دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

قسمت پنجم خاطرات نازنین

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

فصل اول: خاطرات دانشگاه

قسمت پنجم:عروسی سایه


بالاخره از زیر زبون مامانم کشیدم


امید خان دبیر ریاضی یکی از مدارس راهنمایی خمینی شهر شده و برا بقیه ساعاتش که به عنوان سربازیش باید بره مناطق محروم تو دو تا مدرسه تو روستاهای اون اطراف ریاضی درس بده

گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم گوشی رو برداشت

-امید خیلی زرنگی

-باز چی شده؟

-هیچی فقط بگو زن یه معلم شدم و منو خلاص کن

-معلم نه دبیر!

-حالا هر چی...تو از کی تا حالا داری دوره میبینی

-خیلی وقته....6ماه و اندی

-خیلی بد جنسی باهات قهرم

-اِ وا برا چی؟

-چرا بهم نگفتی؟

-میخواستم سوپرایز بشی 

گوشی قطع کردم چن دفعه زنگ زد جواب ندادم به نیم ساعت نکشید از پنجره دیدم اومده دنبالم مرد بیکار بزار افطاریت بره پایین بعد بلند شو بیا بهش پیام دادم بیخودی زنگ درو نزن من با تو حرفی ندارم پیامم رو ندید گرفت زنگ درو زد نشسته بود با بابام درباره اوضاع اقتصادی مملکت حرف میزد منم از طبقه بالا فال گوش وایساده بودم که خواهر کوچیکم نازیلا اومد و با صدای بلند گفت اِ تو برا چی اینجا وایسادی؟برو امید اومده

من که از دستش عصبانی شدم زیر لب بهش گفتم تو اینجا چه غلطی میکنی؟

-هیچی فقط خواستم برم دستشویی

-مگه پایین دستشویی نیست که اومدی بالا؟

-عشقم کشید بیام بالا به تو چه؟

تا دهنمو وا کردم یه چیزی بهش بگم مامانم اومد و با عصبانیت گفت:

بس کنید دیگه آبرومونو بردید نازنین بیا امید این همه راه اومده ببینتت چه شوهری خوبی گیر آوردی طاقت دو ساعت دوریت رو نداره

من که میدونستم درد اومدنش دلتنگی نیست و برا آشتی با من اومده 

یه دل دو دلی کردم رفتم پیش امید نشستم بابام مارو تنها گذاشت تا راحت حرفامونو به هم بزنیم 

امید یه بن داد دستم و گفت:بیا بن تخفیف آرایشگاهه برا عروسی برو اینجا هر کاری خواستی بکن پولش با من بعدم با هم میریم برا عروسی پوریا و سایه لباس بخریم حالا آشتی؟

یه نگاه با خجالتی کشیدم و یه لبخندی زدم و گفتم:از اولشم آشتی

بهم نزدیک تر شد دستشو انداخت رو گردنم سرشو گذاشت رو شونم بهش گفتم:امید پاشو الان یکی میاد من خجالت میکشم 

امید با خواهش گفت:تازه سرمو رو شونت گذاشتم

مامانم که اومده بود پذیرایی کنه رو بهم کرد و با چشم به نازیلا اشاره کرد و گفت:نازنین اینجا مجرد هم هست که یوخت دلش شوهر بخواد نکنید این کارو

نازیلا که فهمید داریم بهش تیکه میندازیم قهر کرد رفت اتاق خودش

مامانم یه سرفه مصلحتی کرد و گفت:امید خوابت میاد متکا پتو هست بیارم برات

امید همونجور که چشماش بسته بود با پررویی گفت:متکا؟متکا و پتو که خونه خودمونم بود این همه راهو اومدم سرمو رو شونه نازنین بزارم

مامانم لبخند معنا داری زد و گفت:اینجور که نازنین داغون میشه بخواد بی حرکت بمونه

بدون مکث گفتم:آی گل گفتی مامان

امید خنده کوتاهی کرد و گفت:نازنین باید کم کم عادت کنه

دیدم دستبردار نیست منم سرمو گذاشتم رو سرش و نمیدونم چی شد خوابم برد

وقتی از خواب پا شدم دیدم ساعت7صبحه،سحری هم نخوردم!

