دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

خاطرات نازنین قسمت 11

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۳ ب.ظ
خاطرات نازنین 
فصل اول:خاطرات دانشگاه 
قسمت یازدهم:پایان دانشگاه


بعد از اون مهمونی تو پارک امید به جز پایان نامه و قبولی و غیره روی رمان تمرکز داشت
این یکمی منو نگران میکرد اما امید به خوبی به درسش هم میرسید و منو هم خیلی بیشتر تحویل میگرفت
بابام هم که کاملا خوب بود و من وقتی از مریضیش با خبر شدم که اثری ازش نبود...بازم خدا رو شکر
نمیدونم بالاخره قرار بود چی بشه که روز موعود یعنی عید قربان فرا رسید
روزی که قرار بود امید ماجرا رو برای فامیل تعریف کنه...استرس تموم وجودم رو فرا گرفته بود...امید چرا انقدر آدم دعوت کردی آخه...وااااااای خدایا دارم ذوب میشم...تو دلم به خودم آرامش میدادم تا دلشوره از چشمام نزنه بیرون...امید یه کیک بزرگ سفارش داده بود آورد تو روی میز گذاشت درشو باز کرد و همه رو در سکوت ناگهانی متوقف کرد...بله روی کیک نوشته شده بود بابا داری بابابزرگ میشی...یه نوه خوشگل تو راهه
سعی کردم حواس خودمو به هر چی غیر جمعیت پرت کنم که دیدم جمع خودجوش دارن دست میزنن و میگن و میخندن همه چی درست شد...مامانم که خیلی سوپرایز شده بود اومد پیشم و گفت چند وقته از ما پنهون کردی شیطون...چرا بهم نگفتی؟
یه لبخند کوچیک زدم و گفتم:امید گفت نگم تا وقتش بشه...
--وقتش بشه چیه دختر من مامانتم!
-شرمنده میخواستم سوپرایز بشید...
--خب حالا سیمونی گرفتی؟اسمشو انتخاب کردی؟ 
-مادر من بزار ببینم بچم پسره یا دختر بعد
--بالاخره باید گزینه زیر نظر داشته باشی
-چشم حتما
تو خونه اوضاع جالبی درست شده بود...داشتم با خواهرم صحبت میکردم که یهو امید سرش گیج رفت و افتاد زمین........سکوت وحشتناکی جمع رو گرفت همه رفتن سراغ امید باهاش صحبت میکردن تا سطح هوشیاریش رو بسنجن؛دویدم سمتش اما وسط راه مانعی باعث شد وایسم...مامان امید بود بهم گفت:تو نه...ممکنه به خودت و بچت ضربه بزنی....رفتیم تو آشپزخونه و دو تا آب قند درست کرد یکیش رو داد به خودم یکیش رو برد برای امید...حالم خوب نبود و سرم گیج رفت و....................

بعد مدتی چشمام رو باز کردم ساعت 10 صبح بود دقیقا 12 ساعت خواب یا بیهوش بودم پرستار اومد کنار تختم گفت:خودت سالمی مثل روز اول ولی بچه.......... سکوت وحشت ناک پرستار من رو تا دم مرگ برد. اشکام دونه دونه جاری میشدن که پرستار ادامه داد:بچه هنوز مشخص نیست
تو دلم هر چی بلد بودم بارش کردم این چه وضع خبر دادنه....اه
دو روزی از بستری بودنم گذشت و خوشبختانه بچه هم مشکلی نداشت و مرخص شدم
امید هم به دلیل استرس زیاد قند خونش افتاده لود که همون صبح فرداش مرخص شده بود

بالاخره روز سرنوشت ساز رسید و امید موفق شد فوق دیپلم خودشو تو رشته خودش بگیره و برای اردو های آموزشی آموزش و پرورش آماده بشه
منم که سال اول دانشگاهم تموم شده بود نمیخواستم ادامه این دلخوشی ها رو از دست بدم...عاطفه،نازگل،ندا دوستای خیلی صمیمی من بودن که دلم میخواست هنوزم کنارشون درس بخونم که دیگه نمیتونستم...باید میرفتم سر خونه و زندگی...البته امید بهم گفت مشکلی با درس خوندنم نداره اما من خودمم بیشتر میل به امید داشتم تا دانشگاه...


امید که داشت هر قسمت از رمانش رو توی لب تابش مینوشت و ذخیره میکرد
یه روز اومد خونمون تا بهم سر بزنه
به سرم زد برم ببینم چی نوشته
فایل متنی باز شد شروع کردم به خوندن:
((به نام خداوندی نامش آرام بخش دلهاست
رمانی برای مردمانی به وسعت دریا
رمان دوری...

شاید باورتون نشه ولی بعضی وقتا تو شرایطی که واقعا نمیتونی درکش کنی عاشق میشی،عاشق بعضی چیز هایی که زندگی معمول رو ازت میگیرن...سرگذشت کسایی نظایر قصه رمان ما هم بارها و بارها شنیدین و شاید تجربه کردید......

امین 17 ساله پسری کاملا مذهبی که با خونوادش از اصفهان به قم رفتن تا امین تحصیلات خودشو داخل حوزه شهر قم بگذرونه
عاطفه 16 ساله دختری برعکس تویه خونواده پولدار غیر مذهبی به دنیا اومده و تو یکی از بهترین محله های تهران زندگی کرده 
این پسر و دختر توی نوجوونی عاشق هم میشن اما....

