دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب
۰۱
دی

سلام

اولا آغاز دی به دانش آموزان تسلیت:(

بعد اومدم بگم از رمان خاطرات نازنین فقط دو قسمت دیگه مونده تا بخش اولش(خاطرات دانشگاه)تموم بشه و اینجا یه سوال میمونه...

آیا رمان دنیای وارونه رو ادمه میدم یا نه؟!


فعلا دنیای وارونم نمیاد!

قراره با یکی از نویسندگان توانمند بیان یه رمان مشترک بنویسیم....


هنوز براش اسم انتخاب نکردیم ولی تا هفته آینده قسمت اولش قرار میگیره چون الان داریم روش مانور میدیم که بدون کوچک ترین اشکالی بیاد داخل چون شخصیت های زیادی داره


فردا آزمون گزینه2 داریم که مثل همیشه نخوندم براش

شنبه هم امتحان ریاضی داریم به کمتر از بیست راضی نیستم تو ریاضی....پس:

ازتون التماس دعا دارم


خداحافظ....

  • محمد حسین امینی
۲۶
آذر

آمده آخرین جمعه پاییز بیا

افزوده شده بر غم ما نیز بیا

تا سنگین نشده گناه ما تیز بیا

ای یوسف فاطمه؛برخیز بیا



پیشاپیش عیدتونم مبارک
التماس دعا...
  • محمد حسین امینی
۲۰
آذر

شد صد و سی پنجمین روز 

اشکام میریزه با ناله و سوز

ای خدا دلم همش گرم تو بود

وقتی دست مهربونت غبار این دلو زدود...

اما ای خدا ببین منو چقدر شکستم

تو سن جوونی این عصا تو دستم

ای خدا...مگه نمیگی از رگ گردن بهم نزدیک تری

پس چرا...پس چرا صدای این خسته دلو نمیشنوی؟

کاسه صبر دلم لبریز شد،زندگیم با جهنم تعویض شد

ای خدا بگو چی شد که رفتارم همش ضد و نقیض شد؟

ای خدا صدام دیگه در نمیاد آخه چرا نمیشنوی؟

مردمون دور شین ازم چون که خدا کنارم نی...

اما خطاب به اون کسی که باعث حال منه

همون کسی که با غرور چاقو به سینم میزنه

همونایی که با نگاه سردشون

نمک زدن به زخم اهل آسمون

تنها دلیلشون شده نگاه پر محبتم به اون...

به فکرمم نمیرسید دوریم بشه این همه روز

آخ که چه دردی میکشم...ای دل بیچاره بسوز...

  • محمد حسین امینی
۱۸
آذر

(از این که این قسمت کم هستش شرمنده ولی خب این قسمت ادامه ی قسمت قبله که اگه پشت اون میومد قسمت قبل رو بزرگ تر نشون میداد خیلی بزرگ تر...)




فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت هشتم:حادثه(2)



******************

\از زبان امید/


به بچه ها گفتم جمع کنید بریم باید برم دنبال نازنین...

همه مثل برق سوار ماشین شدن از ترس حتی فکر هم نمیکردند کجا باشن بهتره...نکنه این یه لرزه کوچیک بوده و زلزله اصلی هنوز توراهه؟...شماره نازنین رو گرفتم بازم خاموش بود...خدایا...همونطور که بی هدف تو خیابونای تهران چرخ میزدم یه چشمم هم به گوشیم بود...خدایا نازنین رو بهم سالم برگردون...اعصابم به هم ریخت کنار خیابون وایسادم دوباره رادیو ماشین رو روشن کردم....گوینده رادیو اعلام کرد:

"تا کنون حدود 12500 نفر از مجروحان به بیمارستان منتقل شدند که 150 نفر از آنها جانباختند و حال بیش 6000 نفر وخیم گزارش شده است"

استرسم زیاد شد...خیلی زیاد دیگه کنترلم دست خودم نبود....خواستم راه بیوفتم....علی فهمید نزاشت دنده رو جا بزنم....صدای گوشیم بلند شد....خدایا یعنی نازنینه؟....خودشه...جواب دادم:بلند گفتم الو نازنین خودتی؟کجایی نگرانت شدم؟چرا جواب نمیدی؟

صدای پشت گوشی ناشناخته بود...دستام یخ کرد:سلام؛ایشون به علت ترس زیاد قند خونشون پایین افتاده و منتقل شدن بیمارستان اتفاق خاصی نیوفتاده...تا چند ساعت دیگه هم مرخص میشن...

