دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب
۲۲
آبان

سلام

قبل از نوحه یه چن تا دل نوشته:


سلام اربعینیا

سلام آدمای خاص

سلام دعوت شده ها


نمیدونم چی کار کردید که واسه امام حسین و آقا ابوالفضل العباس خاص شدید،شایدم برا شش ماهه آقا ولی نه آقا هفتاد و دو نفر فدایی داشت

تو دل کدوم عزیز شدید؟

چی کار کردید که من نکردم؟

یا شایدم چی کار نکردید که من کردم:(

طلبیده های امام حسین

من جاموندم

اگه میتونستم احساسم رو نوشته جا بدم نوشته از غم منفجر میشد

ولی..

آدمای خاص

نامردید اگه رفتید اونجا از آقا نخوایید جا مونده ها رو بطلبه

نامردید اگه ما رو یادتون بره...


همونطوری ویژه بودید و رفتید

ویژه برای ما دعا کنید... 


والسلام؛خسته دل جامانده از کربلا!


جا موندم از اربعین و

منو بنداز رو زمین و

چشای خیسم ببین و

حــــــــســــیــــن

دل من تنهای تنهاست

عقده ی من کرب و بلاست

این دلم عشق تو رو خواست

حــــــــســــیــــن

یادم میاد همه وجودم

سرشار از عشق تو بودم

پس چرا آقا جاموندم

حــــــــســــیــــن

تو قلبم خونه کرده

وجودم دیگه سرده

سر تا پام حس یه درده

حــــــــســــیــــن

آخ آقا مردم خدایی

عمری میگم کجایی

دردمو دوا نمایی

حــــــــســــیــــن


"یا حسین غریب مادر،تویی ارباب دل من

یه گوشه چشم تو بسه واسه حل مشکل من"


آقا این دلم خونه

منم آقا یه دیوونه

برا تو بلند میخونه

ابــــاالــــفضــــل ابــــاالــــفضــــل 


جانم اباالفضل جانانم اباالفضل 


"یل کربلا اباالفضل قربون اون قد و بالات

فدای چشای نازت فدای خشکی لب هات"

  • محمد حسین امینی
۲۱
آبان

فصل اول: خاطرات دانشگاه

قسمت پنجم:عروسی سایه


بالاخره از زیر زبون مامانم کشیدم


امید خان دبیر ریاضی یکی از مدارس راهنمایی خمینی شهر شده و برا بقیه ساعاتش که به عنوان سربازیش باید بره مناطق محروم تو دو تا مدرسه تو روستاهای اون اطراف ریاضی درس بده

گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم گوشی رو برداشت

-امید خیلی زرنگی

-باز چی شده؟

-هیچی فقط بگو زن یه معلم شدم و منو خلاص کن

-معلم نه دبیر!

-حالا هر چی...تو از کی تا حالا داری دوره میبینی

-خیلی وقته....6ماه و اندی

-خیلی بد جنسی باهات قهرم

-اِ وا برا چی؟

-چرا بهم نگفتی؟

-میخواستم سوپرایز بشی 

گوشی قطع کردم چن دفعه زنگ زد جواب ندادم به نیم ساعت نکشید از پنجره دیدم اومده دنبالم مرد بیکار بزار افطاریت بره پایین بعد بلند شو بیا بهش پیام دادم بیخودی زنگ درو نزن من با تو حرفی ندارم پیامم رو ندید گرفت زنگ درو زد نشسته بود با بابام درباره اوضاع اقتصادی مملکت حرف میزد منم از طبقه بالا فال گوش وایساده بودم که خواهر کوچیکم نازیلا اومد و با صدای بلند گفت اِ تو برا چی اینجا وایسادی؟برو امید اومده

من که از دستش عصبانی شدم زیر لب بهش گفتم تو اینجا چه غلطی میکنی؟

-هیچی فقط خواستم برم دستشویی

-مگه پایین دستشویی نیست که اومدی بالا؟

-عشقم کشید بیام بالا به تو چه؟

تا دهنمو وا کردم یه چیزی بهش بگم مامانم اومد و با عصبانیت گفت:

بس کنید دیگه آبرومونو بردید نازنین بیا امید این همه راه اومده ببینتت چه شوهری خوبی گیر آوردی طاقت دو ساعت دوریت رو نداره

من که میدونستم درد اومدنش دلتنگی نیست و برا آشتی با من اومده 

یه دل دو دلی کردم رفتم پیش امید نشستم بابام مارو تنها گذاشت تا راحت حرفامونو به هم بزنیم 

امید یه بن داد دستم و گفت:بیا بن تخفیف آرایشگاهه برا عروسی برو اینجا هر کاری خواستی بکن پولش با من بعدم با هم میریم برا عروسی پوریا و سایه لباس بخریم حالا آشتی؟

یه نگاه با خجالتی کشیدم و یه لبخندی زدم و گفتم:از اولشم آشتی

بهم نزدیک تر شد دستشو انداخت رو گردنم سرشو گذاشت رو شونم بهش گفتم:امید پاشو الان یکی میاد من خجالت میکشم 

امید با خواهش گفت:تازه سرمو رو شونت گذاشتم

مامانم که اومده بود پذیرایی کنه رو بهم کرد و با چشم به نازیلا اشاره کرد و گفت:نازنین اینجا مجرد هم هست که یوخت دلش شوهر بخواد نکنید این کارو

نازیلا که فهمید داریم بهش تیکه میندازیم قهر کرد رفت اتاق خودش

مامانم یه سرفه مصلحتی کرد و گفت:امید خوابت میاد متکا پتو هست بیارم برات

امید همونجور که چشماش بسته بود با پررویی گفت:متکا؟متکا و پتو که خونه خودمونم بود این همه راهو اومدم سرمو رو شونه نازنین بزارم

مامانم لبخند معنا داری زد و گفت:اینجور که نازنین داغون میشه بخواد بی حرکت بمونه

بدون مکث گفتم:آی گل گفتی مامان

امید خنده کوتاهی کرد و گفت:نازنین باید کم کم عادت کنه

دیدم دستبردار نیست منم سرمو گذاشتم رو سرش و نمیدونم چی شد خوابم برد

وقتی از خواب پا شدم دیدم ساعت7صبحه،سحری هم نخوردم!

آخه چجوری امید رفته بود که من بیدار نشدم!؟

مامانم تا منو دید گفت:به به صبحت بخیر،دیشب انقد خسته بودی که آروم آروم از تکیه ای که امید بهت کرده بود به اونطرف خم شدی امید هم که دید خوابت برده رفت فقط گفت هر وقت بیدار شدی زنگش بزنی

گوشیم رو ورداشتم شماره امید رو گرفتم ریجکت کرد بعد پیام داد آماده شو بیا دم در بریم خرید

رفتم بیرون بهش گفتم:حالا این موقع؟

جواب داد پس کی؛اینا که گفتن عید فطر عروسیمونه منم که الان ماه رو رویت کردم پس بدو تا دیر نشده

خندیدم گفتم کم مزه بریز فردا صبح میریم برا خرید الان روزه ایم هم خسته میشیم هم هر چی بخریم بعد تنگمونه!

رو بهم کرد یه چشمکی هم زد و گفت بیا دیگه...

منم رفتم آماده بشم

یه شلوار لی و شال سفید و مانتو قرمزم رو پوشیدم تا رفتم رژ لب بردارم یهو امید دستمو گرفت

ترسیدم گفتم:چته دیوونه!

-هیچی؛با این تیپی گه شما زدی یه رژ لب فرمز دیگه بزنی که میان میدزدنت،همینجوریشم ماهی آرایش نمیخواهی...

منم رژ لب رو گذاشتم کنار کفش طبی قرمزم رو پوشیدم و با لباسم ست کردم 

وقتی به ماشین رسیدم تعجب کردم امید همون لحظه لباسش رو عوض کرده بودو یه پیرهن قرمز با شلوار سفید و کفش سرخ و سفیدی که پوشیده بود خودشو باهام ست کرده بود خندیدم و سوار ماشین شدم

تو ماشین آهنگ بزار پِلِی شه موزیکم از آرمین 2afm گذاشته بود آهنگ بدی نبود ولی رو بهش کردم گفتم این آهنگ مال 7 سال پیشه خسته نشدی از بس گوش دادی؟

-اگه به مزمونش دقت کنی خسته نمیشی

گوش تیز کردم آهنگی بود متناسب با حال اون موقع من و امید 

بالاخره رسیدیم مجتمع بین المللی انواع لباس اصفهان

تا چشم کار میکرد مغازه بود امید منو برد تو یه مغازه شروع کردیم به پرو کردن لباس های مختلف

یه بار که رفتم تو اتاق پرو امید شروع کرد با فروشنده صحبت کردن منم گوشمو تیز کردم ببینم چی میگه؟

اول خواستم بخندم ولی جلو خودمو داشتم آخه با فروشنده هماهنگ کرد موقع حساب کردن بگه برا شما که مشتری همیشگی مایی که قابل نداره

بالاخره امید یه پیرهن قهوه ای و یه شلوار مشکی و یه کتونی سفید برداشت من یه مانتو قهوه ای و یه شلوار مشکی با سنگ تزئین شده بود و یه کفش پاشنه بلند سفید...فروشنده هم به قولش عمل کردو گفت شما مشتری همیشه مایی قابل نداره ولی بعد یه قیمتی گفت که از قیافه امید میشد بفهمن به غلط کردم افتاده تازه هنوز آرایشگاهم نرفته بودم

  • محمد حسین امینی
۲۰
آبان

مصراع های سوم هم قافیه

مصراع اول و دوم هم وزن و گاهی هم قافیه

و من تا حالا همچین سبکی ندیدم فک کنم خودم کشفش کردم


***************


خسته ام

خسته از این همه شر

خسته از اینهمه دردسر

خسته از فشار بار سختیات

خسته ام

خسته از اینهمه غم

خسته از کل دنیا کم کم

خسته از با حسرت دیدن چشات

خسته ام

خسته از اینهمه دلخوری

خسته از آدمای بیخودی

خسته از اونا که سرد کردن نگات

خسته ام

خسته از دید منفی و اشتباه

خسته از عمری که شده تباه

خسته از نشنیدن تن صدات

خسته ام

خسته از خواهش و التماس

خسته از اختراع و اختلاس 

خسته از حسرت دیدن خنده هات

خسته ام

خسته از عمری که ندیدمش

خسته از دردی که خریدمش

خسته از بغض گم شدن تو خاطرات

خسته ام

خسته ام....

.

.

.

اما چاره ای ندارم

به ته کشیده کارم

یه عمره بی قرارم

و هوای گریه دارم....

  • محمد حسین امینی
۱۷
آبان

زمزمه هایی به گوش میرسند

زمزمه از خیانت و پلشتی

مردم ایران همه با هم به گوش

خاک تو سر ما نداریم دولتی

نداریم دولت عدل و عدالت

جونمونو گذاشتیم صلواتی

قصد مزاحمت نداریم ای دوست

کمی برای حق شدیم غیرتی

زاینده رود حق مسلم ماست

آب ما رو بست همون لعنتی

  • محمد حسین امینی
۱۶
آبان


اینم چالش گوگولی بلاگر من:))))

اینجا بی کیفیته

رو عکس کلیک کنید نمایش ابعاد واقعی رو بزنید:)

  • محمد حسین امینی
۱۲
آبان

حالم خوب نیست

به دلیل این عکس

دلم گرفته...

:(


'_'

مونده عقده تو دلم

این بارم نشد برم

هر کیو دیدم میگفت

اربعین مسافرم...




راستی از هر شعری خوشتون اومده بگین تا برا فایل صوتیش اقدام کنم

  • محمد حسین امینی
۱۱
آبان

یا حسین دلم دیگه طاقت دوری نداره

این پای وامونده ی من منتظره 

قدم تو صحنت بزاره

یا حسین دلم دیگه طاقت دوری نداره

این چشمای عاشق من

پیش ضریحت بباره

یا حسین دلم دیگه طاقت دوری نداره 

این دستای دلواپسم

به تشنه ها آب رسونه

پس چرا امام حسین دیگه دوستم نداره

قسمتم نمیشه که برم این اربعین من پیاده

************************************

چی میشه امسال و آقا منو زائرت بدونی

توی لیست اربعینت اسممو بلند بخونی...

  • محمد حسین امینی
۱۰
آبان

خبر خبر


یه سوپرایز ویژه 


اولین فایل صوتی توراهه


دیر نباشد که نشرش کنم




و نمره زیست اومد13/75

الهی شکر که نمرم بالاتر از نمره خیلیا بود

والهی شکر که زیر ده نشدم

به امید قبولی@_@


شبتون خوش

التماس دعا

یا علی....

  • محمد حسین امینی
۰۶
آبان
از دیروز تا حالا دست چپم درد میکنه 
چرا؟

از مدرسه گفتن بیایید بریم واکسن بزنیم
ما هم گفتیم پارسال زدیم این واکسن دوگانه رو گفتن خب هر کی زده رو پروندش هست ما هم با خیال راحت رفتیم
اونجا گفتن نزدید و تک تکمون رو قربانی کردن
فک میکردن میخواییم از زیر واکسن در بریم! 

سری دوم بچه ها که رفتن مدارک پارسالی پیدا شد و برگشتن:/


حالا ما موندیم و پنج شنبه جمعه ای که خراب شد:/

چون دستم باد کرده درد میکنه و نمیتونم تکونش بدم:/

من که حلالشون نمیکنم&_&

میدونین چه ضرری به بیت المال وارد کردن؟
گفتن این واکسن تو دارو خونه 50 هزار تومان به فروش میره شما دارید راحت میزنید
18تا50هزار تومان میشه خدا تومان
یک ملیون تومن تقریبا


اینا هم جواب دست درد ما رو تو روز قیامت باید بدن هم ضایع کردن بیت المال رو...

به امید روزی که کار دست کاردونش بیوفته...


من پنج شنبه جمعمو از شما میخوااااااااااااااام:(

آخه ما به خاطر یه واکسن باید دروغ بگیم

آخه مرد مومن ما اگه از واکسن بترسیم غلط کردیم اومدیم رشته تجربی

اینم حکایت شانس ما...

اون از رشتمون این از این:l


راستی من انتظار بیشتری از نظرات پست قبل داشتم
بعد مدتی قسمت چهارم رو گذاشته بودم:(
  • محمد حسین امینی
۰۴
آبان

بالاخره رسید این قسمت@_@اینا همش نتایج شروع مدرسه اس&_&


امتحان زیست معلم ورقه خر خون کلاس رو که اولی داده بود امضا کرد شد 12/5@_@


خدا به فریاد ما برسه

نیوفتم صلوات&_&

****************************************

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت چهارم: تصادف


با بچه ها دورهم نشسته بودیم قرار گذاشتیم بریم پارک به ایمان و ندا هم بگیم بیان

فقط مشکلمون تداخل با شب های شهادت امام علی بود که امید گفت نمیریم عروسی که میخوایم که شب دورهم باشیم

بعد از ناهار که پوریا و سایه اومدن و با کلی ذوق و شوق کارت عروسیشون رو دادن دست تک تکمون و برای روز اول اردیبهشت که عید فطر بود دعوت کردن برای عروسی تو تالار اصفهان و خودشون رفتن برای کارای عروسی سمت اصفهان یعنی دوباره باید این راهو میرفتیم و میومدیم؛ولی خب بالاخره امید رفیق صمیمی داماد بود و منم دختر خاله ی عروس!

نشستیم شام میخوردیم امید تلفنش رو بر داشت و به یکی زنگ زد اما جواب نداد

...

گفتم به کی زنگ زدی؟

رو بهم کرد و گفت:ایمان؛دیر کرده

نیم ساعت دیگه هم گذشت ایمان نیومده بود همه دلواپسش شده بودیم گوشیشم جواب نمیداد

پشت سر هم امید بهش زنگ میزد تا این که یکی گوشی ورداشت و امید گفت:سلام،شما؟...کجا؟...الان کجاست؟باشه باشه...خداحافظ

ندا با یه صورت نگران گفت:چی شد؟

امید یه مکث کرد آب دهنشو قورت داد و گفت جمع کنید بریم

ندا دوباره گفت:خب چی شده؟

ایمان تصادف کرده الانم بیمارستانه بریم اگه میشه منتقلش کنن اصفهان ، باید زنگ بزنیم خونواده بگیم بیان فقط کی میگه این خبرو؟

ندا که مونده بود چی بگه مهدی هم که گفت:فعلا بریم بعد تصمیم میگیریم

رفتیم بیمارستان امید زنگ زد خبر رو داد قرار شد بابای ایمان بیاد امضا بزنه تا منتقل بشه اصفهان

خنده های جمع به سکوتی با بغض تبدیل شده بود

ندا پشت شیشه icu دستشو رو شیشه گذاشته بود و به ایمان نگاه میکرد

امید قبول کرد شب پیش ایمان بمونه تا صبح که باباش برسه 


صبح از خستگی زیاد خوابم برده بود و کلاسم دیر شده بود از بس شب درباره اتفاقا فکر کردم آماده شدم رفتم بیمارستان کارای انتقالش انجام نمیشد گفتن تا تو icu بستریه اجازه نمیدیم به محضی که امید رو دیدم بخواطر این که نرفتم کلاس عصبانی شد و یکمی بهم توپید اما من میدونستم خستس چیزی نگفتم؛برا ظهر از هم متفرق شدیم اما برا شب قرار هممون مراسم شب قدر داشنگاه بود؛دومین شب قدر از اولیش سنگین تر بود دلم هوایی شد یهویی با خودم گفتم خدایا اول یه امام رضا بده بعدش هم جواز کربلا مداح اونجا یه جوری مصیبت خوند که تا حالا انقد معنوی نشده بودم؛امید دنبال شغل بود از خدا خواستم یه شغل آبرومند بده بهش یه دفعه دیدم نازگل بدجور بیتابی میکنه گفتم چی شده گفت:بزار تو دل خودم بمونه گفتم :باید بگی چی تو رو به این روز انداخته؟رو بهم کرد گفت:بابام هر خواستگاری میاد برام رو رد میکنه میترسم آخرش بی شوهر بمونم نمیدونم چه مشکلی باهاشون داره؛گفتم علی چی؟گفت اونم مثل بقیه بابام میگه کسی که کار نداره و داره درس میخونه غلط کرده اومده خواستگاری؛بابای علی هم عصبانی شد رفتن،ما برای این که بروز ندیم قرار شد بگیم همه چی خوب بوده


صبح که بخواطر شهادت امام علی تعطیل بود اول زنگ زدم به امید گفت ایمان حالش بهتره آوردنش تو بخش قراره فردا صبح منتقل بشه اصفهان منم به نازگل زنگ زدم قرار شد با هم بریم بیمارستان هم سراغ ایمان رو بگیریم و هم نازگل مقدمات عمل زانو ی مامانش رو فراهم کنه

با هزینه های زیادی که بیمارستان ها میخواستن هر میلیادری ورشکست میشد

داشتم طبق معمول تو بیمارستان دور میرفتم که یه مریض تصادفی داغون آوردن و بی هوا حالم بد شد و قندم افتاد تا تو اورژانس بستری بشم

امید یجوری بالا سرم داشت ذکر میگفت که بالا سر ایمان میگفت ایمان بلند میشد فوتبال بازی میکرد

با تشخیص دکتر من مرخص شدم


آروم آروم ایمان به حرف اومد فهمیدیم عقلش سرجاشه!

خیلی شانس آورده بود ضربه مغزی نشده بود 


8صبح فرداش ایمان منتقل شد الزهرا اصفهان امید هم تخت گرفت خوابید

دوروبر ساعتای 12 بود مامانم بهم زنگ زد و گفت:حالت چطوره؟شنیدم حالت بد شده؟

-شما از کجا میدونی مامان؟

-از مزیت های دوماد داشتنه...

-آخه امید که قرار نبود چیزی بگه؟

-من ازش پرسیدم گفت حالا که چیزی نشده...شده؟

-نه؛از سایه چه خبر؟

-خبری نیست همون بچه ی پر شور و شر همیشگی...کی میایید اینور؟دلمون تنگ شد؟

-اگه خدا بخواد هفته دیگه بعد کلاس راه میوفتیم هم میاییم دیدن شما هم میریم عروسی سایه

-ببین که آخرش یه شب قدر هم پیشم نبودی؟

-خب میگی چی کار کنم؟

-از همون اول نمیرفتی تهران؛البته یادم نبود جناب عالی به شوق شوهر رفتی اونجا....

-مامان !

-خب که چی مگه دروغ میگم؟

-مامان !

-فعلا که قرص مامان قورت دادی من برم قراره بریم جهیزیه سایه رو بچینیم تو خونشون تو هم که نیومدی....

-مبارکش باشه

-من که میدونم تو هم دلت میخواد بری خونه بخت،پس امید کی میخواد بره سرکار؟کی میخواد بره سربازی؟

-وااای سربازی رو یادم رفته بود!الان بهش زنگ میزنم کاری نداری؟

-نه مراقب خودت باش،خداحافظ

-خدافظ


به محض تموم شدن تلفن رفتم پیش امید با هم رفتیم تو یه پارک نشستیم

امید گفت چی کار داری؟

گفتم:سربازی

گفت:که چی؟

گفتم:که چی؟نکنه میخوای دو سال منو ول کنی بری؟

رو بهم کرد با تبسم خاصی گفت:نه!شاید نه!

بلند شد که بره منم گفتم:خب چرا انقد نا مفهوم حرف میزنی؟

رو بهم کرد و گفت بعدا سوپرایز بشی بهتره...

مونده بودم میخواد چی کار کنه؟!


برا شب هم قرار شد بریم شاه عبدالعظیم برای احیا و زیارت


آره یه ماه رمضون دیگه هم به این سرعت تموم شد...


چهارشنبه هفته بعد برای این که روزمون درست باشه بعد اذان ظهر راه افتادیم سمت اصفهان


شب رسیدم خونه؛بعد مدتی دیدار با خونواده تازه کردم و از شدت خستگی وسط پذیرایی خوابم برد

صبح امید بهم زنگ زد و گفت بیا بریم دنبال خونه بگردیم گفتم چه خونه ای گفت:خونه باید یه آلونک داشته باشیم یا نه؟با تعجب گفتم:پس سربازیت؟؟مگه کی قراره عروسی کنیم؟گفت:بعدا بهت میگم تو فعلا بپوش بیا برون دم در منتظرتم


با عجله پوشیدم و رفتم بیرون؛با کمال تعجب دیدم خودش یه پراید مشکی دسته دوم خریده و اومده دنبال من تعجب کردم اما لام تا کام حرف نزدم


تخته گاز رفتیم خمینی شهر مشاوره املاک یکی دو تا خونه دیدیم برا اجاره قرار شد بعدا با بزرگترا هم بیاییم

موقع برگشت که دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم پرسیدم ماشین خونه گنج پیدا کردی؟

گوشه نگاهی کرد و گفت:ماشین که پس انداز خودم و کمک هزینه ی بابامه؛خونه هم که قراره اجاره کنیم،گنج کجا بود این وسط؟


دیگه واقعا برام جای سوال بود...

  • محمد حسین امینی