دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «دنیای وارونه» ثبت شده است

۰۶
شهریور

عجب نقشِ عجیبی نوشتم برا ارسلان 

تو قسمت های جلویی دقیقا متوجه میشید 😉




قسمت دوم




(صحنه اول؛شخصیت:ارسلان)


-خب حالا که بازدید کردید ببشینید چای تازه دم هست

سروان:نه خیلی ممنون

ملیکا رو به رها:ببخشید اسباب زحمت شدیم

رها:نه بابا این چه حرفیه..........شما وظ..وظیفتونه

سروان:خدانگه دار

-خداحافظ شما


در را ارسلان میبندد

به داخل خانه می آید

گوشه ای نشسته و با خود فکر میکند


پوریا:چته کپ کردی

-هیچی خطر از بیخ گوشمون گذشت

بهار:ولی برا تو نه

رها:چطور مگه؟

بهار:نمیبینیش چجوری کپ کرده

رها:خب چه ربطی داشت....

بهار:خیلی

پوریا:اگه اشتباه نکنم آقا دزد قصه ما...

-شما ها دور هم جمع شدید چی وز وز میکنید؟

بهار:فعلا که تو دیوونه شدی...

رها با خنده:واااااای ارسلان تو دیگه چرا؟

-وای از جونم چی میخوایید...

پوریا:بپا کار دست خودتو ما ندی...

بهار:بچه ها بیاین اینجا کمک شب نگار وبهمن از ماه عسل میان زشته خونه اینجوری باشه...



(صحنه دوم؛شخصیت ملیکا)


در ماشین هنگام برگشت


رو به سروان:حالا چی کار میکنیم؟

-یا خودشونن یا نیستن...

-خب یعنی چی؟

-ببین این دختره آخر کار لکنت زبون گرفت میترسید مشکوک میزنه

-یعنی هیچ چیز دیگه ای نبود

-گروه حرفه ای هستن به این راحتیا نشونی نمیزارن

-میتونم راجبش تحقیق کنم؟

-میل خودته اسمشون گروه ببر نو پاس شش هف سالی میشه دارن کار میکنن

--این که نشد نو پا

-همین اسمشم با کلی تحقیق پیدا کردن بچه ها میگن ممکنه یه رمز باشه یا مخفف چیزی

-شاید....


(صحنه سوم؛شخصیت ارسلان)


شب در انتظار آمدن بهمن و نگار


پوریا با خنده:چطوری عاشق ورپریده؟

-اگه رو مغزم راه بری یه گوله حرومت میکنم آخه من عاشق یه پلیس بشم؟

بهار:حالا که شدی

-ای بابا دست از سرم ور دارید

همه میخندند


صدای آیفون


رها:عروس دوماد اومدن

بهار:اووه چه خبره پیر شدن پای هم هنوز میگی عروس دوماد!

-پوریا برو وا کن درو


صدا باز شدن در


بهمن و نگار وارد اتاق میشوند و با استقبال گرم اهالی روبه رو


نگار: سلاااام دلم براتون یه ذره شده بود

بهار:کی گف بری خب؟

رها آهسته:جات خالی ارسلانو عاشق کردیم

بهار: حالا توأم،بزار بیاد تو بعد

نگار:واقعا خدایی؟باورم نمیشه...کی؟

رها:کلی داستان داره بعدا بهت میگم



بهمن:به به سلام آقا ارسلان گل

پوریا:پس من چی؟

-سلام،نیومده دعواتون شروع شد!؟

بهمن:تقصیر پوریاس دندون رو جیگر نمیزاره

-بسه بسه....رها بهار شامو بیارید

رها با لحن تمسخر آمیز:چیز دیگه اعلا حضرت؟

بهار آهسته:حالش خوب نیس حالتو میگیره ها

-امروز شما ها چرا اینجوری میکنید...


همه به جز بهمن و نگار زدن زیر خنده



(صحنه چهارم؛شخصیت ملیکا)


ملیکا در رو بی حوصله میبندد و وارد خانه میشود


شهین:خسته نباشی دختر زحمت کشم...

مبین:چه خبرته دیگه که بچه نیست بزرگ شده

زهرا:به به خانوم سحرخیز...

متین با جدیت:پس بالاخره تشریف آوردین

-ای بابا جواب کدومتونو بدم 

زیبا:بی اعصاب

-باز شروع نکنا

زیبا:اِاِاِاِ مامان نگاش کن

شهین:دوباره شما ها دعواتون شد...آروم بگیرید دو دیقه...ملیکا بیا یه لقمه نون بخور تا بخوابیم

-خستم نمیخوام......شب بخیر

زیبا:حیف غذا که تو بخوری

متین:راستشو بگو کجا شام خوردی؟

ملیکا توجهی نمیکند و وارد اتاقش میشود و روی تخت دراز میکشد


(صحنه پنجم؛شخصیت ارسلان)


-پوریا....پوریا پاشو ظهر شد

پوریا با نگاهی به ساعت:حالت خوش نیستا ساعت پنجه صبحه

-پاشو باید کمکم کنی

-چی کار میخوای بکنی

-تو راه بهت میگم

(صحنه ششم؛شخصیت رها)


صبح در حال تمیز کردن اتاق


-وای نگین نمیدونی چجوری کپ کرده بود

نگین با تعجب:آخه ارسلان

بهار:بعید نیست؛انقد تعجبم نداره بالاخره اونم زن میخواد یا نه...؟

-زبونتو گاز بگیر...اگه بخواد بره با یه پلیس ازدواج کنه....ما....ما....

نگین:ما چی؟فوق فوقش اینه که یا بهمن یا پوریا میشن سردسته یه عضو جدیدم پیدا میکنیم جای ارسلان

بهار:به این سادگیا نیست؛ارسلان خیلی حرفه ای تر از این حرفاس،با رفتنش گروهمون فلج میشه؛رها بی راه نمیگه،نباید دستی دستی خودمونو بدبخت کنیم...الانم معلوم نیست کودوم گوری رفتن...


(صحنه هفتم؛شخصیت:ارسلان)


پوریا:نمیشه

-میشه

-من انجامش نمیدم

-غلط میکنی مگه از جونت سیر شدی؟

-باشه باشه چرا جوش میاری حالا؟بزار ببینم....برو ولی آخرش منو بدبخت میکنی

-جبران میکنم رفیق


  • محمد حسین امینی
۰۳
شهریور

قسمت اول دنیای وارونه



(صحنه اول،شخصیت:ملیکا)


صبح از خواب پا شدم و آماده شدم 

از قصد داد زدم:زهرا من دارم میرم سرکار بیرون کاری نداری؟!

زهرا:الهی بترشی؛!سر صبحی مگه گوسفند باید بچرونم که کار داشته باشم!

متکا رو گذاشت رو سرش و گرفت خوابید،

منم خندیدم و رفتم سرکار

دلشوره داشتم نکنه امروز اتفاقی بیوفته

با هزار دلشوره رسیدم محل کارم 

که سراوان محمدی صدام کرد:خانم پناهی میشه تشریف بیارین کار مهمی باهاتون دارم...



(صحنه دوم؛شخصیت ارسلان)


پوریا، ناصر خبر داده قراره به مقر ما حمله کنن و همه رو دست گیر کنن به بچه ها خبر بده پولا رو بزارن تو حفره مخصوصش و دست از پا خطا نکنن

شناسنامه و کارت شناسایی جعلی ها رو هم بده بهشون 

به رها و بهارم بگو هول نکنن همه چی درست میشه


پوریا:باشه آقا ارسلان میگم نگفت کی میان؟

-نه؛نتونسته بفهمه شما سریع باشید...


(صحنه سوم؛شخصیت ملیکا)


-ببینید خانم پناهی این اولین ماموریت شماست میدونید که دوست نداریم بخاطر بی تجربگی شما دچار مشکل بشیم


-نه خیالتون راحت باشه ولی...


-ولی بی ولی ساعت سه باید راه بیوفتیم ممکنه فرار کنن تا اونجا هم راه زیادی هست ناهار سبک و کم بخورید خانم اسدی ایشون رو راهنمایی کنید تا بدونن باید چی کار کنن


اسدی:بله حتما

ملیکا جون بیا خودم برات مفصل توضیح میدم...


