دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱
شهریور

با سلام



به اینستاگرام بنده سر بزنید:

Zomorodesorkh

  • محمد حسین امینی
۳۰
شهریور

هدایت اهل خدا به صاحبش علی رسید

علی ولی مسلمین همان کسی که ظلم دید

تمام افتخار من به شیعه ی علی شدن

همان علی شیرخدا که در نجف بیارمید





عید غدیر خم بر تمامی مسلمان جهان(به خصوص شیعیان مولا علی"ع")مبارک;)

  • محمد حسین امینی
۲۹
شهریور

آرام دل های هوایی کربلاست

دوای هر درد و بلایی کربلاست 

من چرا جا مانده ام آقای من

وقتی هر آه و نوایی کربلاست 



  • محمد حسین امینی
۲۷
شهریور

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت دوم:روز های شاد



مثل هر جای دیگه ای کلاسای ما هم کسل کننده و طولانی بود ولی بعد که دورهم جمع میشدیم زمان مثل برق میرفت؛همش دنبال تفریح و سرگرمی بودیم که دانشگاه یه اطلاعیه مربوط به مسابقه ای رو تو بخش اعلانات زد؛برا گروه ما خیلی بد بود شرکت نکنه این شد که ما دلو به دریا زدیم و ثبت نام کردیم با توجه به مبلغ ورودیش فقط 12 تا گروه شرکت کردن که رقابت خیلی سختی رو میساخت؛بنا بر این بود که سوالات رو گروهی حل کنیم این یعنی به طور عجیب سخت؛سه تا نمونه سوال به صورت حذفی،یعنی این که تو نمونه سوال اول بین 12 تا گروه باید رتبت بین یک الی شش باشه پایین تر حذف میشی هر مرحله هم از مرحله بعدی سخت تر میشد،زمان حل مسائل مرحله اول دو تا 2 ساعت بود اما زمان مرحله پایانی چهار تا 2 ساعت؛که بین هر مقطع 10 دقیقه وقت خوردن یه آبی و رفتن دستشویی بود؛تاریخ دادن مرحله اول روز شنبه اول بهمن برگذار میشه و ما دو هفته تمام از خوشی دست کشیدیم و دورهم واقعا درس خوندیم تا حداقل تو مرحله اول حذف نشیم،روز آزمون اول نشستیم سر جلسه امتحان و دورهم خیلی خوب جواب دادیم اما دو ساعت دوم که خیلی سخت تر بود رو خیلی بد عملکردیم که دیگه از مرحله دوم نا امید شدیم؛ هفته بعد که نتایج اومد امید با عجله دووید اومد گف رفتیم مرحله بعد!

نگاه معنا داری بهش کردم و گفتم:دروغگو

رو بهم کرد با شوق عجیبی گفت:نه دورغ نمیگم نازنین بیا خودت ببین

با تعجب برگه رو از دستش گرفتم نوشته بود:

درصد آزمون اول:93

درصد آزمون دوم:70

رتبه:ششم

اختلاف با رتبه پنجم:20 امتیاز

اختلاف با رتبه هفتم:1 امتیاز

تبریک شما به مرحله بعد راه یافتید


نمیدونستم چجوری داد بزنم ولی از خوشحالی داشتم میمردم به امید گفتم بچه ها رو جمع کنه بعد سه هفته یه دل سیر خندیدیم مخصوصا وقتی فهمیدیم فقط با اختلاف یک امتیاز اومدیم بالا جمع منفجر شد؛بیچاره علی داشت چایی میخورد تا اختلاف یک امتیازی رو خوندم از خنده چاییش پرید تو گلوش و چند دقیقه سرفه میکرد و به این دو تا اتفاق میخندید؛به هر حال این ما بودیم که اومده بودیم بالا کمی هم بقیه مسخرمون کردن که ما هیچ شانسی نداریم اما ما واسه رو کم کنی هم که شده باید جزو سه گروه فینالیست میشدیم مرحله بعد روز 23 بهمن انجام میشد و دو هفته بین اون رو دوباره سخت چسبیدیم به درس خب هر کی یه رشته ای داشت این موضوع ما رو اذیت میکرد؛تو مرحله دوم دو ساعت اول رو کار عملی انجام دادیم باید با حساب کتاب دقیق یه پل با ماکارونی میساختیم هر گروهی بار بیشتری تحمل کنه!یخورده کند بودیم ولی تونستیم برا دقیقه های آخر برسونیمش؛سازه ما رتبه دوم رو گرفت با امتیاز87از سوی داورا و وزنی که تحمل کرد.

دو ساعت دوم رو خیلی امیدوار رفتیم سراغ آزمونا،جوابا همون موقع میومد که ما با گرفتن 90 امتیاز خوش حال شدیم اما دو تا گروه 100 امتیاز آوردن و ما در مجموع رفتیم چهارم این یعنی حذف محض...

تو دو ساعت سوم سوالات نخبه های جهانی رو جواب دادیم که 78 امتیاز گرفتیم و در کمال ناباوری در مجموع رتبه دوم اومدیم فینال؛بالاترین امتیاز رو تو این بخش داشتیم

گروه ما که زوری مرحله اول رو اومده بود بالا حالا بین سه رتبه اول بود برای انگیزه بخشی جایزه ها رو از قبل اعلام کرده بودن: 

رتبه اول:بازگشت پول ثبت نام+نفری سکه تمام بهار+تور هفت روزه کیش

رتبه دوم:نفری نیم سکه+تور 2 روزه شمال

رتبه سوم:نفری ربع سکه



با بچه ها دورهم جمع شدیم و مصمم برا یه مسافرت کوچیک به شمال شدیم که مهدی شروع کرد آهنگ های جاده چالوسی بخونه ما هم بخندیم،این جا درس خوندنمون شده بود که یهو دیدیم اِی دل غافل یک اسفند شد و ما هیچ نخواندیم

چهار تا آزمون دو ساعتی رو اعصاب بود

اول از همه رفتیم سوالات سطح آسون؛98 امتیاز در حالی که دو گروه دیگه 100 امتیاز کامل رو آورده بودن


آزمون سرسام آوری بود تعمیر وسایل پزشکی!

دو ساعت ور رفتن و ته تهش 82 امتیازی که گرفتیم به لطف امید که رشتش به این سمت میرفت،واقعا عقب افتادیم


آزمون بعدی به لطف امید و نازگل و با کمک علی امتیازمون بد نبود؛باید ارتقاع سنج میساختیم که با چند قانون مثل فیثاقورس ارتفاع یه کوه رو اندازه بگیره امتیاز 95 بهترین امتیاز این مرحله بود که ما گرفتیم همه خسته شده بودیم که آزمون چهارم رو سوالات سخت برگذار کردن ما فقط یه فصل رو نخونده بودیم که از همین فصل سوال اومده بود فراوون مهدی یه اخمی کرد و با لحن طنز گونه ای گفت:حالا صـــــــــاف باید این فصل بیاد،ینی صـــــــــافا

وسط امتخان گروه ترکید از خنده که اتفاق بدی نبود ما با روحیه تر شدیم و دو تا گروه دیگه هم حواسشون پرت شد هم روحیشون رو باختن

من تا اون موقع دقت نکرده بودم گروه صدر نشین کیه وقتی دیدم این گروه همون گروهی بود که ندا و ایمان داخلش بودن وقتی به امیر گفتم امیر مصمم شد اول بشه چون با ایمان کل کل داشتن،منم دوست نداشتم جلو یکی از دوستام که هم اتاقیمم بود کم بیارم با جدیت تمام ادامه دادم آزمون تموم شد و شد و گفتن شب ساعت 19 سال مراسمات نتیجه آزمون آخر و نتیجه ی نهایی رو اعلام میکنن

 از خونواده ها بدون اطلاع ما دعوت شده بود شب تو سالن مراسمات دیدم کل خونواده هستن قلب همه مثل دیوونه ها میزد گوینده گف: من گروه ها رو از سوم اعلام میکنم میان جایزشون رو میگیرن و میرن

مجری داد استرس زایی زد و ادامه داد:سومین گروه برتر دانشگاه گروهی نیست جز گروه علم و ثروت به سرگروهی آقا سعید گل خودمون که 290 امتیاز داشتن و با گرفتن 70 امتیاز با مجموع 360 امتیاز سوم شدند...

امید از خوشحالی نمیتونست تو پوست خودش جا بشه رو بهم کرد و گفت حالا با هم میریم شمال

علی بلند داد زد:خدایا شکرت

انقد سرو صدای تشویق تو سالن بود که صدای مارو هیچ کس نمیشنید

مهدی و علی و امید که داشتن با هم اتفاقات رو مرور میکردن و میخندیدن که مجری گفت:

و اما دومین گروه برتر که 296 امتیاز داشتن و در آزمون نهایی 68 امتیاز گرفتن و با مجموع 364 امتیاز دوم شدند گروه سخن بود که سرگروهش آقا محمدرضا ی گل بودند

یه طوری امید پرید بالا که من خجالت کشیدم ولی اگه منم پسر بودم همینطور میپریدم بالا تا اونا جایزشونو گرفتن ما آماده شدیم برا بالا رفتن از سن

استرسمون زیاد شده بود؛بهترین گروه دانشگاه مگه میشه؟

مجری با لبخندش تو میکروفون داد زد:و اما گروهی که تا قبل از آزمون آخر 275 امتیازی بود و در رتبه ی سوم بود تو آزمون آخر 90 امتیاز گرفت و با اختلاف 1 امتیاز عنوان بهترین گروه رو خواهد گرفت گروه امید؛به سرگروهی آقا امید تشریف بیارن روی سن؛همه با خنده معنا داری رفتیم بالا میکروفون رو داد به امید حرف بزنه؛قلبم داشت از هیجان وامیساد که امید گفت:به نام خداوندی که عدد یک را دراماتیک ترین عدد برای ما قرار داد و با آن عدد ما را از حذف نجات و بهترین گروه قرار داد!

سالن از صدای خنده پر شد:)

دیدار با خونواده بعد از دو ماه دوری و تلاش واقعا چسبید

امید رفت به در گوش مامانش چیزی گفت خیلی کنجکاو شده بودم ازش پرسیدم گفت بعدا میفهمی!

عصبانی شدم اما هیچی نگفتم چند دقیقه بعد مامانم صدام کردو گفت:برا 15 شعبان بیا خونه خواستگار داری...

من که امید رو میخواستم گفتم:چرا بدون اجازه من قبول کردید بیان...؟حالا کی هست؟

با گوشه چشم امید رو نشون داد و با لحن خاصی گفت:سرگروهت! امید

یه لبخند معنا داری زدم سرمو انداختم پایین و گفتم باشه میام

مامانمم مکث نکرد گفت:ای شیطون پس دو تایی یه چیزایی زیر سرتونه؛ایشالا به پای هم پیر بشید

منم دیگه روم زیاد شده بود گفتم:ایشالا

مامانم گفت:برو برو هنو نه به باره نه به دار بریم پیش بقیه زشته...

  • محمد حسین امینی
۲۶
شهریور

گاهی باید دل به دریا زد

گاهی باید از غزل ترسید

دم دمی بال و پری بگشای

گاهی باید یک نفس خندید

  • محمد حسین امینی
۲۵
شهریور

با سلام


یه چند نفر خوش فکر دور هم جمع شدیم برنامه های متنوع بسازیم و تو یه کانال تلگرامی انتشار بدیم همراهی شما دلگرمی ماست


Telegram.me/app_salam


  • محمد حسین امینی
۲۵
شهریور

هیچ تو دانی که پرسدار کیست؟

هیچ تو دانی دل بیمار چیست؟

غم هجران تو از دلم طاقت برد

به جز از دیدن تو راه چیست؟

از دوری تو بغض گلویم شکست

درد مرا بدون تو چاره نیست

چشم من بر سینه در سپید

در ندبه من ذره ای اخلاص نیست

جمعه به جمعه من شوم منتظر

هم دم این خسته دل زار کیست؟

کاش همان مشتاق قبلی شوم

خوب میدانم غم اقرار چیست

خوب دانم که تو رنجی از من

شرمنده ام و گوشم بدهکار نیست

سعی من در این شده ای صاحبم

صاحب قلب و دلم جز تو کیست؟

صاحبم گوشه ای درد دلی دارم من

عاقبتِ این دل زارم چیست؟

دل من برای دیدَنَت تنگ شده

وقت خونخواهی از یابن علی الان نیست؟

اینهمه بی توجهی ما به شما

داستان کوفه ی مهدی که بی پایان نیست

  • محمد حسین امینی
۲۴
شهریور

شخصیت های اصلی(ویرایش شده):


امید22ساله:دانشجوی سال چهارم مهندسی پزشکی

علی23 ساله:دانشجوی سال چهارم پزشکی

مهدی23ساله:دانشجوی سال چهارم مدیریت فرهنگی هنری

ایمان:21ساله:دانشجوی سال دوم کاردانی کامپیوتر

نازنین20ساله:دانشجوی سال اول علوم سیاسی

نازگل23ساله:دانشجوی سال چهارم کارشناسی حسابداری

خاطره21ساله:دانشجوی سال دوم سینما

ندا:20ساله:دانشجوی سال اول کودکیاری


توضیحات:به دلیل پیدا شدن اشکالات جزئی ممکنه قسمت دوم خیلی دیر بیاد چون باید یه ویرایش گسترده انجام داد

و تنها چیزی که اینجا عوض نشده آهنگ تیتراژمونه!



آهنگ نازنین از مازیار عصری 

یه آهنگ فوق العاده زیبا


از اینجا دانلود کنید
حجم: 10 مگابایت


  • محمد حسین امینی
۲۳
شهریور

به نام خدا

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت اول:دانشگاه رویایی



شهریور ماه بود که خبر قبولیم تو رشته تجربی تو دانشگاه صنعتی شریف رو شنیدم از خوشحالی نمیدوستم چی کار کنم

شروع کردم آماده کردن وسایل هامو کارایی که قرار بود برای دانشگاه انجامش بدم که تو یه جمع فامیلی شنیدم امید تو دانشگاه صنعتی درس میخونه؛از رفتارای امید فهمیده بودم چند سالی میشه منو دوست داره ولی من گفتم تا چیزی نگفته به روی خودمم نمیارم؛بودن اون تو دانشگاه یه سال هیجان انگیز رو،روبه روم گذاشته بود میخواستم بدونم اون بعد از دیدن من تو دانشگاه چه عکس العملی نشون میده بر خلاف بقیه که نمیخواستن سال تحصیلی شروع بشه من منتظر شروع سال تحصیلی بودم؛با خونواده هم هماهنگ کرده بودم زودتر لو ندن که قراره برم صنعتی شریف؛طبق تاریخی که بهمون داده بودن روز 27 شهریور باید میرفتم دانشگاه ولی امید باید روز 20 شهریور میرفت اون قرار بود سال چهارم ریاضی رو بخونه ولی من تو رشته تجربی قبول شده بودم برای اولین سال استرس زیادی داستم که حضور امید هم به روش اضافه شده بود هیچ بشری هنوز نتونسته بود بفهمه اون داره برا چی ریاضی میخونه چون شغلایی که انتخاب کرده بود کمتر ربط به ریاضی داشت ولی خب یکی از اهدافش این بود که استاد دانشگاه بشه اول همه گفتن برو بابا فک کردی به همین سادگیاس ولی بعد که تو صنعتی شریف قبول شد به همه فهمون اگه چیزی رو بخواد بهش میرسه از اونجا بود که منم ازش خوشم اومد؛ایمان پسر عمه امید هم میرفت صنعتی شریف یعنی خانوادگی اونجا گرفته بودیم نزدیکای رفتن بود که با دختری به نام ندا آشنا شدم که از فامیلای دور امید میشد ولی دختر عمه ی ایمان بود و جالب اینجاست که اونم میومد صنعتی شریف؛خبر رفتن امید رو که شنیدم هیجان و استرس تمام وجودم رو گرفت،فقط یه هفته به شروع اولین سال تحصیل تو بهترین دانشگاه ایران مونده بود،من و امید خیلی کم همدیگه رو میدیدم اما با استارت درس خوندن تو اون دانشگاه رویایی هر روز همدیگه رو میدیدیم؛حتما میپرسید چرا رویایی؟عجله نکنید بهتون میگم


تو روزای اول دانشگاه بود که با امید رو به رو شدم ولی بهش محل نذاشتم همین کار باعث شده بود به هر فکری بیوفته تا نظر منو جلب کنه میترسیدم کار دست خودش بده به همین خاطر دو سه روز بعد رفتم سراغش و من جلو جلو بهش سلام کردم،بیچاره زبونش بند اومده بود همون اول که به فکر عضویت تو یه گروه افتادیم امید و دوستش علی از گروه خودشون اومدن بیرون منو یکی از فامیلای خیلی دورم که اون داشت ادبیات رو عین خر میخوند هم وارد گروه شدیم گروهمون برای این که بشه یه گروه ایده آل 2 نفر کم داشت به همین خاطر افتادیم دنبال عضو؛امید و علی قبول کردن یه پسر پیدا کنن ما هم یه دختر پیدا کنیم تا گروه تکمیل بشه اونا یه فرد مهدی نامی رو راضی کردن تا از گروهش بیاد بیرون آدم شوخ و با مزه بود که گروه باهاش جون گرفت دانشجوی سال چهارم ادبیات بود میخواست خواننده بشه که اصلا بهم ربط نداشت!منو دوستم که اسمشو یادم رفت براتون بگم،منو خاطره هم افتادیم دنبال عضو که به دختری به اسم نازگل برخوردیم که با دوستای قبلیش دعوا کرده بودو از گروهش زده بود بیرون ما هم نقدو به نسیه ندادیم و کردیمش عضو گروه خودمون؛ایمان و ندا که راضی نشدن از گروه خودشون خارج بشن

اما اصل ماجرا از جایی شروع شد که یه روز تو پارک با امید تنها شدم امید بهم گفت:گروهمون خیلی گروه جالبیه همین علی رو میبینی چند ساله نازگل رو دوست داره حالا باهاش هم گروه شده ولی بهش نمیگه

وقتی قصدشو فهمیدم چیه گفتم:مشخص بود از رفتاراش ولی این که گروه رو جالب نمیکنه

یه دل دو دلی کرد برا خودشو گفت:چرا...میکنه چون....چون منم چند ساله تو رو میخوام ولی روم نشده بهت بگم

نمیدونستم باید چی کار کنم،سریع گفتم:حالا انگار نمیدونستم

نمیدوست چی بگه یجورایی هنگ کرده بود که یهو گفت:این تن بمیره از کجا فهمیدی؟

منم نه پایین گذاشتم نه بالا گفتم:خدا نکنه؛از رو رفتارات مشخص بود خیلی وقته فهمیدم

امید که میخواست به خواطر جواب از پیش معلوم من از خوشحالی داد بکشه گفت:نازنین حالا که دلمو زدم به دریا و بهت گفتم.....حالا بهم بله میگی؟

منم مثل همه ی دخترای دیگه سرمو انداختم پایین و با یه لبخند معنا داری گفتم:باید فکر بکنم