آخه چجوری امید رفته بود که من بیدار نشدم!؟

مامانم تا منو دید گفت:به به صبحت بخیر،دیشب انقد خسته بودی که آروم آروم از تکیه ای که امید بهت کرده بود به اونطرف خم شدی امید هم که دید خوابت برده رفت فقط گفت هر وقت بیدار شدی زنگش بزنی

گوشیم رو ورداشتم شماره امید رو گرفتم ریجکت کرد بعد پیام داد آماده شو بیا دم در بریم خرید

رفتم بیرون بهش گفتم:حالا این موقع؟

جواب داد پس کی؛اینا که گفتن عید فطر عروسیمونه منم که الان ماه رو رویت کردم پس بدو تا دیر نشده

خندیدم گفتم کم مزه بریز فردا صبح میریم برا خرید الان روزه ایم هم خسته میشیم هم هر چی بخریم بعد تنگمونه!

رو بهم کرد یه چشمکی هم زد و گفت بیا دیگه...

منم رفتم آماده بشم

یه شلوار لی و شال سفید و مانتو قرمزم رو پوشیدم تا رفتم رژ لب بردارم یهو امید دستمو گرفت

ترسیدم گفتم:چته دیوونه!

-هیچی؛با این تیپی گه شما زدی یه رژ لب فرمز دیگه بزنی که میان میدزدنت،همینجوریشم ماهی آرایش نمیخواهی...

منم رژ لب رو گذاشتم کنار کفش طبی قرمزم رو پوشیدم و با لباسم ست کردم 

وقتی به ماشین رسیدم تعجب کردم امید همون لحظه لباسش رو عوض کرده بودو یه پیرهن قرمز با شلوار سفید و کفش سرخ و سفیدی که پوشیده بود خودشو باهام ست کرده بود خندیدم و سوار ماشین شدم

تو ماشین آهنگ بزار پِلِی شه موزیکم از آرمین 2afm گذاشته بود آهنگ بدی نبود ولی رو بهش کردم گفتم این آهنگ مال 7 سال پیشه خسته نشدی از بس گوش دادی؟

-اگه به مزمونش دقت کنی خسته نمیشی

گوش تیز کردم آهنگی بود متناسب با حال اون موقع من و امید 

بالاخره رسیدیم مجتمع بین المللی انواع لباس اصفهان

تا چشم کار میکرد مغازه بود امید منو برد تو یه مغازه شروع کردیم به پرو کردن لباس های مختلف

یه بار که رفتم تو اتاق پرو امید شروع کرد با فروشنده صحبت کردن منم گوشمو تیز کردم ببینم چی میگه؟

اول خواستم بخندم ولی جلو خودمو داشتم آخه با فروشنده هماهنگ کرد موقع حساب کردن بگه برا شما که مشتری همیشگی مایی که قابل نداره

بالاخره امید یه پیرهن قهوه ای و یه شلوار مشکی و یه کتونی سفید برداشت من یه مانتو قهوه ای و یه شلوار مشکی با سنگ تزئین شده بود و یه کفش پاشنه بلند سفید...فروشنده هم به قولش عمل کردو گفت شما مشتری همیشه مایی قابل نداره ولی بعد یه قیمتی گفت که از قیافه امید میشد بفهمن به غلط کردم افتاده تازه هنوز آرایشگاهم نرفته بودم

  • محمد حسین امینی

خاطرات نازنین

نظرات  (۴)

  • محمدرضا سلمانیان‌نژاد
  • بعضی هزینه ها واقعا هیچ وجهی ندارن
    پاسخ:
    :/
    /:
    عالی بود :)
    پاسخ:
    تشکر:)
    قسمنای قبلو نخونده بودم @_@
    ولی این قسمتو خوندم خیلیییی عالی بووود ^____^
    ان شاء الله وقت بشه قسمتای قبلم برمیگردم میخونم ^_^
    پاسخ:
    مرسی:)
  • علی مرتضوی
  • خیلی قشنگ بود

    منتظر قسمت بعدی هستم:)
    پاسخ:
    تشکر:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی