم یه سری اطلاعات بدی آشنا میزنه...اسم و رسم و کار باباش رو که بهش گفتم یه ذره از صندلی جدا شد رفت سمت پوریا و بهش گفت:اگه هشت سال پیش رو که فکر بکنی چرخیدن دور مدرسه رو یادت میاد عجب دنیای باحالیه وگرنه اشتباه گرفتم...پوریا عینکشو جابه جا کرد از تو آینه به امید نگاه کرد و گفت دبستان همت رو میگی؟...چشمای امید برق زد و گفت آره کلمات رمزی خودمون نقشه هامون و....پوریا حرفشو قطع کرد و گفت:دلم برات یه ذره شده بود زد زیر ترمز پیاده شدن و نزدیک بیست ثانیه محکم همو بغل کردن باورم نمیشد دو تا دوست صمیمی هشت سال باشه همو ندیده باشن دلیلشم منطقی بود الان دست هر الف بچه ای گوشی هست اون موقع که کسی گوشی نداشت که بخوان از هم خبر بگیرن خلاصه از اون روز بود که رفت و آمد با دخترخالم زیاد شد

تو راه دیدم جمع ساکته گفتم:سایه شما برا جی دارید میایید تهران؟

سایه گفت:هدیه پاتختیمونو پیش پیش بگیریم

پوریا از تو آینه یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:تو تهران یکی از دوستای قدیدمیم بهم گفت برات رایگان میزنم ما هم قبول کردیم و حالا داریم میریم تحویل بگیریم کارت هارو بعدشم خونه خاله من قراره دو سه روزی بمونیم تهرانو بگردیم

بالاخره رسیدیم تهران و خودمون رو برا روز 15 ام رسوندیم دانشگاه

با بچه های گروه روز 17 ام قرار گذاشته بودیم بریم پارک دورهمی یه افطاری هم بخوریم پول شامش رو علی گفت من برا همه فلافل میخرم؛ امید به پوریا و سایه هم گفت بیان


بیچاره باباهامون که به بهونه ی دانشگاه بارها برا تفریحمون ازشون پول خواستیم


نازگل سکوت رو شکست و گفت:جالبه تو این سن با هم ازدواج کردید

پوریا و سایه به هم نگاه کردن و یه لبخند ساده زدن

علی هم زیر چشمی نازگل رو نگاه کرد نمیدونم اونا کی میخواستن برا زندگی آیندشون دست به کار شن چون کارای خواستگاری که انجام شده بود ولی عقد نه...

امید اولین حرفی که زد رو به پوریا کرد و گفت:چی کاره ای؟

پوریا یه ژست خاصی گرفت و گفت:سرمایه گذار بورس

سایه یه نگاه کج کرد و گفت:همچین ژست میگیری انگار میلیادری،یه روز مبل میخری سود کردی روز بعدش فرش زیر پاتو فروختی...من با این اوضاع تو خونت نمیام یه کار دست حسابی دست و پا کن...

مهدی با خنده گفت:حالا یه روز اندازه مدیر احترامت میزارن یه روز خَرَم حسابتون نمیکنن؛همجورشو تجربه میکنین راستی یه چیزی هست تو عطاریا هر روز گرون میشه میخوام سهامشو بخرم

پوریا مثل متخصص ها اومد جلو عینک ش رو جا به جا کرد و گفت:چی؟

مهدی خیلی ریلکس گفت:سهام از شرکت سرگین سازی میخوام بخرم فی چند؟

یهو جمع ترکید از خنده و اصولا این موقع ها یکی داره آب یا چایی میخوره و قربانی میشه که این دفعه نوبت امید بود که آبی که داشت میخورد از چهار نقطه دهان،دماغ،گوش و چشمش فوران کرد...


با بچه ها رفته بودیم پارک داشتیم با هم میگفتیم و میخندیدیم از بی ادبی پرنده های اون دور و بر گرفته تا شوخی های مهدی با همه....

  • محمد حسین امینی
۲۷
شهریور

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت دوم:روز های شاد



مثل هر جای دیگه ای کلاسای ما هم کسل کننده و طولانی بود ولی بعد که دورهم جمع میشدیم زمان مثل برق میرفت؛همش دنبال تفریح و سرگرمی بودیم که دانشگاه یه اطلاعیه مربوط به مسابقه ای رو تو بخش اعلانات زد؛برا گروه ما خیلی بد بود شرکت نکنه این شد که ما دلو به دریا زدیم و ثبت نام کردیم با توجه به مبلغ ورودیش فقط 12 تا گروه شرکت کردن که رقابت خیلی سختی رو میساخت؛بنا بر این بود که سوالات رو گروهی حل کنیم این یعنی به طور عجیب سخت؛سه تا نمونه سوال به صورت حذفی،یعنی این که تو نمونه سوال اول بین 12 تا گروه باید رتبت بین یک الی شش باشه پایین تر حذف میشی هر مرحله هم از مرحله بعدی سخت تر میشد،زمان حل مسائل مرحله اول دو تا 2 ساعت بود اما زمان مرحله پایانی چهار تا 2 ساعت؛که بین هر مقطع 10 دقیقه وقت خوردن یه آبی و رفتن دستشویی بود؛تاریخ دادن مرحله اول روز شنبه اول بهمن برگذار میشه و ما دو هفته تمام از خوشی دست کشیدیم و دورهم واقعا درس خوندیم تا حداقل تو مرحله اول حذف نشیم،روز آزمون اول نشستیم سر جلسه امتحان و دورهم خیلی خوب جواب دادیم اما دو ساعت دوم که خیلی سخت تر بود رو خیلی بد عملکردیم که دیگه از مرحله دوم نا امید شدیم؛ هفته بعد که نتایج اومد امید با عجله دووید اومد گف رفتیم مرحله بعد!

نگاه معنا داری بهش کردم و گفتم:دروغگو

رو بهم کرد با شوق عجیبی گفت:نه دورغ نمیگم نازنین بیا خودت ببین

با تعجب برگه رو از دستش گرفتم نوشته بود:

درصد آزمون اول:93

درصد آزمون دوم:70

رتبه:ششم

اختلاف با رتبه پنجم:20 امتیاز

اختلاف با رتبه هفتم:1 امتیاز

تبریک شما به مرحله بعد راه یافتید


نمیدونستم چجوری داد بزنم ولی از خوشحالی داشتم میمردم به امید گفتم بچه ها رو جمع کنه بعد سه هفته یه دل سیر خندیدیم مخصوصا وقتی فهمیدیم فقط با اختلاف یک امتیاز اومدیم بالا جمع منفجر شد؛بیچاره علی داشت چایی میخورد تا اختلاف یک امتیازی رو خوندم از خنده چاییش پرید تو گلوش و چند دقیقه سرفه میکرد و به این دو تا اتفاق میخندید؛به هر حال این ما بودیم که اومده بودیم بالا کمی هم بقیه مسخرمون کردن که ما هیچ شانسی نداریم اما ما واسه رو کم کنی هم که شده باید جزو سه گروه فینالیست میشدیم مرحله بعد روز 23 بهمن انجام میشد و دو هفته بین اون رو دوباره سخت چسبیدیم به درس خب هر کی یه رشته ای داشت این موضوع ما رو اذیت میکرد؛تو مرحله دوم دو ساعت اول رو کار عملی انجام دادیم باید با حساب کتاب دقیق یه پل با ماکارونی میساختیم هر گروهی بار بیشتری تحمل کنه!یخورده کند بودیم ولی تونستیم برا دقیقه های آخر برسونیمش؛سازه ما رتبه دوم رو گرفت با امتیاز87از سوی داورا و وزنی که تحمل کرد.

دو ساعت دوم رو خیلی امیدوار رفتیم سراغ آزمونا،جوابا همون موقع میومد که ما با گرفتن 90 امتیاز خوش حال شدیم اما دو تا گروه 100 امتیاز آوردن و ما در مجموع رفتیم چهارم این یعنی حذف محض...

تو دو ساعت سوم سوالات نخبه های جهانی رو جواب دادیم که 78 امتیاز گرفتیم و در کمال ناباوری در مجموع رتبه دوم اومدیم فینال؛بالاترین امتیاز رو تو این بخش داشتیم

گروه ما که زوری مرحله اول رو اومده بود بالا حالا بین سه رتبه اول بود برای انگیزه بخشی جایزه ها رو از قبل اعلام کرده بودن: 

رتبه اول:بازگشت پول ثبت نام+نفری سکه تمام بهار+تور هفت روزه کیش

رتبه دوم:نفری نیم سکه+تور 2 روزه شمال

رتبه سوم:نفری ربع سکه



با بچه ها دورهم جمع شدیم و مصمم برا یه مسافرت کوچیک به شمال شدیم که مهدی شروع کرد آهنگ های جاده چالوسی بخونه ما هم بخندیم،این جا درس خوندنمون شده بود که یهو دیدیم اِی دل غافل یک اسفند شد و ما هیچ نخواندیم

چهار تا آزمون دو ساعتی رو اعصاب بود

اول از همه رفتیم سوالات سطح آسون؛98 امتیاز در حالی که دو گروه دیگه 100 امتیاز کامل رو آورده بودن


آزمون سرسام آوری بود تعمیر وسایل پزشکی!