با استرس غلیظی گفتم:میتونم با خودشون صحبت کنم؟

-نه بعد از این که از خانوادش نشونی گرفتیم بهشون آرامبخش تزریق کردیم تا حالشون بیاد سر جاش الان خواب هستن...خدانگه دار

پامو گزاشتم رو گاز...تو اون ترافیک مگه میشه از خیابونای شهر مخصوصا منتهی به بیمارستانا گذشت!؟

صدای علی بلند شد:امید کجا داری میری؟تلفن کی بود؟

داد زدم:هیچی نگو فقط بزار سریع برم...

از قیافه و حال و احوالم ترسید؛بلندتر از من داد زد:امید ما رو به کشتن میدی لااقل بگو کجا میری من بشینم پشت فرمون...

خون به مغزم نرسید پامو گذاشتم روی پدال گاز و خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ ندا بلند شد و گفت:امید تو را خدا همه رو به کشتن میدی این چه وضع رانندگیه؟

خواستم جوابشو بدم که یه گربه پرید جلو ماشین زدم رو ترمز فرمونو چرخوندم به سمت کنار ماشین صاف خورد به تیر برق شیشه شکست ریخت تو ماشین...ماشین کاملا نابود شده بود...علی سریع پیاده شد چیزیش نشده بود...در حد دو سه تا خراش کوچیک...اونایی هم که عقب نشسته بودن صحیح و سالم...ولی من؟به خودم اومدم از سرم داشت خون میرفت...من با سر رفته بودم تو شیشه...پهلوی چپم درد میکرد...یاد حرفای علی و ندا افتادم...چرا...چرا یه لحظه فکر نکردم دارم چی کار میکنم؟علی زنگ زد اورژانس گوشیم زنگ خورد...کیه تو این گرفتاری؟...نگاه کردم مامان نازنین....جواب دادم

-سلام

--سلام خوبید اخبار گفت زلزله اومده

نگران حرف میزد ولی من از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم

--چرا حرف نمیزنی نکنه...؟

با حالتی که درد توش نهفته بود صدامو آزاد کردم

-نگران نباشین...نازنین قندش افتاد از ترس دیگه مشکلی نبود

--امید...پس چرا صدات اینجوریه

-راستش....راستش...

--بگو دیگه نصف جونم کردی؟

-داشتم میرفتم پیش نازنین تصادف کردم

--یا امام هشتم؛الان کجایی!؟

-هنوز...هنوز تو ماشین...منتظرم آمبولانس بیاد...

--واجب شد بیاییم تهران امید کاری نداری؟

-خودتونو تو زحمت نندازید

--چه زحمتی امید؛فعلا خدافظ،باید به مادرت خبر بدم


 دیگه نفهمیدم چی شد که خودمو رو تخت بیمارستان دیدم....شونه چپم رو گچ گرفته بودن و سرم رو بخیه زده بودن...چشم چرخوندم چرا هیچکس پیدا نیست...بالاخره اومد...نازنینه...امید ببین با ندونم کاری خودت چه بلایی سر خودت و ماشینت آوردی...جای این که تو بیای ملاقات نازنین اون باید بیاد و ملاقاتت و حتی معلوم نیست چقدر وقته مراقبمه...همه که جمعشون جمعه...مامانم بابام خونواده ی نازنین اووه چقدر شلوغ...همینقدر که مامان و بابام میومدن بس بود دیگه چرا بقیه اومدن؟

پرسدار اومد بالا سرم علائم طبیعی رو چک کرد و به خونواده گفت یکی یکی بیان تو اتاق تا باهام ملاقات داشته باشن

سریع پرسیدم:کی مرخص میشم؟

یه نگاه عمیقی به ورقه توضیحات انداخت اخماشو تو هم کشید و گفت معلوم نیست؛دکتر باید مشخص کنه....

دعا میکردم زودتر منو مرخص کنن،هم نباید از دوره هام عقب میوفتادم،هم به فکر تعمیر این ماشینی که نیومده به فنا رفته بود میوفتادم...شاید اصلا فروختمش...

مامانم اومد تو...اول کنترلش دست خودش نبود...بعد که به خودش اومد یه حال و احوالی کردیم و رفت بیرون...نوبت بابام بود...لحنش محکم بود ولی اونقدر هم جدی نبود...رو بهم کرد و گفت:دیدی بهت گفتم هنوز جنبه ماشین داشتن رو نداری؟


**********************************

\از زبان نازنین/ 


دل تو دلم نبود میخواستم بعد باباش برم تو ولی از به طرف بابام بود که گفته بود نفر بعدی میخواد بره تو...نوبت بابام شد خواستم بزنم تو نوبت میخواستم امید رو ببینم تو این شب که صبح شد همش از ترس نخوابیدم که یهو دکتر اومد و رفت تو...اه از این شانس...دکتر اومد بیرون و برگه ترخیص رو داد تا بابای امید امضا کنه و بره حساب داری وای که چقدر خوشحال بودم...انگار دنیا رو بهم داده بودن تو پوست خودم جام نبود...یه حسی بهم گفت تا با امید لجبازی کنم اما یه حسی بهم میگفت غلط کردی دختره چش سفید این دفعه کم اتفاق افتاد که حالا دوباره میخوای لج کنی؟حرف دلم منطقی بود منتظر شدم ببینم امید برنامش چیه تا بتونم باهاش هماهنگ بشم....

امید گفته بود از تخت های خوابگاه با بازویه شکسته نمیتونه بره بالا و مجبور شدیم یه اتاق تو به مهمان پذیر ساده بگیرم تا زیاد گروه در نیاد...کم نیست یک ماه باید دستش تو گچ میموند...با خودم گفتم هر روز بهش سر میزنم و مثل یک پرستار بهش میرسم بالاخره باید اشتباهمو یجوری جبران میکردم...

ایمان هم که اوضاع احوالش بهتره شده و میخوان مرخصش کنن...

ماشین امید...وای ماشین امید هیچی از جلوش نمونده بود....خیلی خرج داشت ته مونده ماشین رو فروختیم و با بقیه پولی که برا اجاره خونه جمع کرده بودیم زدیم تو خرید سهام بورس؛امید زنگ زد به پوریا...سهام به شرکت رو خریدیم و منتظر سود پولمون شدیم چون واقعا پول میخواستیم؛میترسیدم ضرر کنیم ولی امید میگفت امید به خدا...این اتفاق به روز هشتم خوردش که رسید به مناسبت تولد امید رفتم پیشش اونشب با امید کلی گفتیم و خندیدیم...آخرشم به اصرار امید شب همونجا پیشش موندم...اصرار امید که نه دل خودمم میخواست اونجا باشم و اولین شب زندگی مشترکم رو زودتر تجربه کنم و از استرسش راحت شم...

  • محمد حسین امینی
۱۳
آذر

شرمنده چندوقتی دستم بند بود به وبلاگاتون سر نزدم

الانم به سختی اومدم شعرمو بزارمو برم

ان شاءالله فردا میام به وبلاگاتون سر میزنم

مدیونی اگه فکر کنی خرخونی میکنم

من امسال درسو بوسیدم گذاشتم کنار فقط هدف بالا ی14هه

*****************************

در گوشه ای نوشتم،از خون دل وصیت

پس کِی تمام گردد،بر خسته دل مصیبت

در دل هر کس فقط،خدا شاهد زجر است

این قلم رقاصه،عاجز به توصیف دست

حال با حالِ خراب دلم،مینوسم وصیت خود

اثر انگشتم به پای آن،حکم آن شیبه یک بارکُد

آری نوشته ام به ورق،حرف های این حقیرم را

مینویسم تا که پرگردد،عقده در محبت فقیرم را

مینویسم تا که در قلبم،پر شود جای انسان ها

هر کسی به هر سمتی،عقده دارد به دندان ها

کل این زندگی را من،میدهم بهر بوسه از رویش

بوسه از لبان رنگینش،فکر من همیشه در کویش

اما در تمام عمر اینجانب،حسرتش بر دلم مانده

در زمین و در زمان حتی،فاتحه ی من خوانده

خسته دل خسته اما من،رهسپارم به آینده

چشم به راه دیدن یار،عاشقِ همدم بنده


  • محمد حسین امینی
۰۵
آذر

فصل اول خاطرات دانشگاه

قسمت هفتم:حادثه

(طبق برنامه ریزیم میخواستم تو این ایام به ایام محرم تو داستان برسم که خب حجم شدید درسی و مشغله های فکری نزاشته الان تازه تو داستان ماه رمضون تموم شده!ولی با توجه به تعطیلی های پیش رو داستان رو به جایی که باید برسه میرسونم؛ممنون که نوشته های من رو میخونید)


امید که از ملاقات بر میگشت زنگ زد باهام هماهنگ کرد که صبح ساعت 9 دم در خونمون آماده رفتن به تهران باشم؛منم قبول کردم

صبح ساعت مقرر اومد در خونمون مهدی جلو نشسته بود و رها عقب منم رفتم پیش رها نشستم یه حال و احوالی کردم؛امید پیاده شد از بابا و مامانم خداحافظی کنه،مهدی رو بهم کرد و گفت:خوشتون اومد چجور مجلسو براتون گرم کردیم؟تازه علی گفت نمیتونم بیام وگرنه بیشتر صفا میدادیم

یه لبخند زدم که امید در ماشین رو باز کرد گفت بریم دیر نشه...

من که تو ماشین خوابم برد و برام به سرعت گذشت یجورایی دلم تنگ خونه شده بود

دم پارکی که با بچه ها قرار گذاشته بودیم پیاده شدیم نگاه امید روی یه دختر خشک شد کمتر پیش میومد امید به دختری نگاه کنه و من از این رفتارش خوشم میومد شعارش این بود:اگه کل اسلام هم بگیریم دروغ؛وقتی خیانت رو حرام اعلام کرده و از گناهای این چنینی سخت انتقاد کرده یعنی دین خوبیه و هر کس برای انتخابش دینش باید دلیل داشته باشه و نباید به این که از خونواده پی روی کردم بسنده کنه چون خدا قبول نداره و دلیل منم همین عدم خیانته...

این امید چرا آخوند نشده بود نمیدونم ولی اون نگاه خیره به سمت دختری که تا حالا ندیده بودمش منو داشت دیوونه میکرد صورت لاغری داشت یه شال قرمز رنگ که با مانتو شلوار قرمزش ست شده بود یه کفش اسپرت سفید؛لبش که با رژ لب قرمز ترکونده بود و یه عینک که واقعا بهش میومد به نظر تو دل برو بنظر میرسید

یهو علی دووید اومد سمت امید گفت اون دختره رو میبینی منتظر توئه گفته باید حتما ببینتت!

ته دلم خالی شد؛حس بدی داشتم!حالا این همه دختر این دختره از کجا پیداش شد

امید رفت و من موندم و یه عالمه سوالات عجیب و غریبِ تو ذهنم...

ازمون دور شدن دیگه کاملا به امید سوءزن داشتم میگفتم یه ریگی تو کفششه اون نگاهش اونم دونفره قدم زدنش

رها که فهمیده بود تو دلم چی میگذره گفت:کم و بیش امید رو میشناسم چنین آدمی نیست غصه نخور...

***************************

\از زبان امید/


رفتم پیش دختره قیافش خیلی برام آشنا بود...جلو رفتم سلام کردم جوابمو داد صداش...انگار صداش رو یه جایی شنیدم...چه صدای تو دل برویی داشت...نه من نباید به این چیزا فکر کنم...نازنین...خدا کنه دید بدی نسبت بهم پیدا نکرده باشه

-منو شناختی؟

وای چه صدای آشنایی با هر بار حرف زدن دلم به تپش میوفته سریع خودمو جمع کردم

--نه...ولی آشنا به نظر میرسید فک کنم جایی شما رو دیدم؟

-آره...من.....من بارانم...بارانِ صادقی

دستام یهو یخ کرد...تو بچگی با هم بودیم و خیلی بیشتر از یه دوستی ساده...ما با هم بزرگ شدیم 7سال صمیمی ترین دوست هم بودیم و مرهم غم همدیگه تا این که دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد

--به جا آوردم؛خونواده خوبن؟

-نه متاسفانه و برایدهمین اینجام...

نمیدونم چرا انقد نگران حال خونوادش شدم...وای من چم شده؟

--چیزی شده؟

-اینجا نمیشه اگه میشه باهم قدم بزنیم تا من بگم

انگار اون لحظه مغزم در رابطه با نازنین و فکری که راجع من میکنه هیچ پیامی نمیرستاد،خاطرات بچگیم جلوی چشم بود و انگار از خدام بود که چنین پیشنهادی بهم بده...قبول کردم راه افتادیم

--خب نگفتی چی شده

-نمیدونم؛امید...نمیدونم از کجا بگم...

با خودم گفتم چه زود خودمونی شد...امید... اون که داشت حرف میزد نگرانی تو صورتش باعث میشد قلبم بخواد از تو سینم در بیاد؛خدایا برا چی؟

-داداشم تصادف کرد یه هفته تو کما بود،الانم که به هوش اومده فقط داره اسم تو رو صدا میزنه...هیچ کس ودیگه ای رو نمیشناسه...ازت میخوام بیای ملاقاتش شاید خوب شد...قبول میکنی دیگه نه؟

مونده بودم چی کار کنم...دلم میگفت قبول کن ولی از یه طرف نازنین...نکنه تا الان...وای خدایا

--کدوم شهر بستریه؟

-همین تهران

--حالا برگردیم منم یه موقعی میام

-مرسی امید

--بیا ناهار باهم باشیم

-نه ممنون باید برم به کارای داداشم برسم

داشنیم بر میگشتیم که نگاهم روی نگاه در اخم نشسته نازنین افتاد از باران خداحافظی کردم رفتم پیش نازنین...خدا کنه فکر بد نکرده باشه...

************************

\از زبان نازنین/


تعجب بالاخره اومدن...جوری حساب کار دست امید بدم که یادش باشه با دخترا خلوت نکنه...

-نازنین...نازی خانومم!

نباید بهش محل میدادم

-نازنین منو ببین...

--چی کارم داری؟تو که یه دختر دیگه پیدا کردی...منو میخوای چی کار؟

انگار عصبانی شد...آره...عصبانیت رو تو چشماش میدیدم

-نازنین چرا میخوای اذیت کنی...خودت بهتر هر کسی میدونی به جز تو کسی رو دوست ندارم....

--پس چرا باهاش قدم میزدی؟مگه غیر اینه؟

-گفت نمیتونم حرفمو اینجا بزنم...از سر اجبار بود

--معلوم شد چه حرفی بهم زدید که نمیشده اینجا بزنن

-نازنین...من با داداش اون دختر چند سال پیش همبازی بودم...بنده خدا رفته بوده تو کما...الان که بهوش اومده کسی نمیشناسه فقط اسم منو صدا میزنه

--اونوقت کجای این حرفا رو نمیشد اینجا بزنن؟

-من نمیدونم نازنین...دروغ نمیگم...قراره امروز برم ملاقاتش توهم بیا

نمیدوستم چی بگم؛هم میدونستم امید اهل این کارا نیست،هم میخواستم به قولی گربه رو دم حجله بکشم...یه تاکسی دیدم سریع دست بلند کردم و رفتم...رفتم تو یه پارکای دیگه تهران و صدای گوشیمم بستم تا برا جواب دادن گوشیم وسوسه نشم با اینکه از کارم پشمون بودم...امید که کاری نکرده بود...یک ساعت گذشت خواستم گوشیمو ببینم که امید چقدر زنگ زده که تا گوشیمو ورداشتم فهمیدم انقد زنگ زده که گوشیم هنگ کرده و روشن نمیشد...که دیدم زمین و زمان داره میلرزه انقدر ترسیده بودم حتی نمیتونستم جیغ بزنم...کاش امید اینجا بود....چه غلطی کردم اومدم اینجا...

یهو جلوی چشمم سیاه شد

********************

\از زبان امید/


هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد...ای خدا حالا چی کار کنم...تو همین حال و هوا بودم که فهمیدم زمین داره میلرزه...خدایا زلزله...وای...تقریبا 5 ثانیه طول کشید...بچه ها همه جیغ میزدن...تموم شد اثری از خرابی نبود...نازنین...وای یعنی الان کجاست؟سالمه یا نه...سریع گوشیمو ورداشتم زنگ زدم..."دستگاه مورد نظر خاموش میباشد"...از نگرانی قلبم تو شقیقه هام میزد...رادیو رو روشن کردم...

زلزله ای به بزرگی دو ریشتر قسمت هایی از شهر تهران را لرزاند؛زلزله در نواحی شمال تهران تا سقف یک ریشتر بالا رفت...خوشبختانه این اتفاق تا کنون خسارت جانی نداشته است و تا کنون 457 نفر از آسیب دیدگان زلزله به بیمارستان منتقل شدند که حال اکثر آنها خوب است...گفت و گو میکنم با همکارم..........

خاموشش کردم اعصابم نمیکشید....نگران نازنین بودم...نکنه بلایی سرش اومده باشه...خدایا خودت کمک کن...





ادامه دارد....


  • محمد حسین امینی
۰۲
آذر

"انتقاد ممنوع"


(کسایی که اومدن زیر این شعر انتقاد های بی سر و پا که اکثرا خصوصی ارسال میشه بزارن نخونن این شعرو)
(منظور اون کسایی بود که با هدف خاصی میان وبلاگم...همونا که سرشون برای در افتادن با من درد میکنه...همونا که 9 ماهی هست دارن اذیت میکنن...اگه اومدی بخونی و دوباره اذیت و دردسر نخون...چون اگه خوندید و اتفاقای 9 ماه پیش تکرار شد...میسپارمتون دست اون بالایی...همونی که آدمای مظلومی مثل من رو دوست داره...همونی که شاهد همه ی اتفاقای الکی و کاهی که کوه شد بود...الله و اعلم...)

بالا نوشت:بعضی وقتا میگم کاش بعضیا آدرس وبلاگمو نداشتن...خدا رو چه دیدی شاید عوضش کردم...


در دل و ذهن و تقدیرم،این چه حاجتی برپاست؟

زین شب سردو بی احساس،عشق تو دردلم برخواست


عقل و قلبم لحظه ای شد هم ندا

از درون قلب من آمد صدا...

ای عقل و خرد بده به من گوش

درنگ کن مدتی،از عیش و از نوش

بشین و ببین آن تن رعنا را

آن صورت دلنشینِ برنا را

برای زندگی دلیل و معنا را

عقل اندکی بر خود خزید

رخ آن یار سفر کرده بدید

قلب من میتپدش با خروش

عقل من در وصف او گشته چموش

آری او کیست که من را چنین 

حال و روزی داده،نگار مه جبین؟

هر که بود و هر چه کرد من مانده ام

ورد عشق از نوجوانی خوانده ام

ای به قربانت که تو دردانه یکدانه ای

در کنجه ی قلبم تو صاحب خانه ای

میرسد آن ساعتی کز تو گیرم بوسه ای

در کنارت در کناری میخورم سمبوسه ای



  • محمد حسین امینی
۲۸
آبان

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت ششم:عروسی سایه(2)


فروشنده گفت:250هزار تومان

قشنگ معلوم بود امید جازده و اگه میتونست پس میزاشت ولی وقتی سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد کارت بانکیش رو داد تا فروشنده حساب کنه

خب وقتی میاییم خرید لباس کمترین مقدار همینه واقعا!

وقتی اومدیم سوار ماشین شدیم رو به امید کردمو با خنده گفتم:بعله امید خان زن گرفتن این خرجا رو هم داره!امید دستاشو آورد بالا و گفت:من تسلیم!

ماشینو انداخت تو بزرگراه و داشت با 140 تا سرعت میرفت که پلیس جلوش رو گرفت و یه جریمه ی ناقابل هم براش نوشت برا آرایشگاه میخواستم کلی به خودم برسم ولی با دیدن اون حال امید دلم به حالش سوخت و آرایشگاه ساده ای رفتم و سوار ماشین شدم منو رسوند خونه و خودش سریع رفت خونشون

بی حال افتادم رو زمین خوابم برد یه 2 ساعت مونده به اذون بود که خواهرم اومد بالا سرم صدتم زد گوشی رو داد دستم گفت امیده باهات کار داره

گوشی رو گرفتم امید با انرژی گفت:

-سلام نازنین حانوم خودم عیدت مبارک

-سلام مگه ماهو دیدن؟

-ماهو که میبینن منم که همین صبحی دیدم

-کم مزه بریز منو از خواب بیدار کردی اینا رو بگی؟

-اوا نمیدونستم خوابی گوشی به بابات بده تا به اونم عیدو تبریک بگم

گوشی دادم دست بابام مشغول حرف زدن شد منم که رفتم سراغ بقیه تا ببینم افطاری چی داریم

اونشب بعد کلی تبریک عیدش تموم شد و با این که تو روز خوابیده بودم شب تا صبح رو کامل خواب بودم

صبح چشم از خواب باز کردم که دیدم امید بالاسرم نشسته و داره آروم صدام میکنه جا خوردم واقعا این موقع صبح امید اینجا چیکار میکنه؟

