دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «سرگذشت من» ثبت شده است

۰۲
شهریور

قسمت دهم


(اینم قسمت آخر مجموعه اول)


مجموعه دوم رو دارم روش کار می کنم میخوام رو داستانای گذشته حال و آینده کار کنم(این بار بدون رعابت ترتیب و هر جوری اتفاق ها رو یادم اومد)بعد از سروده شدن سه قسمت اول شروع میکنم به قرار دادن اونها تو وبلاگ


(دارم روی نوشتن دو تا داستان تخیلی کار میکنم

اولی رو هفت سال پیش توی ذهنم نوشتم و با بچه های هم سن و سالم اجراش کردیم ویرایش جدیدش رو مینویسم

دومی هم یه شب تو خواب دیدم)


واما درباره داستان امروز


طبق معمول 15 شعبان(با عرض ارادت خدمت مظلوم عالم آقا امام زمان که همیشه حواسش به ما هست)


من از دفعه قبل که وارد اون خونه قدیمی شده بودم برا پختن نذری نزدیک 20 سانت قد کشیده بودم


خب بیشتر از یه سال بود اونجا نرفته بودم


چشتون روز بد نبینه سه بار جانانه کلم به بالای در خورد 

اصلا نابود میشی

همه حواسا میاد سمتت 

همه هم میخندن

خودتونم بودید میخندیدید😔


دو دفعه هم با هشدار یکی از افراد حاضر سرمو دزدیدم


بعد ناهار رفتیم تو زمین کوچیک روستا فوتبال بازی کردیم


منو پسرعمم یه ور

نزدیک 10الی 12 تا دختر یه ور

مبالغه کردم6الی7نفر😁


اندر تعریف های پسر عمم این بود که تو راحت بودی چون بزرگ شده بودی کسی کاریت نداشت

منو با لقد دربه دغون کردن😂✌


خب دیگه بسه


جدیدا چرا انقد پر حرف شدم😳




در هیاهو پونزه شعبان رسید

این دفه کَلَم به در خورد ترکید:/

چند باری تکرار شد این ماجرا 

چون کوتاه ساختن درب خانه را

اندکی بگذشت چه سرعت ظهر شد

سند غم های آینده برایم مهر شد

چون که بگذشت اندکی از وعدمان

بازی را آغاز بکردیم ما همه در شهرمان 

شهر که نه در هوای پاک و دلنشین روستا

بازی کردیم دسته جمعی ساعتی از روز را

من که هر کاری کنم شرمنده ام آقا بیا

گر چه با رفتار خود هر لحظه میگویم نیا




فردا صبح(ان شاء الله)معرفی نامه شخصیت های داستان رو میزارم

و فردا شب اولین قسمت داستان رو

فعلا که براش اسم انتخاب نکردم ان شاء الله تا فردا براش اسم پیدا میکم




خداحافظ:)


  • محمد حسین امینی
۰۱
شهریور

قسمت نهم

دربی پایتخت

27فروردین1395

ایستگاه 82 

بازم مثل همیشه...



حالا همه با هم

مهدی تاج سوراخ کن

بازم تاجو سوراخ کن


ای بابا

زیادی جو گیر شدم


رویارویی پرسپولیس با تیم آخر پایتخت هم انقد جوگیری داره عایا0_0...(با اشاره به مکان دو تیم در جدول)


چقد حرف اضافی زدم


بریم سراغ شعر با قهرماناش

مهدی طارمی مسلمان باهاش

رامین رضاییان که جا نیوفته

البته که حالا گرفته خُفته



مقدمه طولانی بود


اینم شعر:




رسید قطار بازیا به ایستگاش

مثل همیشه اشک آبی و بچه هاش

چهار تا گل نثار آبی کردیم

وای که عجب کار باحالی کردیم

دو تا زدش داش مهدی طارمی

یکی با سر یک گل با پا جانمی

نوبت رسید به رامین پا طلا

از خاطرم نمیره این گلزنا

آقای تکنیک توی پرسپولیسه

اسمش محسن کابوس تیم کیسه

نُه تا بازی شده که توی دربی

پشت سر هم نبرده تیم آبی

از سه تای ایمون زاید گرفته

خدا قوی تر از ما ها نساخته

تارسیدیم به تیم علی منصور

تا بکنیم چشم آبی ها رو کور

چهار تا بازی بدون برده حالا

هفته ی ششم رو بکن تماشا

شهریور امسال میشی دوباره

خوردی تو شیش تا گل یه باره

کاشکی چنین روزی تو تهران باشم

بعد بازی سریع تر از جا پاشم

برم توی خیابوناش بچرخم

به روی هر چی آبیه بخندم

...

چه خوش گفت خسته دل در قدیم

که ما شاه ایران شما ها ندیم

میازار و کیسه که شش تا بِخورد 

چهار هفته رد شد به دنبال برد




فسته سی(خسته دل+فردوسی0_0😎😂)





قسمت بعد:15 شعبان امسال



احتمالا آخرین قسمت باشه

قسمت بعدش هنوز اجرا نشده :دی


باید سعی کنم یه موضوع پیدا کنم بی شعر نمونم


دارم تو آیه های قرآن یه جستی میزنم بلکه بشه

البته خب خیلی سخته قرآن رو به شعر تبدیل کرد


چقد حرف زدم امروز


وای


از دست خودم کلافه شدم


اکثر شعر های من بین ساعت 22 الی 24 سروده میشوند0_0


اصلا تو این چند وقته همه ی شعرام توی این برهه زمانیه


و خبر بد این که امروز 1 شهریوره

اهل دلاش میدونن چی میگم


ما هم که به لطف طرح جناب و وزیر جناب اجبار رشته شدیم


ایها ناس من میخوام برم ریاضی بخونم چرا دارن با احساسات اصیل یه جوون بازی میکنن(و البته هزاران جوون دیگه مث من)


فعلا علی حساب تجربی میخونم بببینم چی میشه


اگه در آینده بی کار موندم یا شدم پشت کنکوری بدونید جناب و وزیر جناب مقصرن


من که حلالشون نمی کنم دیدار به قیامت...


و اما چقدر حرفیدم


تمام درد دل هایی که قراره بعدا شعرش کنمو لو دادم


البته این آخریه چیز جدیدی نیس

اصولا از دست هر چی عصبانی باشم یاد اجبار رشته میوفتم و دری وری برایش می سرایم


من از ادبیات متنفرم

نمیدونم چرا دارم شعر میگم

من به خودم میگم خسته دل

شما صدام کنید دیوونه بلا تکلیف


کدوم انسانی شعر میگه و کار ادبی میکنه بعد از ادبیات متنفره(البته هم فارسی هم عربی هم انگلیسی)بدون استثنا


پسرعمه پسر عمم(عجب نسبتی0_0)که طلبس میگفت در حوزه باید عرب خالص بشی

این شد که از رفتن به حوزه پشیمان شده میخواهم ریاضی بخوانم


به حق پنج تن ذلیل شن منو از خواستم دور میکنن


دیگه خیلی حرف بی خودی زدم


روز ها و ایام به کامتون


و من الله توفیق...



منو این پُزا0_0


به من نیومده


برم و ان یکان بخونم چش نشم



خدافظ... :)

  • محمد حسین امینی
۳۱
مرداد

قسمت هشتم


خب رسیدیم به سال 1395

روز 20 فروردین

سفری تفریحی به ورزنه



برنامه ای ریختن برن ورزنه

این بهترین شانس عجیب منه

به کوری چشم همه حسودا

این بهترینِ همه عمرم بودا

رفتم به ورزنه چه حس و حالی

هوای خسته دل چه خوبو عالی

وسایلای ورزشی رو دونه دونه

شاد شده این دل من که خونه

قایق سواری که چه کیفی دادش

راه افتادیم دوباره توی جادش

تپه های شنی چه بی نظیر بود

هر کی نرفته عمر اون شده دود

خلاصه بعدش که داره شب میشه

از اونجا رفتیم ما به سمت بیشه

وسط راه دوباره بر بِگَشتیم

رفتیم توی امام زاده نشستیم

خسته بودن توی یه روز عالی

مگه داریم به به چه حسو حالی






قسمت بعدی:27فروردین_آخرین دربی

  • محمد حسین امینی
۲۹
مرداد

زیاد قشنگ نشد

اصولا از غم نمیتونم بنویسم

قسمت هفتم

بر خلاف بقیه قسمت ها که تقریبا اتفاقات شاد رو تبدیل به شعر کردم این بار دست روی 5 ماه دوری گذاشتم 



شروع شد دوریم از بهر رویت

دلم تنگه برای سمت و سویت

آره تو سرنوشت من نوشته

دنیای من کنار تو بهشته

گذشت ماهی ندیدم من سرایت

دلم تنگ شد عزیز من برایت

بهار و تابستان و پاییز

نگاهم بر در خانه گلاویز

دست به دامان توام یا حسین

پیرو این راه توام یا حسین

جواب خسته دل تو دادی آقا

شما که مرحمی برای داغا



زیاد از غم نمیتونم بگم 


بریم قسمت بعد


قسمت بعد:سفر تفریحی به ورزنه

20 فروردین 1395


این یعنی خاطره هام دارن تموم میشن😳

  • محمد حسین امینی
۲۷
مرداد

رسیدیم به ایستگاه ششم

نوروز94

کمکم داره شعرام بزرگ میشه:)

شما هم انتقاد کنید بگید کجای شعرم ایراد داره;)

از مهمونی های پشت سرهم گرفته

تا فعالیت دوباره گروه ستارگان شرق

تا مسافرت به بوشهر


نوروز 94 رویایی بود 

شروع میکنیم


برفتیم مهمونی بیکار نشتیم

نشستیم و در شادی رو بستیم

که یکهو ذهن من فکری به سرکرد

تمام غصه هارو دست به سرکرد

شروع کردیم بسازیم فیلم کوتاه

تا فردا شب ادامش را شبانگاه

آره یادم نمیره توی نوروز

که با هم بازی کردیم اندکی دوز

از آن شب تا به فردایش مگر رفت

گذشت یک روزمان مانند یک هفت

شب دوم کنارت عالی و بازی بسیار

توی فوتبالِ دستی باهم شدیم یار

عجب شبی که پایانش بشینی

تو را در راز جنگل هم ببینی

شبم با شوق فردایش سحرشد

تمام غصه ها از جا به در شد

در آن ظهر دل انگیز و بهاری

که باران هم گرفته مثل ساری

به جاده میزنم رویت ببینم

برایت مهره دوزی بچینم

خوشا آن لحظه خوب و طلایی

که هر لحظه بدانم من کجایی

ولی بازم ندای دوری آمد

نمیدانی ندا یکجوری آمد

ولی من که نمیدانم چه کاری

فقط کردم برایت گریه زاری

به سمت ساحلی گشتم روانه

ولی عشقت همیشه جاودانه

خسته دل در پی روزهای بهاری

عزیزم عشق من آخر کجایی ؟





قسمت بعدی:فراغ5ماهه...

  • محمد حسین امینی
۲۲
مرداد

قسمت پنجم


خب یکی از بهترین 13 به در های عمر خسته دل مال سال93بود


کوه بیابون بارون همه بی سرو سامون



ای بابا 

اینجام نمیتونم بی قافیه کار کنم D:





تو آخرین روزای عید نوروز

هوای سردو کمی هم میاد سوز

ابرا تو آسمون میانو میرن

ابرای مشکوکی که از آب سیرن

صبحونه با نون داغو تازه

صدای قلبم مثل صدای سازه

نزیکای ظهر و هوای عالی

به کوه میریم همین اول سالی

موقع برگشت بود عموی من گفت

بارون بیاد نمی ارزه اینجا مفت

موقع سیخ کردن جوجه ها بود

بارون گرفت راه افتاد اونجا یک رود

جمع کردیم و بندو بساطو بستیم

جمع کردیمو توی خونم نشتیم

گفتیم و خندیدیم چه حسو حالی

هوای خسته دل چه خوبو عالی



عجب روزی بود

خعلی خوش گذشت خععععععععلی

اصلا وصف ناپذیر






(قسمت بعد:نوروز94)


  • محمد حسین امینی
۱۹
مرداد

"قسمت چهارم"


خب خب از حالا به بعد شعرا رنگ و رو عوض می کنه

رسیدیم به اسیتگاه چهارم 20 آبان 1392؛


ماه محرم شده بود دوباره

لباس سیاه تو تن ها بیشماره

وقتی رسیدیم به بیست آبان

آشنا شدم من با یه ماه تابان

سخت مشغول صحبتو بازی بودم

سخت مشغول آینده سازی بودم

اصلا یادم نبود محرم شده

وقت غمو اندوه و ماتم شده

اونروزو من یادم نمیره هیچوقت

که مشغول بازی شده بودیم سخت

داشتم بهت حس عجیب غریبی

تو دردی عشقم یا که تو طبیبی

فردای اونروز هر چی نگا میکردم

با چشم دل تو رو صدا میکردم

اما ندیدم از تو نشونو راهی

میکردی واسه دل من خدایی

خسته دل بودن من تازه نیست

از اون به بعد دردسرا میشه لیست







(قسمت بعدی:هنوز نمیدونم!)

  • محمد حسین امینی
۱۷
مرداد

"قسمت سوم"


من تو روز 15 شعبان بار ها مردمو زنده شدم

تا حدی که رفتم زیر ماشین داستان زیر قسمت خوب 15 شعبان هامه


داشتم میدویدم برم وانت سواری که چشتو روز بد نبینه

جوری خوردم زمین که تا 30 ثانیه همه جا سیاه بود


در هیاهو 15 شعبان رسید

در مسیر زندگی پایم پکید

لنگ لنگان بهر وانت میدَوَم

بی خیال از درد پایم میروم

هرچه رفت از حادثه بدتر بگشت

پای من دردان نالان سر به دشت

تازه فهمیدم چه کردم با خودم

حبس شد لحظه ای در کالبدم

این نفس بالا نمیامد همی

فکر کردم که مُردم یکمی

تا که من پایم ببستند با جُلی

تا یک هفته گر بُدویی تو خُلی

با تمام شوق خود خانه نشین

گشتمو من خسته دل روی زمین




(صداشو در نیارید وسطش یه بار قاچقی رفتم فوتبال داغون برگشتم😁)




(قسمت بعدی:20 آبان سال 92)

  • محمد حسین امینی
۰۲
مرداد

"قسمت دوم"


تو قسمت قبل اشاره کردیم که این اتفاق سال1388افتاد اما چه ماهی

عجب ماهی

بهمن


در ملک خدا گشتم گرفتار بلا

چون که آمد خواهری مثل طلا

دخت بهمن تک بُوَد مثلی ندارد

این ملائک روز ها را میشمارند

تا رسند بر مَه بهمن مات و مبهوت

حواسشان بهر بهمن میشود شوت

وای که این بهمن چه غوغایی شده

جان جانان در بَرش جانی شده



روز 23 بهمن مصادف با 27 صفر بود


آماده شده رخت سیاه پوشیده

چون که حسن زهر جفا نوشیده

برخیز و بزن ناله که در امروزی

بهر محمد خون دل جوشیده



اما ادامه داستان



صبح روز بیستو سوم بدرخشید 

ستاره ای و بست دست خورشید 

سریع بیا به سرعت آب و باد

ساعت ده رسیده من شادِ شاد

لطف خدا شامل خسته دل گشت

در مَه بهمن دل من شده دشت



(قسمت بعدی در رفتن مچ پای چپم سال 1391)

  • محمد حسین امینی
۲۷
تیر

"قسمت اول"


(شما تو این قسمت مقدمه ای از سر گذشت من پیدا میکنید تا از این به بعد در قسمت های بعدی به داستان ها برسیم)


داستان از روز دهم اردیبهشت سال 1380 شروع شد

روزی که من به دنیا اومدم و قرار شد از اتفاق های عجیب قریب دنیا تجربه به دست بیارم و یجورایی گلیم خودمو از آب بکشم بیرون


به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد

که من پا نهادم در این زندگی

چه باید کرد اینجا به جز بندگی


داستان زندگیم طوری بود که به فردا اهمیت نمیدادم و فردا رو خود خدا مینوشت منم بازیگر

به هیچ وجه نه آرزوی آنچنانی داشتیم نه شغلی برا آینده انتخاب کرده بودم زندیگیم میگذشت

خب ما معمولا به لطف بابای خوبم به مسافرت های زیادی میریم


دریغا که داستان من تَه نداشت

ولی این خدا بود که داستان نگاشت

عمر من روز به روز در گذشت

من برفتم بر لب کارونو رشت

در سراسر عمر من پاینده بود

حیف گذشت فرصت من زودِزود


تا هشت سالگی که کاملا بچه بودم و صفر کیلومتر(چیز زیادیم یادم نمیاد که بخوام داستانش کنم)

اما تو هشت سالگی اولین اتفاق از چند اتفاق مهم تو زندگیم افتاد اونم تولد خواهرم بود که تو قسمت بعدی داستان کاملا بهش میپردازیم


تا نرسیدم به هشت سالگی 

عمرم بگذشت رفت پی بچگی

در همین اثنا خداوند لطف کرد

پاک کرد روی من را ز گرد

خواهری خوب و توانا هدیه داد

خواهری مثل خودم از قوم ماد

در هر کار خدا حکمت نهایت باشد

خسته دل برای خود نَشیند؛پاشَد


فک کنم کاملا متوجه شدید این قسمت برای چی بود

پس مارو با نظراتون یاری کنید تا قسمت های بعدی بهتر باشه




(قسمت بعدی:تولد خواهرم بهمن سال 1388)

  • محمد حسین امینی