(صحنه چهارم؛شخصیت:ارسلان)


تلفن زنگ می خوره


-انقد صدا نکنید ناصره

-الو ناصر...سلام.......ساعت چند.....باشه باشه......تو هم باهاشونی یا نه........خوبه....منتظر خبر هاتم دلاور....باشه.....خدافظ



-بچه ها یه ساعت دیگه راه میوفتن فهمیدید چی شد که

رها:من میترسم

پوریا:ترس نداره که تا منو داری غم نداری

ارسلان:پوریا الکی چرت و پرت سر هم نکن تو خودت دست گل به آب نده همه چی درست میشه

بهار:پوریا تو برو ناهار درست کن گشنمونه

ارسلان:خوب اومدی بهار

رها:خودتم باید بری کمکش

بهار:راس میگه

پوریا:کی رفت حالا

رها با اشوه:برو دیگه گشنمونه دستام میلرزه تورو خدا

پوریا:چشم چشم الان میرم...نیمرو خوبه؟

ارسلان: آبرومونو بردی برو برو

پوریا:یک ساعت بیشتر که وقت نیس چی میخوای بپزی

ارسلان:خب....خب...املت

جمع زد زیر خنده



(صحنه پنجم؛شخصیت ارسلان)


-اومدن فقط هول نکنید

رها:با..با...باشش...باشه

-بهار رها رو جمع کن سوتی میده

بهار:بسپارش به خودم

پوریا:من رفتم درو باز کنم

-نه تو سوتی میدی،خودم میرم


(صحنه ششم؛شخصیت ملیکا)


سروان محمدی:درو باز کنید


ارسلان درو باز کرد و گفت:سلام قربان

چه کمکی از من ساختس؟

-اینجا منزل شماست؟

-نه خیر اجارش کردیم...

-ولی همسایه ها میگن چند سالی میشه اینجا هستید

-تمدیدش کردیم

-میشه بیاییم داخل

-بفرمایید.....یا الله


ملیکا:سروان یعنی درست اومدیم؟

سروان:نکنه توقع داری بگه من دزدم؟

میریم تو تا شکمون به یقین تبدیل بشه

اگه اونا نبودن ازشون عذرخواهی میکنیم و بر میگردیم

سوال بی جا هم ممنوع


ملیکا:ببخشید...

  • محمد حسین امینی
۰۳
شهریور

تعریف شخصیت های دنیای وارونه...


گروه ببر نو پا(ساخته شده از اول حروف افراد گروه):


ارسلان:27 ساله؛پر سابقه و کارکشته ترین دزد گروه که علاوه بر فعالیت 5 ساله و پر فرازو نشیبش هیچ وقت گرفتار پلیس نشده


پوریا:24 ساله؛کسی که به محض اعتماد ارسلان به وی شد مشاور و وردست ارسلان؛خوش فکر و باهوش دلیل بسیاری بر فرار های ارسلان به خاطر ذکاوت بالا؛عاشق رها



ناصر:28ساله؛عضو پلیس و خبر رسان برای ارسلان؛مکار و هیله گر



رها:23ساله؛خجالتی و ترسو و مبتدی؛یجورایی دست و پا چلفتی



بهار:25ساله؛زبل و کار درست در نقشه ها؛سابقه 4 سال دزدی حرفه ای



نگار:26ساله؛همسر بهمن؛کارکشته در هک کردن اطلاعات و رمز نگاری


بهمن:27ساله؛همسر نگار؛همه فن حریف در از کار انداختن سیستم های حفاظتی



گروه پلیس:


ملیکا:25ساله؛تازه کار؛شجاع؛مهارت عجیب در صحبت کردن و حرف کشیدن از مجرم


سروان محمدی:45 ساله؛زیرک باهوش تیر انداز ماهر


خانم اسدی؛30ساله؛فضول و یجورایی آتیش بیار معرکه


و سایر افراد پلیس که کمتر پیداشون میشه



افراد خانواده ملیکا:


زهرا:خواهر ملیکا؛22ساله؛اهل شبکه های اجتماعی


متین:برادر ملیکا؛20ساله؛شدیدا غیرتی؛مخالف کار کردن ملیکا در خارج از منزل


زیبا:خواهر کوچک ملیکا؛16ساله؛داشتن روحیاتی کاملا ضد ملیکا و مانند بهار خواهان عضویت در باند های سرقت


شهین:مادر ملیکا؛مثل کوه پشت فرزندان؛مخالف شبکه های اجتماعی


مبین:پدر ملیکا؛عاشق پسر؛دوستدار فوتبال؛بیخیال







قسمت اول امشب به روی وبلاگ قرار خواهد گرفت;)

  • محمد حسین امینی