رو بهم کرد پاشو یه چیزی بخور و یه چیزی بپوش بریم نماز عید. بعد از اتاق رفت بیرون

رفتم آشپزخونه یه لقمه نون خوردم موقع برگشت به اتاقم به دقت امید رو زیر نظر گرفتم نوبت من بود که باهاش ست کنم؛امید یه کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن سفید،منم یه شال سفید و یه مانتو و شلوار قهوه ای پوشیدم و چون میدونستم امید دوست نداره با این لباس تنگ بیرون بیام چادرم رو ورداشتم رو دستم انداختم تا موقع خروج سرم کنم،امید با دیدن من یه لبخندی رو لبش زد

از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم بعد نماز هم خونه یکی از اقوام تو اصفهان دعوت بودیم و قرار بود تا شب اونجا بمونیم و بعد بریم عروسی

به امید گفتم بریم خونه ما من لباس عروسیم رو بپوشم امید زیر چشمی نگام کرد و یه لبخند زد و مسیرش رو کج کرد

یه ست مانتو شلوار سفید داشتم پوشیدم و فعلا آرایش نکردم گفتم رفتیم اونجا آرایش میکنم خودمو الان خیلی زوده

امید هم اومد تو خونه و کت شلوار قهوه ایش رو در آورد جاش کت شلوار مشکیش رو پوشید و یه تیپ خفن زد موهاشو رو به بالا شونه زد یه عطر خوشبوهم به خودش زد

من که نشسته بودم داشتم با گوشیم به مامانم پیام میدادم که ما یه ذره دیرتر میاییم،امید اومد بالا سرم یهویی دستم گرفت منو بلند کرد و محکم رفتم تو بغلش داد زدم:دیوونه زهرم ترکید!دستم شکست..آخ

رو بهم کرد و گفت:بریم دیگه...از دستم که ناراحت نشدی؟

یه جوری بهم نگاه کرد که نتونستم دلشو بشکم یه لبخند زدم و گفتم:نه...برا چی ناراحت بشم؟فقط دفعه بعد یه ذره آروم تر دستم داغون شد...

امید هم یه نگاه بهم انداخت و گفت:باشه نازی خانومم...بریم؟دیر شد....

سرمو به نشونه تأیید تکون دادم و دوتایی رفتیم سوار ماشین شدیم

رسیدیم اصفهان و کلی بگو بخند تا وقتی که شب شد شب هم همه دسته جمعی رفتیم تالار عجب شبی بود از ذوق زدگی سایه گرفته تا دیدن خیلی از کسایی که یه مدتی بود که ندیده بودمشون

هیچ کدوم از بچه های دانشگاه نیومده بودن 

با دوربین تصویر مردونه داخل زنونه پخش میشد؛امید رو دیدم که رفت تو گوش اونی که به ظاهر سرپرست گروه ارکست بود یه چیزی گفت؛با خودم گفتم یعنی میخواد چی کار کنه؟ یهو دیدم میکروفون رو گرفت و میخواست بخونه! امید....خوندن تو عروسی!معلوم شد هنوز خوب نمیشناختمش!همون لحظه دیدم مهدی هم هست آره خودشه اون اومده بود....وا...یعنی اینا میخوان دو تایی بخونن!

بعله آهنگ شادی فضا رو پر کرد امید و مهدی هم که میخوندن معلوم بود تمرینشون خیلی بالا بوده....لامصب هماهنگِ هماهنگ

(آهنگ چی کار کنم حامد پهلان)


دیدمت تو کوچمون محل محل ندادی منو تو

دارم عیرتی میشم بکش جلو روسریت و

نمی تونی اینجوری بگذری از احساسم

تو خودت نمی دونی روی تو چقدر حساسم

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر


یه کاری نکن که کار دست دوتامون بدم

هر چی از تو می دونم به کل دنیا بگم

محل به ما نمیذاری خیلی دوستم داری

من باید چیکار کنم از این کارا دست برداری

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر

نمیذارم دیگه بد شی دختر

از پیش ما بری رد شی دختر

از کارا تو بلد شی دختر

بیخالش حالا هر چی دختر


******


دور پوریا حلقه بسته بودن و دورش میخرخیدن که امید و مهدی هم زمان با خوندن رفتن جزئی از حلقه شدن؛همجا تاریک شد،یه رقص نور کنار آهنگ فضا رو متحول کرد،خداییش از گناه رقصدن تو این مراسما که بگذریم این رقص نورش کولاک میکرد و خیلی قشنگ بود

بعد از خوردن شام سوار ماشین شدیم و همراه با کاروان معروف عروس کشون به سمت خونه پوریا رفتیم اوایل باهاشون بودیم ولی یهو امید پاشو گذاشت رو گاز و سریع رفت؛رو بهش کردم گفتم:چرا رفتی؟

-چون فک کن یه بنده خدایی کار داره پشت ترافیک این بند و بساط گیر کنه خب این میشه حق الناس،بزار حداقل گناه ما سبکتر باشه!

رو بهش کردم به حالت تمسخر گفتم:شما که امشب همه رو با صدای گرمتون به تیشان تیشان انداختید حالا به فکر گناه نکردن افتادید؟

-دوست صمیمی دوران بچگیم بود نمیتونستم براش کاری نکنم بعد اونو دست خود خداس سبکتره،این حق الناسِ!

--این جور که حضرت عالی فتوا صادر میکنن ما فقط حق الناس رو رعایت کنیم بقیه اعمال کشک دیگه میریم بهشت؟

-استغفرالله؛یه حرفی زدیم که تا حدودی واقعیت داشت الان حال ندارم سخنرانی کنم!خوابم میاد!

پاشو گذاشت رو گاز سرعتشو زیاد تر کرد و هیچی نگفت منم دیگه هیچی نگفتم تا رسیدیم در خونه پوریا و سایه؛که دیدم خونواده ی منم با همین سبک تفکر زودتر اومدن؛امید بهم گفت برو تو ماشین اونا منم یه سر میرم بیمارستان دیدن ایمان فردا هم که تو راه تهران به سر میبریم وقت نمیشه برا ملاقات همین شبی یه کاریش میکنم؛زشته نرم دیدنش...

قبول کردم امید رفت و منم نشستم تو ماشین که صدای خواهرم بلند شد:خانوم خواننده وارد میشوند؛ملت رو پاشون بند نبودن از هنر شوهر دینیِ شما!

محل بهش نزاشتم که مامانم زبون به طعنه باز کرد و گفت:بهش بگو سر عروسی خودش انقد جو گیر نشه ها!آبرو داریم!

با تعجب نگاه کردم به بابام تعجب بابام چیزی نگفت...آخیش یه نفس کشیدم و گفتم:بسه یه لحظه امون بدید ما بشینیم بعد...

که دیدم زدن زیر خنده...

  • محمد حسین امینی
۲۶
آبان

یه سوال؟

:/


چند وقتی هست یکی با IP تهران پست های رمان منو کپی میکنه:/

فقط میخوام بدونم چرا و چیکارش میکنه؟؟

اصلا کپی میکنه که میکنه کاریش ندارم...

فقط چرا:/





واینم اولین فایل صوتی:فایل صوتی کربلا


حتما گوش کنید و نظراتتون رو بگید تا فایل های بعدی بهتر بشه...


از اینجا دریافت کنید
حجم: 2.49 مگابایت



  • محمد حسین امینی
۲۵
آبان

اشعار منتخب اینجانب برای شرکت در مسابقه اشعار دانش آموزان ارسال شد


برام دعا کنید رتبه بیارم


قسمت بعدی رمان خاطرات نازنین در دست تقریره پنج شنبه یا جمعه منتشر میشه


فردا امتحان عربی دارم

شیمی20شدم

دومین بیست امسال:)

ریاضی شنبه امتحان داریم اگه 20 نشدم خودمو نمیبخشم

امتحان ریاضی از 17 نمره اس معلم تعیین کرده که اون 3 نمره حل مسئله هاتون تو کلاسه که من اون 3 نمره رو کامل آوردم;)


یه چیزی الان بهتون میگم یادتون بره:)

خرداد رو تصور کنید

اگه معدلم بالای 19 بود به اولین نفری که برای پست اونروزم نظر بزاره 10 هزار تومان جایزه میدم:)


شرمنده بیشتر پول ندارم:(


الان 3 جلسه ورزشه منو گذاشتن دروازبان 

من دیدم فایده نداره امروز زنگ ورزش تا جای ممکن گل خوردم

اومدم ورزش یکم بدووم لاغر بشم نه این که وایسم سر جام

یه هم بازی هم نداریم یکم تحرک داشته باشیم

(خواهرم در حد سن خودش یاری میکنه)

ولی من در حد سن خودم تحرک میخوام

یاد آخرین تحرکم افتادم

15 شعبان امسال بود:/

دیگه آنچنان ورزش نداشتم


PDF کتابچه ارسالی به مسابقات

از اینجا دانلود کنید
حجم: 546 کیلوبایت


خلاصه کلام دعام کنید....خداحافظ...

  • محمد حسین امینی