دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب
۰۵
مرداد

این داستانک در ماه رمضان در تلگرام منشر شد حالا اینجا...



8 صبح بود که به سمت آدرسی که از بهار داشتم راه افتادم تا اونجا با اتوبوس نزدیک 40 دقیقه راه بود با استرس پله ها رو یکی یکی بالا رفتم تا رسیدم دم در در زدم و منتظر موندم در باز شد خودش بود که یه چادر نصفه نیمه رو سرش بود یه نیگا تو چشماش کردم و گفتم:داداشت هست؟

بهم خیره شده بود و بهم گفت:نه با مامانم رفتن برا خرید...همین الان میان...حالا بفرمایید تو

پاهام سست شد دو قدم برداشتم رفتم داخل درو بستم و یه نگاه کردم تو چشماش و گفتم: تنهایی؟

من و من کرد و گفت آره بابام که سرکاره اونا هم الان دیگه باید برسن

نشستم رو مبل برام شربت آورد و رفت تو آشپزخونه

بلند صداش زدم:خوشکل خانوم!

-وا با منی؟

--من انقدر قشنگ صدات زدم یجوری صدام کن که مامان بچه هام صدام میکنه!

-اوهوع سردیت نکنه یوخت

--عشقی شما

-حالا کم خود شیرینی کن چی کار داری؟

--شمارت رو میخوام؟

-در دیزی بازه حیا گربه کجاست

--ناز نکن دیگه

-نه دیگه فک کردی من همون دختر ساده 5 سال پیشم که خام تو باشه

--من که دوسِت داشتم...الانم دارم

-ثابت کن

--آخه چجوری؟

صدای در اومد رفت باز کرد مامانش و داداشش اومدن سرو وضم بد نبود بعد سلام علیک به داداشش گفتم بریم بیرون؟

گفت کجا؟

گفتم پارکی جایی

گفت باشه

رفتیم به سمت پارک هشت بهشت

رسیدیم به پارک و داشتیم آروم و بدون صحبتی قدم میزدیم که من رفتم دستشویی و قرار شد بره سمت خیابون چهارباغ پایین تا وقتی من برسم

از دور داشتم بهش میرسیدم دیدم داداشش رفت سمت یه دختر تقریبا همسن و سال خودش و خواست باهاش صحبت کنه که یهو داداش طرف اومد و یقه اونو گرفت

سریع رفتم تو معرکه هلش دادم سر خورد افتاد زمین بلند شد یه مشت زد تو صورتم به قدری محکم که خوردم به دیوار کنار پیاده رو و افتادم رو زمین و سرم خونی شد طرف از ترس مردن من پا به فرار گذاشت و بهزاد هم اومد سمتم بلندم کرد و تاکسی گرفت و منو برد خونه خودشون

دردم کم شده بود که بهار اومد بالا سرم

بابای بهار که حدود 48 سال سن داشت و اسمش احمد بود میخواست منو ببره بیمارستان که وقتی دید حالم بهتره و نمیخوام برم راضی شد

با اسرار اونا شب خونشون موندم و روی مبل خوابیده بودم ساعت های 2 نصف شب بود که بهار اومد کنارم تکونم داد بیدار شدم بهم گفت:خوبی؟

گیر چشممو باز کردم گفتم:اگه تو بزاری آره

بهش برخورد بلند شد که بره دستش رو گرفتم و گفتم:قهر نکن دیگه؛حالا ثابت شد بهت؟

-من گفتم ثابت کن نگفتم خودتو به کشتن بده که...

--من وارد نمیشدم کار داداشت به کلانتری میکشید

-مگه چی کار کرده بود؟

--جات خالی میخواست به یه دختر شماره بده

-داداش من؟(باتعجب)

--آره داداش تو؛چه لقمه چرب و نرمی هم میخواست ورداره

چپ چپ نگاهم کرد فهمیدم از این که از یه دختر تعریف کردم بهش برخورده

خواستم بحثو عوض کنم

--خب حالا شمارتو بهم میدی

-نمیشه چرب و نرم نیستم تو گلوت گیر میکنم

--چرا انقدر زود قهر میکنی

بلند شد رفت...بغض خاصی هم تو گلوش بود...

فرداش که صبح سه شنبه روزی بود با سرو صدای شستن ظرف بیدار شدم مامانش سیمین خانوم که حدود 45 سال سن داشت در حال شستن ظرف بود

و صدای بهار هم از تو اتاق میومد که داره با تلفن حرف میزنه و سر کامپیوتر با دکمه ها ور میره

انگار اثری از داداشش هم نبود و باباشم که سرکار بود

آروم و بی سروصدا بلند شدم سرک کشیدم مامانش فهمید و شیرآب رو بست و اومد سمتم از روی اوپن یک سینی ورداشت و آورد خامه شکلاتی بود و نون لواش و یک لیوان شیر صبحونه مورد علاقه من

یه لبخند ساده ای زدم و گفتم:صبحونه مورد علاقه منه این که....

-واقعا؟ ... بهار برات چیده

از اون گوشه دیدم که بهار داره زیر چشمی نگاه میکنه یه تشکر ساده کردمو شروع کردم به خوردن صبحونه صدای زنگ تلفن اومد سیمین خانوم جواب داد و بهار هم صحبتش با گوشیش تموم شده بودو کنجکاو اومد این سمت که ببینه چه خبره

نفهمیدم چی گفتن و چی شنیدن ولی ظاهرا به دلیل وضع حمل یکی از آشناهاشون سریع آماده شد و رفت

من موندم و بهار...

بلند صداش زدم:بهار...بهار خانوم

-چیه؟

--میبینم که هنوز سلیقه منو یادته؟

-دیدم داریم تو خونه برات گذاشتم...ولی بعید میدونم تو سلیقه منو یادت باشه

--تمام و کمال یادمه نشون به اون نشون که وقتی با خونواده هامون رفتیم مسافرت از سوپری کنار ویلامون تو شمال برات خریدمش

-میگم...

--چی بگو؟

-همینی که الان زنگ زدن و مامانم رفت...پسر بزرگش خواستگارمه و بابا و مامانم هم موافقت کردن...فک کنم دیر همدیگه رو پیدا کردیم...

--درست حرف بزن...یعنی چی؟مگه جواب مثبت دادی؟

-بابام بهشون گفته تقریبا مثبته...

--چی داری میگی خودت میفهمی؟خب بیا این تلفن زنگ بزن بگو جوابم منفیه...بگو میتونی این کارو بکنی.........دِ چرا حرف نمیزنی؟

از رو مبل بلند شد و رفت داخل اتاقش درش رو هم بست تنها چیزی که داشتم شماره داداشش بود دلو دم به دریا و زنگ زدم:

-سلام...خوبی؟

--سلام..ممنون..کاری داشتی؟

-آره...

--خب؟

-میخواستم...میخواستم...

--دل واپسم کردی بگو دیگه

-میخواستم اگه اجازه میدی از خواهرت خواستگاری کنم؟

--چی گفتی؟

-من...من چیزی نگفتم...اصلا اشتباه گرفتم!

تلفن رو قطع کرد بهار از اتاقش اومد بیرون و گفت:چرا به بهزاد زنگ زدی الان بیاد ببینه تنها پیش همیم رگ غیرتش میزنه بالا...یک سال هم که ازت بزرگتره...وسایلت رو وردار و برو...

--اما آخه شماره بهم ندادی؟

-مگه نشنیدی چی گفتم؟فردا ساعت 10 صبح بالای پل خواجو قرارمون

--باشه خداحافظ...

باعجله خودمو به ایستگاه اتوبوس رسوندم سوار اتوبوس شدم و از اونجا دور شدم به سمت خونه خودم...بابت این که دیروز و امروز نرفته بودم سرکار مشتری های زیادی رو از دست دادم.....با بی حوصلگی و استرس رفتم در مغازه رو باز کردم،بهزاد آدرس مغازه من رو نداشت ولی میترسیدم در خونه کمین کرده باشه...آخه من که کاری نکردم فقط خواستگاری...

بالاخره یه مشتری اومد...این چند وقته انقدر مشتریم کم بوده که میترسم از پس اجاره خونه کوچیک خودمم بر نیام...آخوند خوش اخلاقی بود ماشین رو داد دستم خودشم یه گوشه نشست و شروع کرد به قرآن خوندن...سرم به کار ماشین بود که یهو یکی یقم رو گرفت و منو کشوند اینور بهزاد بود نمیدونم چرا انقدر عصبانی بود داد زد:اگه یه بار دیگه به خواهرم چپ نگا کنی خودم میکشمت فهمیدی؟

آب دهنمو قورت دادم آخونده از جاش بلند شد که سمت ما بیاد منم گفتم:آخه بهزاد من اگه میخواستم بهش چپ نگاه کنم که زنگ نمیزدم تو اجازه بگیرم برا خواستگاری،گفتم رفیقمی زنگ بزنم اجازه بگیرم نمیدونم چرا عصبانی هستی؟

یقمو ول کرد...یکم به خودش اومد میخواست دوباره شروع کنه که حاج آقا صداش زد و گفت بیا اون سمت مغازه خصوصی کارت دارم...یه نفس راحت کشیدم با شناختی که از بهزاد داشتم میدونستم وقتی جوش بیاره هیچی جلودارش نیست کار ماشین تموم شده بود کاپوت رو بستم و منتظر شدم برگردن

بهزاد برگشت انگار آروم شده بود رو بهم کرد و گفت:دیر اومدی...خواهرم بله رو به یکی دیگه گفته...پس دیگه اونطرفا پیدات نشه

با گفتن این جملات ته دلم خالی شد انتظار داشتم بهزاد که دوستم بود بگه هنوز فرصتی هست هنوز میشه کاری کرد و تموم تلاشش رو برام بکنه اما...

-ناراحت نباش درست میشه...توکلت به خدا

عصبانی شدم داد زدم--چیو توکل به خدا...خدا اگه میخواست اینجوری تمومش کنه چرا بعد اینهمه سال دوباره کاری کرد همو ببینیم چرا؟

-من که نمیدونم چی شده ولی توکل کن به خدا

--حاج آقا نمیدونی چه چیزایی که بهم نگذشت تو این پنج شش سال...تازه داشت یادم میرفت که دوباره دیدمش...دلم هوایی شد...گفتم خدا باهام آشتی کرده....اما...

تقریبا 5 سال پیش بود حدودا 17 سالم بود که یه همسایه جدید برامون اومد و ما هم به رسم همسایگی رفتیم کمکشون وسایل رو پیاده کردیم از ماشین اونموقع بهزاد 18 سالش بود و فقط اونو باباش بودن

بعد این که کار تموم شد رفتیم تو نشستیم که شربتی بخوریم و بریم که بهار خواهر بهزاد با مامانش اومدن همون لحظه فهمیدم که نگاه سنگین منو رو خودش فهمید...همش 15 سالش بود...چند روز بعد وقتی از خونه رفتم بیرون که برم سینما و فیلمی که دوست داشتم رو ببینم اونم همزمان با من خارج شد خجالت رو گذاشتم کنار رفتم جلو سلام کردم و گفتم کجا میرید؟...وقتی جوابش دقیقا همون جایی بود که من میخواستم برم رفتم لب جاده تاکسی گرفتم و با هم رفتیم...کنار هم نشستیم به تماشای فیلم...فیلم که تموم شد تو یه پارک نشستیم شب بود تابستون و هوا عالی دو تا آب هویج بستنی گرفتم و رفتم پیشش بستی رو دادم دستش صداش زدم

-بهار خانوم

--بله؟

-میگم یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟

--نه...!چی؟ بگو؟

-میگم...من...من دوستت دارم

زد زیر خنده ولی از اون روز به بعد تابستونا و روزایی که هوا خوب بود با خواهرم میرفتیم دنبالشون و کل پارک ها رو زیر پامون میزاشتیم

همه چی خوب بود تا اونا رفتن و من هیچ نشونی ازشون نداشتم اونا موقت و برای کار باباش به اصفهان اومده بودن و در کمتر از 6 ماه دوباره رفته بودن

بعد 5 سال بهزاد رو دیدم از دور و شناختم و رفتم ازش آدرس خونشون رو گرفتم دیروز رفتم اونجا ماجرای خواستگاریش رو برام تعریف کرد و منم چون نمیخواستم از دستش بدم زنگ زدم به داداشش

و داداشش جوش آورد و بقیشم که خودتون دیدید...

بین این 5 سال انقدر قصه خوردم و انتظار کشیدم که دیروز وقتی بعد از 5 سال دیدمش گفتم آزمون خدا تموم شد ولی انگار تازه شروعشه...

یه مکث کرد و فکری کرد و گفت شماره گوشیت رو بده من یه آدرسی رو پیامک برات میکنم و میگم کی بیایی اونجا خودت متوسل شی تا شاید نتیجه بگیری

من الان جایی ممبر دارم نمیتونم بریم اونجا

-چشم حاجی

پول تعمیر رو داد و رفت...

یاد قرار افتادم که انگار یکم دیر شده سریع جمع کردم و رفتم سمت پل خواجو به اونجا که رسیدم 10 دقیقه دیر شده بود ولی پیداش کردم یکم از دستم کلافه بود ولی یه کاغذ داد دستم روش نوشته بود:میترسم داداشم اومده باشه دنبالم برو به این آدرس من از سمت خودم تو هم از سمت خودت 

آدرس رو ادامه دادم رسیدم به رستوران یه نگاه انداختم نبود نشستم روی میز و منتظر شدم رسید رفتیم طبقه بالای رستوران و شروع کردیم به صحبت کردن....

-سلام بهار خوبی!؟

--اگه تو بزاری...چرا انقدر دیر اومدی

-مشتری داشتم دیر شد تا تموم شه

--دروغ نگو به من

-دروغ نمیگم

--بهزاد گفت میاد بهت سر بزنه من که دلم هزار راه رفت ولی خب انگار به خیر گذشت،نه؟

-آره...حالا اینا رو ولش...ماجرا چیه؟

--ماجرا رو که بهت گفتم تو فقط بیا این شماره بابامه زنگ بزن همینجا و خواستگاری کن ببین چی میگه...

-باشه

زنگ زدم جواب داد:

-سلام...

--سلام

-شناختید که؟

--آره،مگه پیمان نیستی؟

-آره خودمم

--بگو کاری داشتی؟

-میخواستم....میخواستم اگه اجازه میدید یه شب با خونواده بیایم خونتون تا ازتون بهار رو خواستگاری کنم

--پیمان...

-جانم

--ببین پسر خوبی هستی ولی بهار قبلا خواستگار داشته و ما هم جواب مثبت دادیم دیگه نمیتونم برات کاریش کنم

تلفن رو قطع کردم یه نگاه به بهار همه چیز رو از تو چشمام خوند...بدون هیچ حرفی بلند شد رفت

سرجام نشسته بودم نمیدونستم باید چی کار کنم پاهام سست شده بود و نگاهم خیره روی زمین...حس کردم یکی نشست جای بهار...سرمو بلند کردم بهزاد بود وحشت تمام وجودمو فرا گرفت...با خودم گفتم الانه که رگ غیرتش بزنه بالا که با صدای آرومی گفت:مگه بهت نگفتم جواب مثبت داده،حرفمو باور نمیکنی...؟

-از قبل...میدونستم...ولی...باورش یکم...سخت بود

--ببین پیمان...تو دوست من بودی...از همون روز اول تو چشمتو خوندم که خواهر منو میخوای ولی چون هیچوقت چپ بهش نگاه نمیکردی هیچی بهت نگفتم...هیچوقت هم مانع صحبت هاتون نشدم حتی وقتی که با هم رفتید سینما و پارک.....من از سر جوونی و بیکاری خیلی وقتا دنبالتون بودم...من وقتی فهمیدم عشقت پاکه چشمم رو رو همه چی بستم..چون بهار هم تو رو میخواست...بعد اون 6 ماه بهار مدتی داغون بود اما آروم آروم فراموش کرد

امروز هم جلوت وایسادم چون یادآوری این عشق به بهار در حالی که قراره با یکی دیگه ازدواج کنه براش گرون تموم میشد...بزار بهار یادش بره.....برای جفتتون بهتره......

نمیتونستم جلو اشک چشمام رو بگیرم...ولی غرور مردونگیم نمیزاشت جلو بهزاد گریه کنم...پاهام سست شد؛کنترل اشکام از دستم خارج شد و به یک باره سرازیر شد...با خودم میگفتم تف به این شانست پیمان؛زیر لب خودمو سرنوشتمو نفرین میکردم نمیدوستم باید چی کار کنم...از سر میز بلند شدم خواستم حرکت کنم که جلوی چشمم سیاهی رفت به کمک دیوار خودمو گرفتم که نیوفتم...به دیوار تکیه دادم و آروم آروم نشستم رو زمین....

صدای بهزاد اومد که میگفت:طرف از نظر مالی تأمین بود و ما هم قبول کردیم حتی خود بهار دیگه فراموشت کرده بود اون مدت کم در برابر این دوری گم میشد...حالا هم رفته قطر قرارداد اداری امضا کنه و آخر هفته روز قبل از ماه رمضون برمیگرده برای صحبت های بعدی...به هر حال فکر نمیکنم دیگه اتفاق خاصی بیوفته و احتمالا کاریه که شده بلند شو برو یه آب قند بخور...میدونم داری چی میکشی ممکنه پس بیوفتی بلند شو....

از جام بلند شدم چشمام دوباره سیاهی رفت و این بار افتادم زمین هیچی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که یهو دیدم رو تخت بیمارستان افتادم و اون بیرون از اتاق بهار و بهزاد دارن با هم حرف میزنن...بهار نگاهم کرد من نگاهمو پس گرفتم و به سرم توی دستم نگاه کردم...زیر لب زمزمه کردم:چرا نذاشتید من بمیرم چرا؟

بهزاد اومد تو اتاق و گفت:بهار فک میکنه من یه بلایی سرت آوردم بگو من هیچ کارم تا تموم شه بحث

صدام رو بلند کردم:تو شاید مقصر نبودی ولی با صحبتات بد بلایی سرم آوردی بهزاد....بد بلایی...

هیچی برای گفتن نداشتن و با اومدن دکتر و امضا شدن برگه مرخص بودنم به حاج آقا داوودی همونی که صبح دیده بودمش زنگ زدم و آدرس یه مسجد رو بهم داد 

به مسجد که رسیدم وارد شدم و دیدم همه بدجور به تکاپو افتادن و دارن مسجد رو تمیز میکنن فکر که کردم یادم افتاد پس فردا شروع ماه رمضونه 

-سلام

نگاهم کرد و گفت:

--به سلام جوون؛

صداش رو آروم کرد و گفت:

--چی شد...تونستی راهی پیدا کنی؟

-نه حاجی...تمومه،تموم

--ان شاء الله درست میشه اگه دوست داری گوشه کار رو بگیر وگرنه هم یگوشه بشین قرآن بخون

این بار کمر بستم و گفتم برای یک بارم که شده باید کار کنم و توکلم به خدا...

یک ساعتی کار کردم و دیگه خسته شدم یه گوشه نشستم و شروع کردم به قرآن خوندن...نماز مغرب و عشا هم همونجا خوندم و برگشتم خونه...

گوشیم رو که مدتی بود بهش نگاه نکرده بودم ورداشتم یه پیام روی صفحه دیدم از شماره ناشناس...پیام باز شد متن پیام این بود:

سلام پیمان خوبی؟من علی احمدی همکلاسی 6 سال پیشت هستم امیدوارم منو یادت باشه؛خواستم بگم من با انجام چند تا کار که داستانش مفصله الان صاحب یه کارخونه شدم خوشحال میشم بیایی و یه گوشه از کارو بگیری

با توجه به این که اوضاع مالیم زیاد جالب نبود سریعا بهش زنگ زدم:

-سلام علی

--بَه سلام آقا پیمان چطوری؟

-با پیامی که بهم دادی عالیم

--خب پس ببین من یه آدرس برات میفرستم...فردا ساعت 8:30صبح بیا اونجا برا عقد قرارداد و غیره صحبت میکنیم

تلفن رو که قطع کردم سریعا رفتم سراغ شام یه نون پنیر ساده خوردم و خوابیدم برای فردا

صبح ساعت 7 از خواب بلند شدم و صبحونه کمی خوردم و رفتم سمت کارخونه ای....

ساعت 8:15 رسیدم به کارخونه و بعد از صحبت با منشی وارد اتاق علی شدم

بعد از چند ثانیه همو بغل کردن نشستم و درباره اتفاقاتش برام گفت:

--من بیکار و علاف نشسته بودم تو خونه که 50 میلیون از بانک بردم مونده بودم با این پول چی کار کنم که به سرم زد و رفتم باهاش 20 هزار دلار خریدم و نشستم تو خونه،بعد مدتی دلار تا سقف 4 هزار تومن رفت بالا و با فروش دلار 80 میلیون به جیب زدم هفته بعد همه این پول رو سکه تمام بهار خریدم و بعد مدتی دیدم شده 100 میلیون...خلاصه که با وجود شانس خیلی زیادی که تو مدت دو سال قیمت های طلا و دلار و یورو برام داشتن شروع کردم سهام هم بخرم هر روز یه پام تو بورس بود یه پام طلا فروشی و سرافی...و بعد از سعود وحشتناک پول الان اینجام که میبینی و الان به فکر تشکیل یه هیئت نظارت و برخی کارکنان مورد اعتمادم هستم که اینجا اداره کنیم تو هم آوردم اینجا تا امور مالی رو بدم دستت...یادمه حساب کتابت خوب بود حقوقت هم با بیمه خودت حساب کتاب کن...

