دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

قسمت هفتم خاطرات نازنین

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ

فصل اول خاطرات دانشگاه

قسمت هفتم:حادثه

(طبق برنامه ریزیم میخواستم تو این ایام به ایام محرم تو داستان برسم که خب حجم شدید درسی و مشغله های فکری نزاشته الان تازه تو داستان ماه رمضون تموم شده!ولی با توجه به تعطیلی های پیش رو داستان رو به جایی که باید برسه میرسونم؛ممنون که نوشته های من رو میخونید)


امید که از ملاقات بر میگشت زنگ زد باهام هماهنگ کرد که صبح ساعت 9 دم در خونمون آماده رفتن به تهران باشم؛منم قبول کردم

صبح ساعت مقرر اومد در خونمون مهدی جلو نشسته بود و رها عقب منم رفتم پیش رها نشستم یه حال و احوالی کردم؛امید پیاده شد از بابا و مامانم خداحافظی کنه،مهدی رو بهم کرد و گفت:خوشتون اومد چجور مجلسو براتون گرم کردیم؟تازه علی گفت نمیتونم بیام وگرنه بیشتر صفا میدادیم

یه لبخند زدم که امید در ماشین رو باز کرد گفت بریم دیر نشه...

من که تو ماشین خوابم برد و برام به سرعت گذشت یجورایی دلم تنگ خونه شده بود

دم پارکی که با بچه ها قرار گذاشته بودیم پیاده شدیم نگاه امید روی یه دختر خشک شد کمتر پیش میومد امید به دختری نگاه کنه و من از این رفتارش خوشم میومد شعارش این بود:اگه کل اسلام هم بگیریم دروغ؛وقتی خیانت رو حرام اعلام کرده و از گناهای این چنینی سخت انتقاد کرده یعنی دین خوبیه و هر کس برای انتخابش دینش باید دلیل داشته باشه و نباید به این که از خونواده پی روی کردم بسنده کنه چون خدا قبول نداره و دلیل منم همین عدم خیانته...

این امید چرا آخوند نشده بود نمیدونم ولی اون نگاه خیره به سمت دختری که تا حالا ندیده بودمش منو داشت دیوونه میکرد صورت لاغری داشت یه شال قرمز رنگ که با مانتو شلوار قرمزش ست شده بود یه کفش اسپرت سفید؛لبش که با رژ لب قرمز ترکونده بود و یه عینک که واقعا بهش میومد به نظر تو دل برو بنظر میرسید

یهو علی دووید اومد سمت امید گفت اون دختره رو میبینی منتظر توئه گفته باید حتما ببینتت!

ته دلم خالی شد؛حس بدی داشتم!حالا این همه دختر این دختره از کجا پیداش شد

امید رفت و من موندم و یه عالمه سوالات عجیب و غریبِ تو ذهنم...

ازمون دور شدن دیگه کاملا به امید سوءزن داشتم میگفتم یه ریگی تو کفششه اون نگاهش اونم دونفره قدم زدنش

رها که فهمیده بود تو دلم چی میگذره گفت:کم و بیش امید رو میشناسم چنین آدمی نیست غصه نخور...

***************************

\از زبان امید/


رفتم پیش دختره قیافش خیلی برام آشنا بود...جلو رفتم سلام کردم جوابمو داد صداش...انگار صداش رو یه جایی شنیدم...چه صدای تو دل برویی داشت...نه من نباید به این چیزا فکر کنم...نازنین...خدا کنه دید بدی نسبت بهم پیدا نکرده باشه

-منو شناختی؟

وای چه صدای آشنایی با هر بار حرف زدن دلم به تپش میوفته سریع خودمو جمع کردم

--نه...ولی آشنا به نظر میرسید فک کنم جایی شما رو دیدم؟

-آره...من.....من بارانم...بارانِ صادقی

دستام یهو یخ کرد...تو بچگی با هم بودیم و خیلی بیشتر از یه دوستی ساده...ما با هم بزرگ شدیم 7سال صمیمی ترین دوست هم بودیم و مرهم غم همدیگه تا این که دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد

--به جا آوردم؛خونواده خوبن؟

-نه متاسفانه و برایدهمین اینجام...

نمیدونم چرا انقد نگران حال خونوادش شدم...وای من چم شده؟

--چیزی شده؟

-اینجا نمیشه اگه میشه باهم قدم بزنیم تا من بگم

انگار اون لحظه مغزم در رابطه با نازنین و فکری که راجع من میکنه هیچ پیامی نمیرستاد،خاطرات بچگیم جلوی چشم بود و انگار از خدام بود که چنین پیشنهادی بهم بده...قبول کردم راه افتادیم

--خب نگفتی چی شده

-نمیدونم؛امید...نمیدونم از کجا بگم...

با خودم گفتم چه زود خودمونی شد...امید... اون که داشت حرف میزد نگرانی تو صورتش باعث میشد قلبم بخواد از تو سینم در بیاد؛خدایا برا چی؟

-داداشم تصادف کرد یه هفته تو کما بود،الانم که به هوش اومده فقط داره اسم تو رو صدا میزنه...هیچ کس ودیگه ای رو نمیشناسه...ازت میخوام بیای ملاقاتش شاید خوب شد...قبول میکنی دیگه نه؟

مونده بودم چی کار کنم...دلم میگفت قبول کن ولی از یه طرف نازنین...نکنه تا الان...وای خدایا

--کدوم شهر بستریه؟

-همین تهران

--حالا برگردیم منم یه موقعی میام

-مرسی امید

--بیا ناهار باهم باشیم

-نه ممنون باید برم به کارای داداشم برسم

داشنیم بر میگشتیم که نگاهم روی نگاه در اخم نشسته نازنین افتاد از باران خداحافظی کردم رفتم پیش نازنین...خدا کنه فکر بد نکرده باشه...