دو ساعت ور رفتن و ته تهش 82 امتیازی که گرفتیم به لطف امید که رشتش به این سمت میرفت،واقعا عقب افتادیم


آزمون بعدی به لطف امید و نازگل و با کمک علی امتیازمون بد نبود؛باید ارتقاع سنج میساختیم که با چند قانون مثل فیثاقورس ارتفاع یه کوه رو اندازه بگیره امتیاز 95 بهترین امتیاز این مرحله بود که ما گرفتیم همه خسته شده بودیم که آزمون چهارم رو سوالات سخت برگذار کردن ما فقط یه فصل رو نخونده بودیم که از همین فصل سوال اومده بود فراوون مهدی یه اخمی کرد و با لحن طنز گونه ای گفت:حالا صـــــــــاف باید این فصل بیاد،ینی صـــــــــافا

وسط امتخان گروه ترکید از خنده که اتفاق بدی نبود ما با روحیه تر شدیم و دو تا گروه دیگه هم حواسشون پرت شد هم روحیشون رو باختن

من تا اون موقع دقت نکرده بودم گروه صدر نشین کیه وقتی دیدم این گروه همون گروهی بود که ندا و ایمان داخلش بودن وقتی به امیر گفتم امیر مصمم شد اول بشه چون با ایمان کل کل داشتن،منم دوست نداشتم جلو یکی از دوستام که هم اتاقیمم بود کم بیارم با جدیت تمام ادامه دادم آزمون تموم شد و شد و گفتن شب ساعت 19 سال مراسمات نتیجه آزمون آخر و نتیجه ی نهایی رو اعلام میکنن

 از خونواده ها بدون اطلاع ما دعوت شده بود شب تو سالن مراسمات دیدم کل خونواده هستن قلب همه مثل دیوونه ها میزد گوینده گف: من گروه ها رو از سوم اعلام میکنم میان جایزشون رو میگیرن و میرن

مجری داد استرس زایی زد و ادامه داد:سومین گروه برتر دانشگاه گروهی نیست جز گروه علم و ثروت به سرگروهی آقا سعید گل خودمون که 290 امتیاز داشتن و با گرفتن 70 امتیاز با مجموع 360 امتیاز سوم شدند...

امید از خوشحالی نمیتونست تو پوست خودش جا بشه رو بهم کرد و گفت حالا با هم میریم شمال

علی بلند داد زد:خدایا شکرت

انقد سرو صدای تشویق تو سالن بود که صدای مارو هیچ کس نمیشنید

مهدی و علی و امید که داشتن با هم اتفاقات رو مرور میکردن و میخندیدن که مجری گفت:

و اما دومین گروه برتر که 296 امتیاز داشتن و در آزمون نهایی 68 امتیاز گرفتن و با مجموع 364 امتیاز دوم شدند گروه سخن بود که سرگروهش آقا محمدرضا ی گل بودند

یه طوری امید پرید بالا که من خجالت کشیدم ولی اگه منم پسر بودم همینطور میپریدم بالا تا اونا جایزشونو گرفتن ما آماده شدیم برا بالا رفتن از سن

استرسمون زیاد شده بود؛بهترین گروه دانشگاه مگه میشه؟

مجری با لبخندش تو میکروفون داد زد:و اما گروهی که تا قبل از آزمون آخر 275 امتیازی بود و در رتبه ی سوم بود تو آزمون آخر 90 امتیاز گرفت و با اختلاف 1 امتیاز عنوان بهترین گروه رو خواهد گرفت گروه امید؛به سرگروهی آقا امید تشریف بیارن روی سن؛همه با خنده معنا داری رفتیم بالا میکروفون رو داد به امید حرف بزنه؛قلبم داشت از هیجان وامیساد که امید گفت:به نام خداوندی که عدد یک را دراماتیک ترین عدد برای ما قرار داد و با آن عدد ما را از حذف نجات و بهترین گروه قرار داد!

سالن از صدای خنده پر شد:)

دیدار با خونواده بعد از دو ماه دوری و تلاش واقعا چسبید

امید رفت به در گوش مامانش چیزی گفت خیلی کنجکاو شده بودم ازش پرسیدم گفت بعدا میفهمی!

عصبانی شدم اما هیچی نگفتم چند دقیقه بعد مامانم صدام کردو گفت:برا 15 شعبان بیا خونه خواستگار داری...

من که امید رو میخواستم گفتم:چرا بدون اجازه من قبول کردید بیان...؟حالا کی هست؟

با گوشه چشم امید رو نشون داد و با لحن خاصی گفت:سرگروهت! امید

یه لبخند معنا داری زدم سرمو انداختم پایین و گفتم باشه میام

مامانمم مکث نکرد گفت:ای شیطون پس دو تایی یه چیزایی زیر سرتونه؛ایشالا به پای هم پیر بشید

منم دیگه روم زیاد شده بود گفتم:ایشالا

مامانم گفت:برو برو هنو نه به باره نه به دار بریم پیش بقیه زشته...

  • محمد حسین امینی