بعد از این که دیدم قطعا اوضاع از مکانیکی بهتره پیشنهاش رو قبول کردم

و شروع کردم به حساب کتاب ورودی کارخونه و حقوق کارکنا که ببینیم چقدر اضافه داریم و بعد از صحبت با خودش قراردادم رو با مبلغ ماهانه 10 میلیون تومان امضا کردم که وحشتناک بود برام...تقریبا 10 برابر شده بود و شایدم بیشتر

اولین اقدامی که بعد از قرارداد انجام دادم مغازه ام بود که برای فروش آگهی کردم تا 60 میلیون تومان بفروشم و اوضاعم بهتر بشه...وقتی مامانم فهمید که از نظر مالی چه پیشرفتی کردم میخواست برام زن بگیره و از اونجایی که قبل از دیدن دوباره بهار یه صحبت ساده و سرسری با مامانم درباره خواستگاری از یکی از دختر های فامیلمون انجام داده بودم گفت که بریم اونجا اما من گفتم یکی دو هفته دیگه صبر کنه...این صبر باعث میشد که اگه وقفه ای توی ماجرای ازدواج بهار افتاد من از فرصت استفاده کنم

 داشتم سر حوصله یه سری پرونده ها رو بررسی میکردم....

حدود دو ساعت بود که بدهکاری ها و طلبکاری ها رو بررسی میکردم یه یهو چشمم به یه پرونده آشنا خورد....و این پرونده سود های زیادی برام داشت اگه ازش درست استفاده میکردم....


رفتم دم اتاق علی و در زدم...وارد شدم


-سلام

--سلام؛مهندس پیمان!

-میگم بیا این پرونده رو نگاه کن...ما از این شرکت حدود 57 میلیارد تومن طلبکاریم که مهلت پرداخت این مبلغ تا 3 ماه پیش بوده...این پرونده به تنهایی تمام چاله های شرکت رو پر میکنه چون من همه پرونده ها رو بررسی کردم جمع بدهی های ما روی هم رفته چیزی حدود 6 الی 7 میلیارد تومنه....ما به یه وکیل برای این پرونده نیاز داریم و من میخوام وکیل قبلی کارخونه رو ببینم

--جالبه که بعد 3 ماه هیچ اقدامی براش نشده از وکیل قبلی یه وقت گرفتم برا امروز عصر که یه سری صحبت ها رو درباره شکایات کارخونه داشته باشم تو هم برای تأیید اسناد بیا...اگه اسناد تأیید شد یه وکیل هم برای این پرونده پیدا میکنم تا بررسی کنه


عصر به دفتر وکالت وکیل رفتیم و با صحبت هایی که شد معلوم شد رئیس قبلی کارخونه با رئیس کارخونه بدهکار دوست بودن و با رودبایستی این بدهی به کارخونه ما پرداخت نمیشه...

پاراگراف جدیدتمامی مراحل اداری پرونده رو باید جلو میبردم و این یک وکیل کار کشته میخواست که بیشترین نون رو از این پرونده برام دربیاره....انقدر فکر کردم تا یادم افتاد افشین اسماعیلی یکی از همکلاسی های قدیمیم بود که گفته بود وکالت قبول شده شمارشو داشتم زنگ زدم بهش:

-الو...سلام افشین شناختی؟

--سلام...آره؛پیمان تویی؟

-خودمم؛چه خبر؟

--هیچی...وکالت خوندم و خوندم و الان سرم شلوغه...اعصاب برام نمونده

-میگم دستت بازه برا یه پرونده سنگین یا نه؟

--چه پرونده ای؟!

-پرونده بدهی عقب مونده بین دوتا کارخونه

--حالا مبلغ بدهی چقدر هست؟

-57 میلیارد با 3 ماه تأخیر

--صبر کن ببینم تو و این عددا که به هم نمیخورین!نکنه بانک زدی!

-نه بابا داستانش درازه...حالا دفترت کجاست؟

--خیابون جی اصفهان

-خب آدرس دقیق رو پیامک کن من الان میام


این پرونده باید به درستی جلو میرفت سریع خودمو رسوندم دفتر افشین و یه نگاهی به صف طولانی اونجا کردم...ولی نشستم تو صف همه رفتن و تا به من رسید منشی گفت:ببخشید شما نمیتونید برید داخل نوبت قبلی نداشتید الان دیگه بازدید کننده نمیپذیرند....

همینجور داشت برا من حرف میزد که گوشی تلفن زنگ خورد و افشین سراغ منو از منشی گرفت و منشی هم اجازه ورود داد


-به!سلام افشین چطوری پسر؟

--سلام پیمان خوبه خوبم حالا که دارم تو رو میبینم

-بشین که خیلی کارم مهمه

--آره پشت تلفن چیزای عجیبی میگفتی...تو و اون همه پول؟چه خبره؟

-از حاشیه فقط همینو بگم که الان حسابدار رسمی کارخونه ژله و مربای سحر شدمو این کارخونه یه زمینی کنارش داشته که خالی بوده...کارخونه بغلی که 

کارخونه ی لوازم آرایشی بهداشتی بهار اسمشه برای ارتقا و پیشرفت این زمینو از کارخونه ما به قیمت 70 میلیارد میخره...زمین بزرگه ولی توافق بر سر این پول واقعا عجیب و گرونه...تقریبا دو برابر قیمت قولنامه شده و مقرر بر این که این پول تا 3 ماه پیش تصویه بشه اما طبق رسید های موجود دریافتی و مهر و امضا ها تا اون تاریخ فقط 13 میلیاردش پرداخت شده و بقیش اش مونده...حالا خودت یه نگاهی به پرونده بنداز ببین و بهترین اقدامات رو انجام بده

پرونده رو از من گرفت و حدود یه ربع باهاش ور رفت و توی سیستم اطلاعاتی رو وارد کرد و بعد از اون چک هایی که مقرر بوده برای پاس کردنش اقدام بشه رو برداشت گفت:

--این چک ها 99 درصد برگه میشه و گرنه پاس شده بود...شما این چک رو بردار و برو بانک اگه چک پاس شد که خودش 5 میلیارد پوله و 6 تا چک هم با تاریخ های مختلف موجوده که سر جمع میشه 30 میلیارد...اونوقت میمونه اون 27 میلیاردی که باید روز آخر با ما تصویه میشده و نشده و فقط برای اون باید طرح شکایت بزنیم...اینا رو که خودتم میتونستی انجام بدی چرا اینجا اومدی؟

-محض اطمینان...گفتم هر کله ای یه صدا توشه دیگه...

--خب فردا صبح برا این 6 تا چک باید بریم بانک ببینیم چی میگه

به محض بیرون اومدن از اتاق افشین با صحنه عجیبی رو به رو شدم...بهزاد اینجا بود و منتظر تا منشی بهش وقت بده اما منشی با اجازه قبلی از افشین رفته بود و نبود

وقتی فهمیدم کار داره گفتم بیاد تو

انگار سربسته حرف میزد از اتاق رفتم تا راحت حرفاشو بزنه و رفتم سمت خونه....

شب به همه اتفاقا فکر میکردم و با خودم گفتم یعنی چی میشه....ساعت گوشیم رو روی ساعت 3 تنظیم کردم چون ماه رمضان شده بود و باید سحری میخوردم؛ قرار شده بود 8 صبح جفتمون جلوی بانک دم دفتر افشین باشیم پس ساعتم رو روی ساعت 7 تنظیم کردم و بعد سحری دوباره خوابیدم...

صبح به محض رسیدن به بانک و نشون دادن چک و دیدن باقی مونده حساب متعجب شدیم!باقی مونده حساب یه کارخونه فقط 1 میلیارد داخلش بود که اونم همون لحظه با برداشتی به زیر 1 میلیارد رسید...هر 6 فقره چک رو برگشت زدیم و با پرونده به کلانتری رفتیم و بعد از انجام مراحل اداری به آدرسی با حکم جلب فردی به اسم کیانوش جمشیدی که از شانس شاید خوب من همون خواستگار بهار بود رفتیم

اونجا تا با حکم جلب دستگیرش کردن و داشتن سوارش میکردن صحنه دیگه ای رو دیدم...خونواده بهار با ماشین اونجا پارک کردن و با تعجب همه پیاده شدن

متهم رو بهشون کرد و گفت:سوء تفاهمه اشتباه شده برمیگردم

بابای بهار که فکر میکرد من برای دومادش پاپوش دوختم خیلی بد نگاهم میکرد اما من بدون اعتنا به اونا سوار ماشین شدم و رفتم اما اونا هم تا کلانتری دنبال ما اومدن...

بعد از صحبت هایی که شد قرار شد همون لحظه برامون مبلغ رو واریز کنه اطلاعات حساب رو داد بعد از استعلام مشخص شد توی حسابش فقط 1 میلیارد پوله از تعجب هنگ کرده بود اما کاری نمیتوست بکنه حکم دادگاه برای ما امضا شد...

شب؛بعد از این که تیر اول رو درست تو خال زده بودم رفتم بخوابم که برام پیام اومد:سلام...بهارم شمارتو از گوشی داداشم پیدا کردم...فقط بگو داری چی کار میکنی؟

نمیدوستم جواب بدم یا ندم که آخرش جواب دادم:کار درست رو...من حسابدار یه شرکتم و نماینده اون شرکت تو این شکایت...فک کنم شاهدوماد مجبور بشه کارخونه رو بفروشه...

تازه وقت جولان خودم بود اما وجدانم فعلا بهم اجازه این کار رو نمیداد...

انگار نبض این کار دوباره داشت میزد و من طبق غریزم رفتم سراغ وسایل کار قدیمیم...

کاری که باهاش تونستم پول در بیارم و بعد وجدانم منو وادار کرد با اون پول مکانیکی یاد بگیرم و خودمو تو ضعف مالی بندازم...آخه من اهل مکانیکی نبودم...

وسایل رو برداشتم زیپ کیف رو باز کردم...یه دستکش؛یه لب تاب و یه هارد پر از اطلاعات مهم...

صفحه لب تاب روشن شد و روی عکس پشت صفحه نوشته شده بود:اینجا فقط خودت مهمی.....

هارد رو وصل کردم به لب تاب اطلاعاتش خونده شد...سیم مودم رو از کامپیوتر قطع کردم و وصل کردم به لب تاب و شروع کردم به کد نویسی...از روی چک و حساب هایی که بررسی کرده بودیم یه کپی داشتم و به تمام حساب های کارخونه وصل شدم...پای حدود یک میلیارد پول وسط بود ولی اگه به حساب خودم میریختم یه پام گیر بود...فعلا ولش کردم...