************************

\از زبان نازنین/


تعجب بالاخره اومدن...جوری حساب کار دست امید بدم که یادش باشه با دخترا خلوت نکنه...

-نازنین...نازی خانومم!

نباید بهش محل میدادم

-نازنین منو ببین...

--چی کارم داری؟تو که یه دختر دیگه پیدا کردی...منو میخوای چی کار؟

انگار عصبانی شد...آره...عصبانیت رو تو چشماش میدیدم

-نازنین چرا میخوای اذیت کنی...خودت بهتر هر کسی میدونی به جز تو کسی رو دوست ندارم....

--پس چرا باهاش قدم میزدی؟مگه غیر اینه؟

-گفت نمیتونم حرفمو اینجا بزنم...از سر اجبار بود

--معلوم شد چه حرفی بهم زدید که نمیشده اینجا بزنن

-نازنین...من با داداش اون دختر چند سال پیش همبازی بودم...بنده خدا رفته بوده تو کما...الان که بهوش اومده کسی نمیشناسه فقط اسم منو صدا میزنه

--اونوقت کجای این حرفا رو نمیشد اینجا بزنن؟

-من نمیدونم نازنین...دروغ نمیگم...قراره امروز برم ملاقاتش توهم بیا

نمیدوستم چی بگم؛هم میدونستم امید اهل این کارا نیست،هم میخواستم به قولی گربه رو دم حجله بکشم...یه تاکسی دیدم سریع دست بلند کردم و رفتم...رفتم تو یه پارکای دیگه تهران و صدای گوشیمم بستم تا برا جواب دادن گوشیم وسوسه نشم با اینکه از کارم پشمون بودم...امید که کاری نکرده بود...یک ساعت گذشت خواستم گوشیمو ببینم که امید چقدر زنگ زده که تا گوشیمو ورداشتم فهمیدم انقد زنگ زده که گوشیم هنگ کرده و روشن نمیشد...که دیدم زمین و زمان داره میلرزه انقدر ترسیده بودم حتی نمیتونستم جیغ بزنم...کاش امید اینجا بود....چه غلطی کردم اومدم اینجا...

یهو جلوی چشمم سیاه شد

********************

\از زبان امید/


هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد...ای خدا حالا چی کار کنم...تو همین حال و هوا بودم که فهمیدم زمین داره میلرزه...خدایا زلزله...وای...تقریبا 5 ثانیه طول کشید...بچه ها همه جیغ میزدن...تموم شد اثری از خرابی نبود...نازنین...وای یعنی الان کجاست؟سالمه یا نه...سریع گوشیمو ورداشتم زنگ زدم..."دستگاه مورد نظر خاموش میباشد"...از نگرانی قلبم تو شقیقه هام میزد...رادیو رو روشن کردم...

زلزله ای به بزرگی دو ریشتر قسمت هایی از شهر تهران را لرزاند؛زلزله در نواحی شمال تهران تا سقف یک ریشتر بالا رفت...خوشبختانه این اتفاق تا کنون خسارت جانی نداشته است و تا کنون 457 نفر از آسیب دیدگان زلزله به بیمارستان منتقل شدند که حال اکثر آنها خوب است...گفت و گو میکنم با همکارم..........

خاموشش کردم اعصابم نمیکشید....نگران نازنین بودم...نکنه بلایی سرش اومده باشه...خدایا خودت کمک کن...





ادامه دارد....


  • محمد حسین امینی

خاطرات نازنین

نظرات  (۶)

  • بالای آسمان
  • میشه در یه پست به سورت خلاصه آنچه گذشت را بیان کنید
    در واقع کلیت داستان را بگویید که در مورد چیست و به چه جهتی در جریان است
    پاسخ:
    سلام چشم حتما در اولین فرصت این کارو انجام میدم
    سلام شرمنده یه مدت کامنت نذاشتم :(
    اگر میشه پست اخر بلاگم رو بخونید ممنون میشم ♥

  • حامد عبدالهی
  • سلام و درود
    خوش اومدین
    پاسخ:
    سلام
    و تشکر 
  • خنـــــــــღــــــــــده ڪدہ ツ
  • موفق باشی^ــــــــ^
    پاسخ:
    تشکر
  • منـَم؛ همون یهـ نفَـ ـر :)
  • واااااااااااااااااااییی چقدر هیجان انگیز شددددد @___@
    مشتاقانه و بی صبرانه منتظر قسمت بعدشمممم ^_____^
    پاسخ:
    مرسی

    خودمم همینطور

    ببینم کی میتونم منتشر کنم

    ان شاء الله به زودی....
  • فاطمه اعرابی
  • سلام
    با اینکه یه خط در میون رمانتونو خوندم ولی به نظرم خیلی زیبا و هیجان انگیزه

    منتظر قسمت بعدی هستم ......
                                           
    پاسخ:
    تشکر^_^

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی