قسمت اول دنیای وارونه
قسمت اول دنیای وارونه
(صحنه اول،شخصیت:ملیکا)
صبح از خواب پا شدم و آماده شدم
از قصد داد زدم:زهرا من دارم میرم سرکار بیرون کاری نداری؟!
زهرا:الهی بترشی؛!سر صبحی مگه گوسفند باید بچرونم که کار داشته باشم!
متکا رو گذاشت رو سرش و گرفت خوابید،
منم خندیدم و رفتم سرکار
دلشوره داشتم نکنه امروز اتفاقی بیوفته
با هزار دلشوره رسیدم محل کارم
که سراوان محمدی صدام کرد:خانم پناهی میشه تشریف بیارین کار مهمی باهاتون دارم...
(صحنه دوم؛شخصیت ارسلان)
پوریا، ناصر خبر داده قراره به مقر ما حمله کنن و همه رو دست گیر کنن به بچه ها خبر بده پولا رو بزارن تو حفره مخصوصش و دست از پا خطا نکنن
شناسنامه و کارت شناسایی جعلی ها رو هم بده بهشون
به رها و بهارم بگو هول نکنن همه چی درست میشه
پوریا:باشه آقا ارسلان میگم نگفت کی میان؟
-نه؛نتونسته بفهمه شما سریع باشید...
(صحنه سوم؛شخصیت ملیکا)
-ببینید خانم پناهی این اولین ماموریت شماست میدونید که دوست نداریم بخاطر بی تجربگی شما دچار مشکل بشیم
-نه خیالتون راحت باشه ولی...
-ولی بی ولی ساعت سه باید راه بیوفتیم ممکنه فرار کنن تا اونجا هم راه زیادی هست ناهار سبک و کم بخورید خانم اسدی ایشون رو راهنمایی کنید تا بدونن باید چی کار کنن
اسدی:بله حتما
ملیکا جون بیا خودم برات مفصل توضیح میدم...
(صحنه چهارم؛شخصیت:ارسلان)
تلفن زنگ می خوره
-انقد صدا نکنید ناصره
-الو ناصر...سلام.......ساعت چند.....باشه باشه......تو هم باهاشونی یا نه........خوبه....منتظر خبر هاتم دلاور....باشه.....خدافظ
-بچه ها یه ساعت دیگه راه میوفتن فهمیدید چی شد که
رها:من میترسم
پوریا:ترس نداره که تا منو داری غم نداری
ارسلان:پوریا الکی چرت و پرت سر هم نکن تو خودت دست گل به آب نده همه چی درست میشه
بهار:پوریا تو برو ناهار درست کن گشنمونه
ارسلان:خوب اومدی بهار
رها:خودتم باید بری کمکش
بهار:راس میگه
پوریا:کی رفت حالا
رها با اشوه:برو دیگه گشنمونه دستام میلرزه تورو خدا
پوریا:چشم چشم الان میرم...نیمرو خوبه؟
ارسلان: آبرومونو بردی برو برو
پوریا:یک ساعت بیشتر که وقت نیس چی میخوای بپزی
ارسلان:خب....خب...املت
جمع زد زیر خنده
(صحنه پنجم؛شخصیت ارسلان)
-اومدن فقط هول نکنید
رها:با..با...باشش...باشه
-بهار رها رو جمع کن سوتی میده
بهار:بسپارش به خودم
پوریا:من رفتم درو باز کنم
-نه تو سوتی میدی،خودم میرم
(صحنه ششم؛شخصیت ملیکا)
سروان محمدی:درو باز کنید
ارسلان درو باز کرد و گفت:سلام قربان
چه کمکی از من ساختس؟
-اینجا منزل شماست؟
-نه خیر اجارش کردیم...
-ولی همسایه ها میگن چند سالی میشه اینجا هستید
-تمدیدش کردیم
-میشه بیاییم داخل
-بفرمایید.....یا الله
ملیکا:سروان یعنی درست اومدیم؟
سروان:نکنه توقع داری بگه من دزدم؟
میریم تو تا شکمون به یقین تبدیل بشه
اگه اونا نبودن ازشون عذرخواهی میکنیم و بر میگردیم
سوال بی جا هم ممنوع
ملیکا:ببخشید...
ادامششششش...................