امید گفت:فقط تو را خدا هر چه قدر فکر میکنی به جواب منفی فکر نکن

رو بهش کردم و گفتم:اگه اجازه میدین دیگه میخوام برم خوابگاه درسام عقب مونده

امید گفت:حتما باشه برو ولی منو یادت نره

خندیدمو رفتم به خوابگاه که رسیدم دیدم بهترین کار پیدا کردن نازگل بود پیداش کردم و از روی شوخی از پسرای گروه براش گفتم اونم رو هر کدوم یه چیزی میگفت و نه میاورد ولی علی انگار بیشتر باهاش مشکل داشت اما میدونستم امید نمیتونه ناراحتی علی رو ببینه به همین خاطر تو خوابگاه با خاطره هماهنگ کردمو کاری کردیم علی بیوفته یه راست مرکز قلبش حالا نوبت امید بود دست به کار بشه و علی رو بندازه جلو اما علی انقد خجالتی بود که میگفت:از دور به هم فامیل میشیم میترسم شر بشه یوقت

امید راضیش کرد اما انگار مشکل خجالت نبود مشکل ابن بود که نمیدوست نظر پدر مادرش راجع نازگل چیه....این بود که زنگ زد به خونوادش و با استرس خیلی زیاد که رنگش پریده بود و قلبش عین جت تو هر ثانیه سه بار میزد با مامانش مسئله رو در میون گذاشت و بعد یه هفته چراغ سبز اونا رو گرفت و حالا باید میرفت سراغ خود نازگل 

با بچه ها ترتیب دادیم با هم تنها بشن تا علی بتونه کارشو بکنه مهر علی رو چنان تو دل نازگل انداخته بودیم که همه چی خودش افتاد رو غلتک!


همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت...

  • محمد حسین امینی
۲۱
شهریور

قسمت دهم

(پایان مجموعه اول)


این جمله ای که این بالا نوشتم یعنی بعد از این قسمت میریم به چند سال آینده ی همین شخصیت ها اولین قسمتش رو بعد از ایام عزاداری محرم روز اول ماه آبان میزارم میزارم به عنوان قسمت یازدهم؛شخصیت ها رو یادتون باشه چون تو مجموعه بعدی همه چیز عوض میشه!

و در مورد این که تا ایام محرم چی کار قراره بکنم داستانه جدیدیه که در حال نوشتنش هستم و ان شاءالله روز سه شنبه اولین قسمتش رو درون وبلاگ خواهم گذاشت

.

.

.

.

.

.

.

.

.

(صحنه اول)


پوریا:ایناهاش اونور خیابون

پیام:پس اون بانکه به این شیکی رو میشه به این راحتی نفوذ کرد؟

زیبا:آره؛از خواهرم شنیدم که معمولا اون بانک هایی که ظاهر داغون تری دارن سیستم امنیتیشون بهتره تا دزدا رو گیر بندازن

پوریا:کی شروع میکنیم؟

ارسلان:چون وسایل ماشینی نداریم و باید طوری بریم که لوله ی های مختلف زیر زمین مشکلی براشون پیش نیاد ما 5 الی 6 روز کار داریم از شنبه شروع میکنیم

رها:میگم زمین نشست نکنه؟

بهار:اگه اصولی بکنیم نشست نمیکنه

جلال:پس بهتره بریم آماده بشیم


(همگی با هم مشغول کندن زمین شدند که در هر روز حدود10 ساعت کار میکردند)


پوریا:خدا لعنتت کنه ببین نابود شدیم بس کار کردیم

ارسلان:بده یه هفته کار کنی بعد یه عمر راحت باشی؟

(دوباره شروع به کندن میکنند)


"روز آخر"


ارسلان:ببینید بچه ها امروز رو که کندیم میرسیم به بانک؛باران سیستمت رو روشن میکنی و برنامه ای که بهت دادم رو باز میکنی اول اتصال دوربین ها رو قطع میکنی بعد دنبالش رو میگیریم تا برسیم به معدن اطلاعات یه چیزی اونجا هست که شبیه یک کیس کامپیوتره ورش میداریم یه کد میخواد که با وصل کردن به کامپیوتر اون کد رو به دست میاریم بعد یه فلش خاص اونجا وصله که منبعه اطلاعاته اونو باید از جاش در بیاریم دقت کنید که اونو که در آوردیم باید سریع فرار کنیم چون دزدگیرای امنیتی به صدا در میاد پس در خروجی به کانال فاضلاب که اینجا تو نقشه پیداست باید بکنیم و به محض انجام بریم از در داخل خیابون پشتی خارج بشیم اونجا هم پیام با ماشینت منتظر مایی منو باران که رفتیم داخل رو سوار میکنی میبری پیش بقیه بچه ها تو مقر؛حله؟

-حله


(شب عملیات)



باران:مطمئنی نرم افزارت درست کار میکنه؟

ارسلان:آره شک ندارم 

-چقد دیگه راه داریم؟

-چیزی نمونده...

.

.

.

ارسلان:همین جا وایسا...لب تابو بده من اینا سیستم امنیتی اینجاست میبریمش به نیم ساعت قبل؛حالا سی دیقه زمان داریم اول تو برو بالا

-چرا اول من؟

-ای بابا؛اینو بگیر،اول من میرم

(هر دو وارد میشود مخزن را پیدا کرده فلش را از درونش بیرون میکشند صدای آژیر تمام محوطه را پر میکند؛پیام درون ماشین از ترس به دنده ماشین ور میرود؛ارسلان و باران از محل مقرر بیرون می آیند و سوار ماشین پیام میشوند وبا سرعت از محل جرم فاصله میگیرند

با استفاده از لب تاب تمامی حساب ها را در همان لحظه خالی میکنند تمامی پول ها به حساب ارسلان که قبلا در بانک مرکزی اوکراین باز کرده بود ریخته شد؛ارسلان طبق نقشه قبلی خودش به پیام با داد و فریاد دستور تغییر مسیر را میدهد پیام در کنار میدان آزادی توقف میکند ارسلان لب تاب را ور داشته و از ماشین خارج میشود و کمی به سمت عقب ماشین میرود؛در همان لحظه بهار با ماشینی از راه میرسد و ارسلان سریع سوار میشود،پیام تا به خود جنبید آنها را گم کرد؛بهار و ارسلان به همراه رها و پوریا همان شب به فرودگاه امام رفته و با بلیطی که قبلا تهیه کرده بودند به اوکراین رفتند)



(صبح روز بعد؛محل ملاقات اعضاء گروه)


پیام:منم به حرفش گوش دادم ولی اون در رفت

زیبا:یعنی چی در رفت؟

جلال:در رفت دیگه...

جلیل:ای کلاهبردارا

باران:من میدونم کجان...

ماندانا:کجا؟

باران:اوکراین

جلال:از کجا انقدر مطمئنی؟

باران:همه ی پولا به یه حسابی تو اوکراین ریخته شد

پیام:یعنی میصرفه بریم؟

ماندانا:فک نکنم


(در همان لحظه پلیس از درو دیوار خانه وارد میشود بدون دردسر همه را دستگیر میکند؛اثر انگشت باران با اثر انگشت به جا مانده از بانک یکی بود و چون ارسلان در رفته بود همه ی جرم برای باران نوشته شد)




(کلانتری؛رویارویی زیبا و ملیکا)



(ملیکا برای بازجویی وارد اتاق میشود و در جا خشکش میزند زیبا رو به رویش نشسته و به با چشمانی پر از اضطراب به او نگاه میکند)

ملیکا:زیبا تو....تو اینجا جی کار میکنی؟

زیبا:داستانش مفصله فقط بهم بگو میتونی برام تخفیف بگیری؟

-زیبا خاک تو سرت کنن...زیبا...وای زیبا 

(ملیکا از حال میرود و در بیمارستان بستری میشود)



(صحنه آخر)


بهار:میگم ارسلان دنبالمون نیان؟

ارسلان:نه نمیان...

رها:چطور انقد مطمئنی؟

ارسلان:زنگ زدم پلیس لو دادمشون 

پوریا:ای شیطون...تو دیگه کی هستی(و همگی با هم میزنند زیر خنده.......)








منتظر مجموعه بعد باشید:)

(اول آبان ماه)

  • محمد حسین امینی