آره من دوباره به قدرت رسیده بودم!یادم نمیره اون روزی که بهزاد گفت همه ملت از یه جایی دارن میدزدن و ما بیکاریم منم این ایده به ذهنم رسید...کد نویسی که داخلش در حد مبتدی وارد بودمو ارتقا دادم و از سرور های کوچیک برای هک کردن استفاده میکردم...آروم آروم انقدر تو کار خبره شدم که یکبار وارد سیستم بانک مرکزی آمریکا شدمو اونجا پیام نوشتم:(i am fram iran...yes we can)

این اتفاق باعث شد سیستم هاشون رو تقویت کنن و دیگه دست من بهشون نرسه اما تو ایران همه چی آماده برای یه دزدی بزرگ بود...چیزی که هنوز از ریسکش انجامش نداده بودم و منتظر شاید یه حسابی که به ریسکش بیارزه بودم....بهزاد منو شیر کرد و از این راه کلی پول به جیب زدم اما حالا نوبت من بود رکبی بزرگ بزنم...اما نه شاید پول حس منو آروم نمیکرد من شاید جون اون آدم کیانوش جمشیدی میتونست منو آروم کنه...باید از الان برا دارایی هاش نقشه میکشیدم اون میتونست با فروش خونه اش کل بدهی رو پرداخت کنه و کلی پول هم اضاف بیاره...برای دید زنی وارد پرتابل کارخونه اش شدم و به تنظیمات دستگاهاش سری زدم اما کاری نکردم...یه نگاه به گوشیم انداختم پیام اومده بود...افشین بود:سلام متهم برای پرداخت بدهی؛سهام کارخونه اش رو آگهی کرده با تخفیف خوب،هر کی اون سهام رو بخره بعد دو ماه پولش 2 برابر شده و اونا به راحتی میتونن بدهی ما رو در عرض 10 روز فروش سهام پرداخت کنن...پیامم رو دیدی زنگ بزن

گوشی رو برداشتم و زنگ زدم:

-سلام افشین خوش خبر باشی!

--سلام؛نکنه پول داری میخوای سهام بخری؟

-نه ولی کاری میکنم سهامش همین فردا صبح سقوط کنه و قیمتش بشه یک چهارم این حراجی...با سود 20 برابر چطوری؟

--چجوری؟

-اوناش با من فقط هر چی پول داری جمع کن فردا رأس ساعت 11:30 تو سالن کارخونه باش...هر برگه سهامش چقدر ارزش داره به قیمت امشب؟

--باشه...هر برگه اش به طور مشارکتی تا دو ماه دیگه است و این برگه ها ارزشش به اندازه صد هزارم از کل کارخونه و دارایی و فروششه و کاهش قیمت محصولات یا خراب شدن وسیله هاش قیمت پایین میاد و فروش بیشتر و دستگاه های سالم پول سود میکنه...الان قیمت هر برگه سهامش حدود 9 میلیون تومنه که هر خریداری رسما مالک بخشی از کارخونه است

-تو بورس میزاشتن که بهتر بود این چرا اینجوریه؟

--حالا هر کسی صاحب مال خودشه...

-صبر کن ببینم 500 تا برگه که ارزشش 4 میلیارد و نیم میشه؟یعنی منظورم اینه پولی جمع نمیشه!

--آره ولی بازارشون با این پول راه میوفته و میتونن فروش کنن؛سرمایه بیشتر...تولید بیشتر...بازاریاب بیشتر...پول بیشتر

-باشه پس فعلا خداحافظ

--اوکی بای

وقت ورود به سیستم بود...وارد پرتابل کارخونه اش شدم و رأس ساعت 11 تو بخش ربات های سازنده مواد قطعی برق 30 دقیقه ای بدون برق اضطراری رو برنامه ریزی کردم و تنظیمات دستگاه هارو از همون ساعت به هم زدم

یه پیام به علی و درخواست کردم هر چی پول داره برام کارت به کارت کنه...اونم بدون فوت وقت و فقط با یه پیام که برا چی میخوای مبلغ 25 میلیون ریخت به حسابم و منم رفتم بخوابم برای فردا که قبل ساعت 11 برم کارخونه اونا و سینما رو از نزدیک ببینم....

صبح ساعت 11 به همراه افشین داخل سالن کارخونه نشسته بودم که یهو مسئولای کارخونه افتادن به تکاپو...تابلوی داخل سالن هنوز عدد 9.000.000 رو نشون میداد در حالی که همه منتظر سود پول کارخونه بودن تا بقیه که شک دارن هم سپرده گزاری کنن تابلو تو این نیم ساعت به علت سوختن بعضی وسایل و تخریب بعضی مواد اولیه عدد 5.000.000 رو نشون داد ساعتم رو دیدم و فهمیدم بازی تمومه همون لحظه کنار یکی از باجه ها که داشت دعوا میشد رفتمو گفتم این کارت...رمز 2389 برای 5 تا برگه سهام بکش...همه تعجب کرده بودن اما من مطمئن از سود پولم سهام ها رو تحویل گرفتم و منتظر افشین شدم...اون یه برگه سهام گرفت و اومد بیرون...هنگ کرده بود که یهو چی شد اما من میدونستم پولم سود میکنه...موقع خروج دیدم که اون وسایل رو که تعمیر کرده بودن هر برگه همون لحظه 500 هزار تومن سود کرده بود و خیلیا رو به فکر خرید انداخته بود...

-این سهاما واسه اینا نون نمیشه...نظر تو چیه؟چته افشین چرا تو لکی؟

--هنوز تو فکر پیشگویی های تو ام

-انقدر فکر و خیال نکن بزار یه ساندویچی وایسم ساندویچ بخوریم

--ماه رمضونه...زود تر از افطار همه جا بسته اس...

-آخ آخ..یادم نبود!

--منو برسون دفترم...کلی کار دارم

-چشم آقای وکیل!

بعد از پیاده کردن افشین رفتم تو حساب و کتابی که قرار بود در عرض سه ماه این کارخونه توی 6 مقطع هر بار 11 میلیارد و 700 میلیون پرداخت کنه...یعنی میتونه هر 15 روز یک بار انقدر دربیاره؟....شاید!

اونا اینطور درخواست دادن و در صورت تأیید دادگاه باید منتظر پول بزرگی مینشستم...

از چرخ زدن تو نامه ها و ایمیل ها فهمیدم متهم که به قید وثیقه آزاد بود داره به سمت بندر چابهار میره و ظاهرا سعی داره یه بار قاچاق رو تحویل بگیره و با چسبوندن اسم شرکتش روی محصولات اونا رو 3 برابر قیمت خرید بفروشه؛اثبات قاچاق خیلی سخت و کمی به درد نخور بود...پس سعی کردم خودم کاری کنم که نقشه اش شکست بخوره اما چجوری!؟

تو همین فکر و خیالا بودم که یادم افتاد بهزاد یکی رو میشناخت که مواد مخدر جا به جا میکنه و یک کمی سیبیلش رو چرب کنی همه جوره برات کار میکنه

یه شماره ازش داشتم اما کسی جواب نمیداد؛به اجبار رفتم دم در خونش و پیداش کردم...

-سلام آرشام آقای گل

--سلام...اشتباه نکنم باید پیمان باشی؟

-درسته!فقط میگم هنوزم دستت تو کاره؟

--چه کاری؟مواد منظورته؟

-آره؛

--با این که دیگه شغل اصلیم نیست....

-این حرفا رو بزار کنار...چقدر پول میخوای؟

--گرونه...بستگی داره کدومو بخوای:

6ماه؛1سال؛2سال...تا بیست سال و حتی هواخوری

-هواخوری دیگه چیه؟

--اعدام

-هواخوری چند در میاد؟

--3 میلیارد

-اووه چقدر گرون!

--مشتری نیستی...

-نه داداش جوش نیار...چک بدم قبوله؟

--از کجا معلوم برگه نباشه؟

-شماره حسابت رو بده...یک میلیاردش رو همین الان برات واریز میکنم...500 میلیون قبل عملیات...1/5 میلیارد رو بعد از تموم شدن کار بهت میدم

--قبوله...شمارتو بده شماره حسابم رو همین الان برات میفرستم...فقط کی و کجا باید کار کنیم؟

-بهت پیامکی اعلام میکنم

شماره حساب رو فرستاد و منم رفتم خونه و لب تاب رو روشن کردم و دوباره وارد اطلاعات حساب کیانوش جمشیدی شدم و با تعجب دیدم پول موجودی 7 میلیارد شده بود...اما چجوری؟

مهم نبود 1 میلیاردش رو انتقال دادم و اسناد انتقال رو پاک کردم فقط خدا کنه که لو نرم...با پیامک همه چی رو با آرشام هماهنگ کردم که همون لحظه فهمیدم خودش به چابهار نمیره و نماینده میفرسته همونجا نقشه با آرشام جا به جا شد و قرار شد توی باری که قراره بیاد مواد جا ساز بشه به طوری که پای مسئول بار گیر باشه

چک کردن همه اوضاع و اتفاقات و دیدن واکنش بانک به این انتقال منو نگران کرد اما هنوز اتفاقی نیوفتاده بود...

اونجا بود که یهو یاد بهزاد افتادم...بهش زنگ زدم:

-سلام

--سلام پیمان کاری داشتی؟

-میگم حالا که این دستگیر شده نمیشه به هم بزنید همه چیزو؟

--از کجا معلوم خودت پاپوش ندوختی؟

-مرد مومن خودش تو کلانتری گفت من بدهکارم تو به من شک داری؟

--نمیدونم والا...حالا به بابام میگم

-مرسی

تا تلفن رو قطع کردم دیدم یکی داره زنگ میزنه...حاج آقا :

-سلام حاج آقا

--ورحمه الله جوون؛چه خبر؟

-هی...بدک نیست؛برامون دعا کن

--حتما به روی چشم...میخواستم بگم امشب همون مسجد اونروزی افطاری داریم...خواستم بگم تو هم بیای

-قربان شما...ان شاء الله میام...ممنون از دعوتتون

--خواهش میکنم...منتظرتم


قطع کردم و برنامه ریختم برم افطاری...آخرین آنلاین شدنم رو گذاشتم روی شهر لس آنجلس ساعت 14 و سیستم رو به کل خاموش کردم...

عجب سفره بزرگی بود و همه مردم هم کمک میکردن چیده بشه قبل اذان سفره رو چیدن و لخظه اذان به همه آبجوش نبات دادن و بعد نماز رو خوندن و حالا همه رفته بودن سر سفره..حلیم بود و سبزی و نون و دوغ...دو تا پارچ آب هم دست به دست میشد...سیر خوردم و رفتم نشستم یه گوشه...حاج آقا رفت رو منبر و همون لحظه اول گفت:

فضیلت افطاری دادن خیلی زیاده امروز همتون تو این ثواب شریک بودید چون هر کی یه گوشه کارو گرفت نزدیک به 17 ساعت گرسنگی و تشنگی کشید این آخریه دیگه کم آورده بودید...اما یه آقایی هم بود که 3 روز آب نخورد؛تو روز های بلند و گرم تو کربلا چند ساعت این شمشیر سنگین رو میچرخوند...دیگه زبان مبارک مثل چوب خشک شده بود؛شما فکر کن آب نخوردی چند ساعت یه تیکه آهن 15 کیلویی رو جا به جا کنی...تازه خونم از بدنت رفته باشه...چه کشید اباعبدالله...اما دلا بسوزه برا خواهری که اومد کنار گودی قتلگاه؛بدن بی سر برادرش رو.....صلی الله علیک یا اباعبدالله...

منقلب شده بودم دیگه دست خودم نبود؛بلند شدم رو به حاجی کردم و گفتم:جاجی تمومش نکن؛حاجی یکم دیگه روضه بخون...

سرش رو تکون داد ادامه داد:

هر کی میخواد از رو بلندی زمین بیوفته،باید دست داشته باشه حائل کنه...آخ من بمیرم برا اون آقایی که دست تو بدنش نداشت؛آقا وقتی خواست از رو اسب زمین بیوفته دست نداشت با صورت رو زمین افتاد...تیر سه شعبه تو چشمای مبارکش فرو رفت...اما اونطرف یه طفل شش ماهه منتظر آبه؛علی اصغر به تلذی افتاده؛ماهی هر وقت از آب بیوفته بیرون وقتی دهنش رو باز و بسته میکنه دیگه تو آب هم بندازیش میمیره...اباعبدالله اومد کنار لشکر شش ماهه رو بلند کرد گفت:این طفل من به تلذی افتاده...دیگه شما آب بدی یا ندی این میمیره؛با این بچه که سر جنگ ندارید...دین ندارید لااقل آزاد مرد باشید......حسین علی اصغر داشت عباس داشت علی اکبر داشت...دلا بسوزه برا اون آقایی که بی کس و قریبه....هر جا نشستی صدا بزن:یا صاحب الزمان...

از مجلس زدم بیرون زنگ زدم آرشام گفتم اون یک میلیارد برای خودت ولی کاری نکن

تماس رو که قطع کردم دیدم بهزاد پیام داده:فردا شب بیا خواستگاری....



"سخن پایانی"

ممنون از شما که داستان رو تا اینجا دنبال کردید...جرقه اولیه این داستان به ذهنم خورد دیدم چند روز به ماه مبارک مونده و شروع کردم به نوشتن ایده ام؛شاید این بین یه چیزاییش رو تغییر دادم یا خلاصه کردم اما این قضیه رو که همه هم میدونن که روضه امام حسین (ع)سنگ رو هم آب میکنه...چه برسه به ماها که اسما بچه شیعه هستیم...

استاد رائفی پور:بذری تو وجود ما هست که باید آب بخوره تا جوونه بزنه...این آب اشک بر اباعبدالله حسین(ع) است...


با تشکر"محمد حسین امینی"

  • محمد حسین امینی
۳۱
تیر

سلام 

یه چند تا مطلب تو گلوم گیر کرده بود که براتون خواهم گذاشت


میخواستم قسمت بعدی رمان رو منتشر کنم که راهی مشهد شدم(جاتون خالی)


حالا اومدم و طی این هفته منتشر خواهم کرد...      :)



  • محمد حسین امینی
۱۲
ارديبهشت

رمان خاطرات نازنین 

فصل دوم:رمان دوری(قسمت دوم)

قسمت دوازدهم...




"امین"

توی خیابون راه افتادم نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم؛لحظه آدرس دادن هیچی چیزی حواسمو پرت نکرد تا درست آدرس بدم...اما نه چرا اون دختره که تو ماشین بود حواسمو پرت کرد...همراه اونا بود پس الان اونم داخل پارکه

وحشتناک داشتم تو دلم حرف میزدم که ماشین بابام جلوی پام ترمز کرد سوار شدم و خیلی سریع رسیدیم پارک همراه با وسایلی که بابام داد دستم پیاده شدم و برای انتخاب جای نشستن رفتم داخل پارک.....



"عاطفه"

سارا نگاه خودشو تیز کرد به سمت ورودی پارک و بهم گفت:پس هیچ وقت نمیبینیش دیگه؟(با طعنه)شاهزاده شما با پراید سفید تشریف آوردن...

نگاهمو سریع برگردوندم؛آره خودش بود سربه زیر بدون این که دخترای دوروبرش رو ببینه جلو میرفت نمیدونم چجوری بود که با کسی برخورد نمیکرد...یه نگاه سطحی انداخت جایی برای نشستن نبود جز گوشه ای از قسمت چمن کنار ما،پارک حسابی بخاطر نوروز شلوغ بود از این که نمیومد اینجا بشینه کلافه شدم منتظر چی هستی دیگه اه...بیا بشین 

همونطور که سارا کامل منو زیر نظر داشت آروم آروم به طرف بقیه خونواده حرکت کردم،آره درست میبینم یه جای عالی برای نشستن؛باباش اومد طرفش تو دلم غوغایی بود و جوری قلبم تند میزد که جلو لباس پیدا بود سارا با تعجب به قلبم نگاه کرد و گفت:دیوونه الان پس میوفتی کنترل کن خودتو...تموم اون استرس و اون حجمه با اشاره باباش به سمت جای خالی کنار ما کم شد و حالا با خیال راحت میرفتم سمت بقیه که سارا دهنش رو باز کرد و گفت:وا...چرا اینجوری میکنی دختر؟...واقعا جواب این سوال رو نمیدوستم چرا...

کنار ما نشستن پنج نفر بودن خودش همراه پدر مادر و دو تا خواهر که یکیش از خودش بزرگتر بود و اون یکی کوچیکتر..در پلاستیکی که دست اون پسر بود باز شد ساندویچ بود...شروع کردن به خوردن ساندویچ...باباهامون هم اومدن و چلوکباب گرفته بودن و ما هم مشغول شدیم

ناهار هر دو خونواده تموم شد و خونواده ی اون پسر رفتن برای پیش دست فروش ها و نگاه کردن محصولات اونا...ما هم که برای اولین بار بود با ماشین خودمون میرفتیم مسافرت اصلا نمیدونستیم باید از کجا بریم؛البته که نقشه ماشین کم مسافت ترین راه رو نشون داده بود...تلفنش زنگ زد شروع کرد صحبت کردن:سلام...ممنون شما خوبید...ما نایینیم...خب بابام خسته بود وایسادیم...نه الان پیشم نیستن...شما همراهمون مسافرت نمیایید؟...ما مثل این دو سال میریم بوشهر...خب ببینیم چی میشه؟..ان شاء الله...ممنون و خداحافظ...

این تصادف که هم ما هم اونا میرفتیم بوشهر اتفاق عجیبی بود تا شنیدم چشمام گرد شد...بابام اون پسرو صدا زد تا بیاد پیش ما منتظر بودم ببینم بابام چی میخواد بهش بگه...........


"امین"

یهو دیدم که یکی از جمع خونواده اون دختر صدام زد...بلند شدم آروم آروم کفشم رو پوشیدم و رفتم جلو...ضربان قلبم هر لحظه شدید تر میشد به طوری پاهام شروع کرد بلرزه.....-سلام، جواب سلام رو گفتم و منتظر ادامه صحبتاش شدم...

-میبخشید بی هوا شنیدیم که گفتید مسافر بوشهرید و قبلا هم رفتید میشه راهنمایی کنید از کدوم راه بهتره رفت؟

یه پوز خندی زدم تو دلم گفتم شدم نقشه سخنگوی اینا و شروع کردم توضیح دادن:راه رفت بهتره از شیراز برید و توی دو راهی کازرون یا قائمیه برید سمت کازرون...قائمیه نزدیک تره اما اینور جاده بهتره...الان اگه بتونین خودتونو تا سعادت شهر برسونید و اونجا بخوابید که خوبه اما نمیتونید اگه میخوایید تفریحی برید شب رو اصفهان سحر کنید و صبح زود راه بیوفتید...موقع برگشت هم چون خسته ترید بهتره از جاده یاسوج برید ظهر از بوشهر راه بیوفتید و شب کازرون بخوابید و صبح زود برید سمت یاسوج-سمیرم-شهرضا-اصفهان و از همین طرف برگردید

ازم تشکر کردن و میخواستم دوباره بشینم که بابام صدام زد:امین وسایل رو جمع کن راه بیوفتیم

شروع کردم به جمع کردن وسایل و وسایل رو بار زدیم و رفتیم سمت اصفهان

توی دلم غوغا بود که یعنی دوباره میبینمش یا نه؟

آخه اونا هم مثل ما میرن بوشهر اونم از همون راهی که من گفتم

توی ماشین نشسته بودیم و مدتی بود تو خودم مشغول فکر کردن بودم که مامانم ازم پرسید:با اونایی که بغلمون نشسته بودن چی میگفتین...یه مکث کوتاه کردم و گفتم:ازم آدرس راه رو پرسیدن منم جواب دادم اوناهم مثل ما میخواستن برن بوشهر گفتن از کجا بریم بهتره منم اطلاعات دادم

وقتی رسیدیم اصفهان و شروع کردیم به تازه کردن دیدار با دوست و رفیق و آشنا لحظاتی از فکر کردن بهش غافل شده بودم و انگار یادم رفته بود چی شده که قرار شد با دو تا از فامیل ورفقا بریم سی و سه پل و پل خواجو تا یکم بخندیم و دورهم شاد باشیم...با توجه به شلوغی عید و نبود جای پارک تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم و یکی دو ساعتی رو اونجا بگذرونیم

رسیدیم جمعیت شلوغ و بازار معرکه گیری ها و شعر خونی هم داغِ داغ بود عصر بود هوا عالی و معتدل که بغل رود یه نسیم خنک هم کنارش بود کنار بچه های شعر خونی وایساده بودیم که شیطنت دوست صمیمیم حامد گل کرد و منو انداخت جلو که بخونم اون یکی دوستم همایون تنبک بزنه و حامد هم دست زدن بقیه رو تنظیم کنه آخه یکی نیست به اینا بگه ما رو چه به مطربی...

شروع کردم به خوندن:شد سرود رو لبامون با یه قلبی بی قرار...لافتا الی علی لا سیف الا ذولفقار ...یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!

جمعیت باهام دم گرفته بودن یه احساس غرور کاذب و ادامه شعر:گل بریزید نقل بپاشید شام جشن و شادیه...به تن مولای عالم خلعت دومادیه...یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!

یهو سر بزنگاه نگاهم تو نگاه اون دختر قفل شد آره اونم اینجا بود سریع ادامه شعر رو خوندم تا از ریتم نیوفتاده که بخونم و برم خیلی هول شده بودم:تا که میبینه عروس و صورت معصومشو...میره میبوسه علی دست پدر خانومشو...یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!

دیگه برخلاف فشار دوستام صحنه رو ترک کردم و رفتم به سمت بالای پل خواجو حالم گرفته بود نمیدونستم باید چی کار کنم...


"عاطفه"

دوباره این پسر رو دیدمش خدایا آخه چرا؟

بعد از اجرای برنامه کوتاهش بی هواس برگشتم که برم ببینم کجا میره که به یه دختره خوردم و نزدیک بود بخورم زمین که نگهم داشت نگاه کردم همون دختری بود که خواهر امید بود آره باباش صداش زد امید پس اسمش امیده...سلامی کردیم و ازم پرسید شما همونی نیستی که نایین نزدیک ما بودی؟

نگاهی کردم مثلا از هیچ جا خبر ندارم و بعد کمی مکث گفتم:آره که ما از داداشتون مسیر بوشهر رو پرسیدیم...تأیید کرد و ادامه داد:تنهایی؟ نگاهم رو روی قیافش ریز کردم چادر محجبه که کاملا بهش میومد و گفتم:بقیه رفتن یه گوشه نشستن من دوباره به سرم زد بیام پل گوشیم رو ور داشتم به بقیه زنگ بزنم دیدم زنگ نمیزنه ازش پرسیدم میبخشید اسمتون چیه؟ جواب داد آرزو...پس امین و آرزو چه قشنگ! گفتم:آرزو خانوم گوشیم نمیدونم چشه زنگ نمیزنه شما بلدی...؟گوشی رو از دستم گرفت و شماره گیری کرد و مشکلی نداشت و بهم برگردوند...اسمم رو ازم پرسید و بعدش از هم خداحافظی کردیم...


"امین"

ریز به ریز از اون بالا اتفاقات رو دنبال میکردم که آرزو و اون دختره دارن با هم حرف میزنن نگاه آرزو افتاد بهم و اونم اومد بالا...به دیوار تکیه داده بودم و به رود خیره...آرزو اومد و گفت:اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده،بدان عاشق شده و گریه کرده... زیر چشمی نگاه کردم و گفتم کو درخت؟ بعدم از این سمت پل رفتم اونور که خلوت تره...دنبالم اومد و گفت:امین من خواهرتم بگو چته،قول میدم به هیچکس نگم...بگو   نگاهمو برگردوندم طرفش گفتم:به امام علی قسمت میدم بدون اجازه من به هیچ کس نمیگی؟ نگران تو صورتم نگاه کرد و گفت:آره قول میدم.... 

  • محمد حسین امینی
۱۴
فروردين
خاطرات نازنین 
فصل اول:خاطرات دانشگاه 
قسمت یازدهم:پایان دانشگاه


بعد از اون مهمونی تو پارک امید به جز پایان نامه و قبولی و غیره روی رمان تمرکز داشت
این یکمی منو نگران میکرد اما امید به خوبی به درسش هم میرسید و منو هم خیلی بیشتر تحویل میگرفت
بابام هم که کاملا خوب بود و من وقتی از مریضیش با خبر شدم که اثری ازش نبود...بازم خدا رو شکر
نمیدونم بالاخره قرار بود چی بشه که روز موعود یعنی عید قربان فرا رسید
روزی که قرار بود امید ماجرا رو برای فامیل تعریف کنه...استرس تموم وجودم رو فرا گرفته بود...امید چرا انقدر آدم دعوت کردی آخه...وااااااای خدایا دارم ذوب میشم...تو دلم به خودم آرامش میدادم تا دلشوره از چشمام نزنه بیرون...امید یه کیک بزرگ سفارش داده بود آورد تو روی میز گذاشت درشو باز کرد و همه رو در سکوت ناگهانی متوقف کرد...بله روی کیک نوشته شده بود بابا داری بابابزرگ میشی...یه نوه خوشگل تو راهه
سعی کردم حواس خودمو به هر چی غیر جمعیت پرت کنم که دیدم جمع خودجوش دارن دست میزنن و میگن و میخندن همه چی درست شد...مامانم که خیلی سوپرایز شده بود اومد پیشم و گفت چند وقته از ما پنهون کردی شیطون...چرا بهم نگفتی؟
یه لبخند کوچیک زدم و گفتم:امید گفت نگم تا وقتش بشه...
--وقتش بشه چیه دختر من مامانتم!
-شرمنده میخواستم سوپرایز بشید...
--خب حالا سیمونی گرفتی؟اسمشو انتخاب کردی؟ 
-مادر من بزار ببینم بچم پسره یا دختر بعد
--بالاخره باید گزینه زیر نظر داشته باشی
-چشم حتما
تو خونه اوضاع جالبی درست شده بود...داشتم با خواهرم صحبت میکردم که یهو امید سرش گیج رفت و افتاد زمین........سکوت وحشتناکی جمع رو گرفت همه رفتن سراغ امید باهاش صحبت میکردن تا سطح هوشیاریش رو بسنجن؛دویدم سمتش اما وسط راه مانعی باعث شد وایسم...مامان امید بود بهم گفت:تو نه...ممکنه به خودت و بچت ضربه بزنی....رفتیم تو آشپزخونه و دو تا آب قند درست کرد یکیش رو داد به خودم یکیش رو برد برای امید...حالم خوب نبود و سرم گیج رفت و....................

بعد مدتی چشمام رو باز کردم ساعت 10 صبح بود دقیقا 12 ساعت خواب یا بیهوش بودم پرستار اومد کنار تختم گفت:خودت سالمی مثل روز اول ولی بچه.......... سکوت وحشت ناک پرستار من رو تا دم مرگ برد. اشکام دونه دونه جاری میشدن که پرستار ادامه داد:بچه هنوز مشخص نیست
تو دلم هر چی بلد بودم بارش کردم این چه وضع خبر دادنه....اه
دو روزی از بستری بودنم گذشت و خوشبختانه بچه هم مشکلی نداشت و مرخص شدم
امید هم به دلیل استرس زیاد قند خونش افتاده لود که همون صبح فرداش مرخص شده بود

بالاخره روز سرنوشت ساز رسید و امید موفق شد فوق دیپلم خودشو تو رشته خودش بگیره و برای اردو های آموزشی آموزش و پرورش آماده بشه
منم که سال اول دانشگاهم تموم شده بود نمیخواستم ادامه این دلخوشی ها رو از دست بدم...عاطفه،نازگل،ندا دوستای خیلی صمیمی من بودن که دلم میخواست هنوزم کنارشون درس بخونم که دیگه نمیتونستم...باید میرفتم سر خونه و زندگی...البته امید بهم گفت مشکلی با درس خوندنم نداره اما من خودمم بیشتر میل به امید داشتم تا دانشگاه...


امید که داشت هر قسمت از رمانش رو توی لب تابش مینوشت و ذخیره میکرد
یه روز اومد خونمون تا بهم سر بزنه
به سرم زد برم ببینم چی نوشته
فایل متنی باز شد شروع کردم به خوندن:
((به نام خداوندی نامش آرام بخش دلهاست
رمانی برای مردمانی به وسعت دریا
رمان دوری...

شاید باورتون نشه ولی بعضی وقتا تو شرایطی که واقعا نمیتونی درکش کنی عاشق میشی،عاشق بعضی چیز هایی که زندگی معمول رو ازت میگیرن...سرگذشت کسایی نظایر قصه رمان ما هم بارها و بارها شنیدین و شاید تجربه کردید......

امین 17 ساله پسری کاملا مذهبی که با خونوادش از اصفهان به قم رفتن تا امین تحصیلات خودشو داخل حوزه شهر قم بگذرونه
عاطفه 16 ساله دختری برعکس تویه خونواده پولدار غیر مذهبی به دنیا اومده و تو یکی از بهترین محله های تهران زندگی کرده 
این پسر و دختر توی نوجوونی عاشق هم میشن اما....

"امین"
قرار بود برای دیدن خونوادمون بریم اصفهان و بعدش برای تفریح بریم سمت بوشهر...وقتی به شهر نایین رسیدیم مردد بودیم راه رو ادامه بدیم و بریم اصفهان یا این که همینجا ناهار بخوریم که با نظر بابام قرار شد بمونیم و برای ناهار فلافل بگیریم و بخوریم و بعد راه بیوفتیم...
رفتم ساندویچی و بعد از گرفتن فلافل ها رفتم سمت پارک...یکم دور بود راه ساندویچی چون از کسی خرید میکردیم که محصولاتش رو دوست داشتیم و مورد اطمینانمون بود نه از ساندویچی هایی که دم پارک بودن...
چن متری از مغازه دور شده بودم که ماشین "jac s5"مشکی رنگی جلوی پام ترمز زد و پشت سرش دو تا ماشین که یکیشون "mvm x33"سفید بود و بعدی یه پژو پارس مشکی و خیلی تمیز بود و همه هم پلاک تهران بود
شیشه دودی ماشین پایین رفت یه مرد تقریبا سی و دو سه ساله که یه عینک دودی هم روی چشماش بود ازم پرسید:سلام؛میبخشید یه پارک خوب توی این شهر که ناهار رو اونجا بمونیم توی این شهر هست؟شما جایی رو بلدی؟؟
آدرس پارک لاله ای رو دادم که خودمم داشتم به همون سمت پیاده میرفتم بهترین پارک این شهر همین بود...

"عاطفه"
امسال برای اولین بار بود که با ماشین خودمون مسافرت میرفتیم...دیگه از هواپیما خسته شده بودم
من همراه بابا و مامانم...سارا دختر خالم که 2 سال ازم بزرگ تر بود هم با خاله و شوهر خالم...و همین طور مامان بزرگ و بابابزرگ مادریم قرار بود به سمت بوشهر حرکت کنیم
من و سارا چون میخواستیم با هم حرف بزنیم تا حوصلمون سر نره با هم رفتیم تو ماشین بابابزرگم که یه پژو پارس مشکی بود برای اینکه راحت حرف بزنیم با گوشی هامون توی زاپیا گروه ساختیم تا اونجا با هم چت کنیم و هر چی خواستیم به هم بگیم...
بین راه بود برای ناهار رسیدیم شهری از اصفهان به اسم نایین یه پارک سرد و بی روح هم سر راه بود که خوشمون نیومد و گفتیم بریم داخل شهر،اونجا بابام زد زیر ترمز پیش یه پسر تقریبا هم سن و سال من که یه پلاستیک هم دستش بود؛سرو وضعی کاملا ساده چهره ای معصوم که برای چند لحظه بهش خیره شدم
شروع کرد آدرس بده که یهو نگاه اونم به سمت من اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و نگاهم و انداختم به صفحه گوشی؛دیدم سارا پیام داده جمع کن دهنو آب دهنت ریخت ؛تو که از این شاخ تر و تیکه تر تهران میبینی هیچیت نمیشه؟
جواب دادم:دست میندازی؟من که به پسره نگاه نمیکردم...دوباره نگاهم رو چرخوندم سمت اون پسر که یهو سارا با آرنج زد تو دستم و پیام داد:پس منم مثل عقاب زوم کردم رو این پسره؟
جوابی نداشتم بدم ماشین راه افتاد و برای یه لحظه نگاه من و اون پسر توی هم قفل شد...
بابام رفت و خیلی راحت به یه پارک نسبتا خوب به اسم "پارک لاله" رسید...پیاده شدیم و وسایل رو بردیم داخل پارک و باباها هم رفتن برای تهیه غذا...
همراه با سارا رفتیم داخل پارک یهو رو بهم کرد و گفت:عاطفه تو چته؟
-چیزیم نیست
--د ن د هست...من ندیدم جلو یه پسر کم بیاری
-حالا مگه کم آوردم؟
--(با طعنه)اگه میتونستی که میرفتی زانو میزدی درخواست ازدواج میدادی
-کسی که دیگه تو عمرم نخواهم دید که این بحثا رو نداره






(ادامه دارد...)
  • محمد حسین امینی
۱۹
اسفند

خاطرات نازنین 

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت دهم:مسابقه


((بعد از حادثه زلزله و تصادف امید بود که نازنین باردار شده بود و امید به محض خبردار شدن زنگ زد و همه بچه ها رو شب به صرف فلافل دعوت به پارک کرد و همه ی فامیل رو دو هفته بعد خونشون))


"نازنین"

شب تو پارک وقتی همه کنجکاو از امید پرسیدن چرا دعوت شدیم امید یه نگاهی به آسمون کرد با خودش و خدای خودش یه راز و نیازی کرد یه نفس عمیق کشید که مهدی گفت:مگه میخوای انرژی هسته ای تولید کنی یه خبر میخوای بدیا...

امید خودشو جمع جور کرد چشمشو بست با لبخندی که رو صورتش بود با ذوق گفت:من دارم بابا میشم

جمع یه لحظه در سکوت مطلق موند و یهویی ترکید

از علی و تبریکاش گرفته تا متلک های عاطفه با چشم بهم و از همه خنده دارتر تیکه های مهدی....

خلاصه قرار شد بچه که به دنیا اومد امید مفصل بره زیر خرج و بخواد مهمون کنه

تو جمع نشسته بودم که برای تلفن امید پیامک اومد با دقت به صفحه موبایلش نگاه کرد و معلوم شد نگران شده...گوشیش رو برداشت و رفت

رو بهش کردم و گفتم:کجا؟

یه نگاهی بهم کرد میتونستم از ته اون چشماش بخونم که اتفاقی افتاده و احتمالا برای رعایت حال من نمیخواد بگه...لباش رو باز و بسته میکرد انگار نمیتونست بگه تا این که این کلمه به ذهنش خورد و از دستم فرار کرد...گفت:میرم دستشویی

تا دستشویی با چشمام تعقیبش کردم و بعد نگران حرفی که پشت نگرانی هاش بود منتظر برگشتش شدم



"امید"

وای حالا چجوری به نازنین بگم خدایا به دادم برس

گوشی رو برداشتم و شماره بابای نازنین رو گرفتم

با کلی ترس و لرز سلام کردم...جواب داد صدای گرفته ای داشت...آب دهنمو قورت دادم استرس رو از تو صدام خوند قبل از این که حرفی بزنه گفتم:بهتر شدین؟ یه مکث کوتاه کرد و گفت:دکترا اول میترسیدن که بیماری ناعلاجی باشه ولی چن تا آزمایش دادم گفتن آنفولانزا گرفتم و مشکلی نیست یه هفته بیمارستان میمونم حل میشه...نفس راحتی کشیدم و گفتم:یه خواهش ازتون دارم میشه که نازنین مسئله مریض شدن شما رو نفهمه؟ سکوت سنگینی یه لحظه بین تلفن حاکم شد و بعد جواب داد:برا چی امید؟ موندم چی بگم اگه ماجرا رو بگم که واویلاس اگه نگم که بهونم چی باشه اما با گفتن این که نمیخوام ذهنش از روی درساش خارج بشه؛به خیال خودم قضیه رو منحرف کردم اما بابای نازنین تجربه دار تر از این حرفا بود...بعد از یه مکثی گفت تنها دلیلی که ممکنه تو این حرفو زده باشی اینه که دارم از نازنین صاحب یه نوه خوشکل میشم درسته؟ تو یه لحظه قلبم ریخت پایین دروغ بگم؟نگم؟خدایا چی کار کنم دلم رو به دریا زدم و گفتم:جدا از اون قضیه که نازنین قرار نیست بفهمه مریضیتون رو؛بقیه خانواده هم این فضیه رو نباید بفمهن،میخوام سوپراز کنم...یه مکث کوتاه کرد و گفت:صبر کن ببینم تو واقعا حرف شوخی منو جدی گرفتی؟واقعا نازنینم داره مامان میشه؟...همراه با تکون دادن سرم گفتم:آره...بعد از یه مکث که فهمیدم یکم عصبانی شده گفت:آخه جوون همه جا زن و شوهر یه سال با هم زندگی میکنن بعد به فکر بچه میوفتن،تو هنوز با نازنین زیر یه سقف نرفتی داری بابا میشی؟...یه چن تا سرفه هم کرد منم با صدایی مظلوم گفتم:شرمنده دیگه حالا تا نازنین شک نکرده من برم پیشش،الان تو پارکیم هوا هم خوبه فقط جای شما خالی...

با این کلمات خودمو خلاص کردم و از دستشویی اومدم بیرون


"نازنین"

بالاخره پیداش شد...انگار یذره به هم ریخته بود اینو دیگه نه تنها من بلکه بقیه هم میفهمیدیم...کم داشت خوش گذرونی به عزا تبدیل میشد...با پیامک به پوریا و مهدی و علی هماهنگشون کردم فضا رو عوض کنن و یجوری بتونن ته دل امید رو ازش بکشن بیرون...مهدی هم با عبارت مردا پاشید بریم قدم بزنیم امید رو از جاش کند و از ما دور شدن

عاطفه گفت:نگران نشو برات خوب نیست اگه اتفاق خاصی بود بهت میگفت تا یوخت یهویی تو شوک نری....میفهمی که؟ سرمو تکون دادم و از دور به امید نگاه میکردم.....



"امید"

نمیدوستم بخندم ناراحت باشم یا هر چیز دیگه ای که گوشیم زنگ خورد نگاه به صفحه گوشی کردم و دیدم خواهر نازنین زنگ زده جواب دادم اونم سریع گفت:بار آخرت باشه چیزی رو از نازنین پنهون میکنیا...نازنین زنگ زد و گفت بهم که یه چیزیت شده و پس نمیگی؟نکنه زیر سرت بلند شده؟

-ای بابا یه ذره مهلت بدین آدم حرف بزنه هر تهمتی زدید بهش،نازنین حال و احوال خوبی نداره بخوام خبر مریض شدن باباتون رو بهش بگم همین...همین امروز بود برا مسمومیت رفت دکتر خب نخواستم بگم

یه ذره فک کرد و گفت:اگه مسموم شده الان پارک چی کار میکنه ببرش بیمارستان...یه ریگی تو کفشته نگو نه....

-دکتر گفت خطر رفع شده...چند تا قرص داد گفت خوب میشه...الانم وضعیتش خوبه ولی گفتم نگم بهتره...اینو با پدرتونم هماهنگ کردم کسی پس نگه و...

با یک سری کلمات در این حالت تلفن رو پیچوندم و نگاهم افتاد به بچه ها که تازه فهمیدم چی کار کردم اونا تا ته قضیه رو فهمیده بودن...فقط امیدوار بودم کسی به نازنین نگه تا وقتی که باباش از بیمارستان مرخص بشه اونوقت بریم خونشون ملاقات...

داشتیم برمیگشتیم طرف بقیه که روی دیوار بوفه پارک یه تبلیغ بود که توجهم رو جلب کرد...رفتم سمتش بقیه هم اومدن...تبلبغ با این مضمون ی

بود:مسابقه نویسنده برتر...از تمامی نویسندگان و اهل قلم دعوت میشود که برای نوشتن رمانی در زمینه های پلیسی؛عاشقانه؛طنز و ترسناک رمانی نوشته و تا پایان آذر ماه به سایت دبیرخانه ارسال نمایند...........

یه نگاه به خودم کردم یه نگاه به کاغذ یه نگاه به بچه ها و گفتم من شرکت میکنم،دور و بر 6 ماه وقت دارم یه رمان توپ بنویسم بفرستم برا مسابقات...

تا رفتم کنار بقیه بشینم و مهدی گفت:نویسنده وارد میشود...

نازنین خیلی کنجکاو شده بود که کی نویسنده است که وارد میشود!


"نازنین"

سرمو آوردم بالا فهمیدم اشاره مهدی به امیده؛یعنی امید چرا الان یهویی نویسنده شد؟

بعد از تعریف کامل امید از قضیه تشویقش کردم و گفتم حتما کمکت میکنم بنویسی و با دقت دنبال میکنم....اما امید سرشو آورد جلو و با شیطنت گفت:کی گفته شما تا روز آخر رمان اجازه دسترسی به دست نوشته های بنده رو دارید؟

سرمو برگردوندم انگار که باهاش قهر باشم و گفتم میبینیم کی اجازه داره؟...نشونت میدم...

  • محمد حسین امینی
۰۶
اسفند

فکر بکن به قدرت حرف اجتماع 

فکر بکن به زشتی کارِ استماع

فکر کن ببین کیا خوبن کیا بد

برا خوبا زیارت کن به نیابت

فک کن ببین کیا تاج سرن

همونایی که از آدم دل میبرن

اونایی که یه عمر دور از چشم ما 

بودند مرحمی واسه اشک ما

......

تاج سر مثل پدر

مثل معلم مثل مادر

تاج سر مثل مردمونی

که تو سختی موندن یار جونی

......

اینو بگم به اونا که خوابن

توی عشق بازی نابِ نابن

اونا که هر روزی پیش هر کی

اونا که تو اینستا خان خانن

اینو یاد بگیر و وفا داشته باش

توی عشق بازی حیا داشته باش

تاج سرم مثل دختری

که بسته راه به رو هر خری

اون پاکی که با چادرش

شده سر توی هر سری

تاج سرم مثل پسری

که لب به سیگار نزدی

سمت مشروب و دختر نرفتی

آره بگیر از مولا مددی

....

تاج سر مثل پدر

مثل معلم مثل مادر

تاج سر مثل مردمونی

که تو سختی موندن یار جونی






سبک رپ

فایل صوتی به زودی در کانال تلگرامی ملا موزیک 

T.me/mollamusic 

  • محمد حسین امینی
۱۰
بهمن

من یه مدت نبودم


وبلاگ ابر های صورتی کجاست@_@


من میخوام رمانشو بخونم

چرا نیست 

اگه یه روزی گذرت به وبم خورد یه نشونی از رمانت بده

میخوام بدونم تهش چی میشه:(

  • محمد حسین امینی
۲۱
دی

سلام بچه های بیان


ببخشید این چند وقت نیومدم


دلم براتون یه ذره شده بود


امتحانا که تموم شد خدا کارنامه رو به خیر کنه....

دقت کردم از وقتی دارم رمان مینویسم شعر گفتنم کم شده به همین دلیل رمان رو متوقف کردم تا یه شعر درست و حسابی بگم بعد دوباره رمان رو شروع کنم


وای تو این چن روز خیلی اتفاقا پیش اومد:)....

سلفی در مدرسه
عکس گرفتن از معلم

پیام دادن به معلم وسط کلاس

و...


فک کنم کلم باد کرده:)

یکی از بچه ها ارگ خریده استعدادم داره بهش گفتم گفته برا شعرات آهنگ میسازم...دعا کنید موفق بشیم


اشعار دلم گرفته و خدا... و شعر شب های خسته دل برای ساخت آهنگ به دوستم عماد شفیعی داده خواهد شد.....





زود برمیگردم....بای

  • محمد حسین امینی
۰۴
دی

#اولین_دکلمه_من



دلشاد دلشادم

بعد مدت زیادی

برای دقایقی که کنار تو بودم....

انگار دنیا در تصاحبم باشد

خنده های دلبرانه ات

آشوبی در دلم می انداخت

که از صد خوشی خوش تر بود

آشوب عشق

آشوب تو

در غرق چشمان زلال و زیبای تو

در عمق چشمان بی انتهای تو

چیزی خوش تر از زندگی میدیدم

ثانیه های با تو

درست که سریع گذشتند

اما در اعماق وجودم رخنه کرده

قلبم را به تلاطم انداختند

همان لحظاتی که چشمان تو

در چشمان من

خیره میشد

و با لبخندی 

قلبم را 

به کوبیدن بر دیواره سینه ام

اجبار میکردی

و مرا در عشق خودت غرق

این تویی که با نگاه معصومانه ات

مرا مجذوب خود کرده ای....

ای عزیز تر از جانم

و تمام دنیایم

و دلیل حرف هایم

ای که تو باعث شور من

و شعور من

و تلاش من

و امید من

و تمام دلیل من برای زندگی

برای آینده

برای هدفم

هدفی که خود تویی

چه با ساده ترین قلم و مرکب

و چه با پیشرفته ترین ابزار نوشتن

با خلوص نیت خود

روی دیوار قلبم سال هاست

که نوشته ام

عزیزم...دوستت دارم

آری...

دیشب یاخته به یاخته ی وجودم

این جمله را فریاد میزدند...

  • محمد حسین امینی
۰۳
دی

فصل اول:خاطرات دانشگاه 

قسمت نهم:دردسر جدید!



"نازنین"


مدت زیادی بود که دست امید خوب شده بوده همه هم به تلاطم افتاده یودن برا پایان نامه هاشون که بتونن امسال رو به خوبی هر چه تمام تر بگذرونن که بیماری عجیبی شیوع کرد؛من که خبر نداشتم اما از تلویزیون دیدم که میگفت یه مریضی که بیشتر مسمومیت غذایی بود و از علائمش حالت تهوع و استفراغ و سردرد گفت تا شنیدم به امید زنگ زدم:

-الو سلام امید خوبی؟

--سلام خوبم چطور؟

-هیچی خداروشکر از تلویزیون شنیدم درباره مسمومیت غذایی و اینا میگفت،خبرداری؟

--آره خبر دارم مثل اینکه یه شرکت محصولات غذایی جنس تاریخ گذشته و خراب رو داده تو بازار ملت دونه دونه میرن بیمارستان؛تو که خوبی؟

-آره.....ولی چرا بهم نگفتی؟

--خب نخواستم الکی نگرانت کنم

-الان کجایی؟

--خوابگاه چطور؟

-هیچی خواستم بگم الکی وقتت رو خراب نکنیا...کل این چن سال تحصیلت به قبول شدن امسالته....

--نه خیالت راحت.....کاری نداری؟

-نه......منم برم به درس و دانشگاه برسم

--برو موفق باشی

-ممنون خداحافظ

--خداحافظ

دیگه داشت خیالم راحت میشد با این که میدوستم این اتفاق تو تهران افتاده ولی به کل خونواده ها زنگ زدم و حالشونو پرسیدم،تو خوابگاه با ندا و خاطره و نازگل داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که یهو حالم بد شد دوویدم سمت دستشویی و بالا آوردم؛خاطره سریع اومد بالای سرم و گفت:وای مسموم شدی تو هم سریع بپوش بریم دکتر...

حالم یذره بهتر بود پوشیدم و رفتیم دکتر....تو تاکسی خواستم به امید زنگ بزنم که خاطره دستمو گرفت و گفت الکی نگرانش نکن....بزار به درسش برسه....به موقعش خبرش میکنیم...سرمو برگردوندم و گفتم:بفهمه بدجور از دستمون ناراحت میشه ها! بدون مکث جواب داد:اون با من.....

رسیدیم دکتر تا وارد اتاق انتظار شدم حالم بد شد و دوباره بالا آوردم....بعد مدتی نوبتمون شد رفتم داخل....


"امید"

دراز کشیده بودم و به آینده خودم و نازنین فکر میکردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد...رفتم سمت گوشیم....نگاه انداختم خاطره بود....گوشی رو برداشتم:

-سلام

--سلام آقا امید،خوبدهستین؟

-ممنون چی شده؟

--نازنین...فک کنم مسموم شده اومدیم دکتر اون الان داخله و من منتظرشم بیاد بیرون...

-چرا بهم نگفتین؟الان خوبه؟

--بد نبود...آخه نخواستیم ناراحتت کنیم

-یعنی چی این آخه؟وقتی بیرون اومد بهم زنگ بزن..

--باشه

-خداحافظ

اعصابم خورد شد...آخه چرا بهم نگفتن من اینجا بیخیال باشم و نازنین اونجا........

لباسم رو پوشیدم آماده بودم تا اگه خبری شد سریع برم

یه ربعی میگذشت...خاطره دوباره زنگ زد...پریدم سمت گوشی...

-سلام چی شد؟

--نمیدونم...

-یعنی چی نمیدونم؟

--هیچی نازنین با ترس و تعجب اومد بیرون گفت من باید برم آزمایش بدم بعد برگردم پیش دکتر...خلاصه بگم منو فرستاد دنبال نخود سیاه

-الان کجایید؟

--همون مجتمع پزشکی نزدیک خوابگاه شما...

-الان خودم میام...تو برو معطل ما نشو...

--باشه خداحافظ 

-خداحافظ 

راهی نبود پیاده راه افتادم...تا رسیدم به اونجا به نازنین زنگ زدم...تصمیم گرفتم کاری کنم که یعنی روحمم از ماجرا خبر نداره

-الو سلام؛نازنین کجایی؟

--سلام امید،دکتر

-دکتر برا چی؟

--توضیحش مفصله باید همو ببینیم

-کجایی بیام دنبالت؟

--مجتمع پزشکی نزدیک خوابگاه

-من الان اونجام دم در بیا تا بریم

--اینجا چی کا....

تلفن رو قطع کردم....نازنین اومد...قبل از سلام یا هر جیز دیگه ای گفت:اینجا چی کار میکنی؟

-اومدم دنبال تو

--آخه تو از...آها خاطره دهن لق بهت گفته؟خوبه خودش گفت بهت چیزی نگیم....

-مهم اینه تو چی کارم داشتی

--امید...

-جانم؟

--بیا تا بریم یه پارک درست و حسابی رو یه صندلی بشینیم تا برات بگم...

قبول کردم رفتیم پارک هوا عالی بود رو صندلی نشستیم....نازنین دل دلی کردو گفت:خب من علائم مسمومیت گرفتم رفتم دکتر...دکتر گفت برم آزمایش رفتم جوابش مثبت بود... -پس اینجا چی کار میکنی چرا برنگشتی دکتر؟ دارو هات...حرفمو قطع کرد و گفت:آخه آزمایش من اصلا آزمایش مسمومیت نبود آزمایش بارداری بود...

نفسام نا منظم شد نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت...ولی نه خوشحال بودم میخواستم داد بزنم که دارم بابا میشم...اما نمیشد که یهو نازنین زد تو پهلوم و گفت:چرا ساکتی؟یه چیزی بگو دلم پکید...رو بهش کردم و گفتم:از خوشحالی هنگ کردم،میخوام از خوشحالی داد بزنم آخ جوووووووون،دارم بابا میشم!

اون که آره ولی ما هنوز عروسی نکردیم...من روم نمیشه به مامان و بابام بگم که حامله شدم... -نازنین اون با من...بهشون میگم مهم اینه که ما الان سه نفریم....حالا اسمشو چی بزاریم؟ --تند نرو هنوز که نمیدونیم پسره یا دختر که بخواییم اسم براش انتخاب کنیم!


"نازنین"

هنوز حرفامون تموم نشده بود که امید تلفنش رو برداشت و به بچه ها زنگ زد و همه رو برا شب به صرف فلافل دعوت کرد پارک

رو بهش کردم گفتم:امید من هنوز آمادگی این که به بقیه بگم رو ندارم! -خب آخرش که چی؟باید بگیم یا نه؟تازه برا عید قربان که دو هفته دیگس کامل تعطیل میشیم....اونوقت چی؟باید بگیم یا نه؟

قبول کردم تا شب به بچه ها بگیم ولی خب هنوزم راحت نبودم با این قضیه که تو حساس ترین مقطع دانشگاه این اتفاق برام افتاده بود...تو حال و هوای خودم غرق بودم که دیدم به مامانش زنگ زد و با شوق و ذوق سلام واحوال پرسی کرد:سلام....خوبی؟...بقیه خوبن؟.....مامان علت و اینا رو نپرس فقط برا پنجشنبه شبی که روز بعد عید قربان همه رو دعوت میکنید خونه ما......میگم علت رو نپرس همون روز متوجه میشی دیگه.....تا جایی که خونه جا داره دعوت کنید ولی خب فامیلای نزدیک رو بگید زیاد دور نشید.....باشه مامان.....کاری نداری....سلام برسون....خداحافظ

اصلا فکر اینهمه ذوق امید رو نمیکردم....بازم خوبه انقدر خوشحال شده....ولی میترسیدم از درس بیوفته...حالا خدا بزرگه....

  • محمد حسین امینی