"امین"
قرار بود برای دیدن خونوادمون بریم اصفهان و بعدش برای تفریح بریم سمت بوشهر...وقتی به شهر نایین رسیدیم مردد بودیم راه رو ادامه بدیم و بریم اصفهان یا این که همینجا ناهار بخوریم که با نظر بابام قرار شد بمونیم و برای ناهار فلافل بگیریم و بخوریم و بعد راه بیوفتیم...
رفتم ساندویچی و بعد از گرفتن فلافل ها رفتم سمت پارک...یکم دور بود راه ساندویچی چون از کسی خرید میکردیم که محصولاتش رو دوست داشتیم و مورد اطمینانمون بود نه از ساندویچی هایی که دم پارک بودن...
چن متری از مغازه دور شده بودم که ماشین "jac s5"مشکی رنگی جلوی پام ترمز زد و پشت سرش دو تا ماشین که یکیشون "mvm x33"سفید بود و بعدی یه پژو پارس مشکی و خیلی تمیز بود و همه هم پلاک تهران بود
شیشه دودی ماشین پایین رفت یه مرد تقریبا سی و دو سه ساله که یه عینک دودی هم روی چشماش بود ازم پرسید:سلام؛میبخشید یه پارک خوب توی این شهر که ناهار رو اونجا بمونیم توی این شهر هست؟شما جایی رو بلدی؟؟
آدرس پارک لاله ای رو دادم که خودمم داشتم به همون سمت پیاده میرفتم بهترین پارک این شهر همین بود...

"عاطفه"
امسال برای اولین بار بود که با ماشین خودمون مسافرت میرفتیم...دیگه از هواپیما خسته شده بودم
من همراه بابا و مامانم...سارا دختر خالم که 2 سال ازم بزرگ تر بود هم با خاله و شوهر خالم...و همین طور مامان بزرگ و بابابزرگ مادریم قرار بود به سمت بوشهر حرکت کنیم
من و سارا چون میخواستیم با هم حرف بزنیم تا حوصلمون سر نره با هم رفتیم تو ماشین بابابزرگم که یه پژو پارس مشکی بود برای اینکه راحت حرف بزنیم با گوشی هامون توی زاپیا گروه ساختیم تا اونجا با هم چت کنیم و هر چی خواستیم به هم بگیم...
بین راه بود برای ناهار رسیدیم شهری از اصفهان به اسم نایین یه پارک سرد و بی روح هم سر راه بود که خوشمون نیومد و گفتیم بریم داخل شهر،اونجا بابام زد زیر ترمز پیش یه پسر تقریبا هم سن و سال من که یه پلاستیک هم دستش بود؛سرو وضعی کاملا ساده چهره ای معصوم که برای چند لحظه بهش خیره شدم
شروع کرد آدرس بده که یهو نگاه اونم به سمت من اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و نگاهم و انداختم به صفحه گوشی؛دیدم سارا پیام داده جمع کن دهنو آب دهنت ریخت ؛تو که از این شاخ تر و تیکه تر تهران میبینی هیچیت نمیشه؟
جواب دادم:دست میندازی؟من که به پسره نگاه نمیکردم...دوباره نگاهم رو چرخوندم سمت اون پسر که یهو سارا با آرنج زد تو دستم و پیام داد:پس منم مثل عقاب زوم کردم رو این پسره؟
جوابی نداشتم بدم ماشین راه افتاد و برای یه لحظه نگاه من و اون پسر توی هم قفل شد...
بابام رفت و خیلی راحت به یه پارک نسبتا خوب به اسم "پارک لاله" رسید...پیاده شدیم و وسایل رو بردیم داخل پارک و باباها هم رفتن برای تهیه غذا...
همراه با سارا رفتیم داخل پارک یهو رو بهم کرد و گفت:عاطفه تو چته؟
-چیزیم نیست
--د ن د هست...من ندیدم جلو یه پسر کم بیاری
-حالا مگه کم آوردم؟
--(با طعنه)اگه میتونستی که میرفتی زانو میزدی درخواست ازدواج میدادی
-کسی که دیگه تو عمرم نخواهم دید که این بحثا رو نداره






(ادامه دارد...)
  • محمد حسین امینی

خاطرات نازنین

نظرات  (۴)

  • ما جــــــــღــــــدہツ
  • خوب بود ولی فکر کنم زیادی انفاقات تازه رخ داد...
    هر چند که این باعث نشد زیادی آدم زده شه
    در کل میتونم بگم خوبه:)
    ادامه داردخخخخ مگه فیلمه:دی
    ادامه بده همینطور ،موفق باشی^ــــــــ^
    پاسخ:
    مرسی بابت نظرت

    با توجه به این که نقش امید پیش بینی از آینده خودم بود:D دلم نمیومد که داستان رو بپیچونم
    به همین برای جذابیت هم که شده دارم اینو مینویسم

    به نظرتون بهره؟
  • ما جــــــــღــــــدہツ
  • پس کی قسمت 12شو مینویسید؟!
    پاسخ:
    همیم الان
  • ما جــــــــღــــــدہツ
  • ^ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ^
    وبلاگ جالب و مطالب خوبی  داری  مطالبتان هم جذاب و گیرا بود. اگر تمایل به تبادل لینک دارید اطلاع بده .مطالبتون خیلی ساده و در عین حال صادقانه است موفق باشی.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی