قسمت دوم دنیای وارونه
عجب نقشِ عجیبی نوشتم برا ارسلان
تو قسمت های جلویی دقیقا متوجه میشید 😉
قسمت دوم
(صحنه اول؛شخصیت:ارسلان)
-خب حالا که بازدید کردید ببشینید چای تازه دم هست
سروان:نه خیلی ممنون
ملیکا رو به رها:ببخشید اسباب زحمت شدیم
رها:نه بابا این چه حرفیه..........شما وظ..وظیفتونه
سروان:خدانگه دار
-خداحافظ شما
در را ارسلان میبندد
به داخل خانه می آید
گوشه ای نشسته و با خود فکر میکند
پوریا:چته کپ کردی
-هیچی خطر از بیخ گوشمون گذشت
بهار:ولی برا تو نه
رها:چطور مگه؟
بهار:نمیبینیش چجوری کپ کرده
رها:خب چه ربطی داشت....
بهار:خیلی
پوریا:اگه اشتباه نکنم آقا دزد قصه ما...
-شما ها دور هم جمع شدید چی وز وز میکنید؟
بهار:فعلا که تو دیوونه شدی...
رها با خنده:واااااای ارسلان تو دیگه چرا؟
-وای از جونم چی میخوایید...
پوریا:بپا کار دست خودتو ما ندی...
بهار:بچه ها بیاین اینجا کمک شب نگار وبهمن از ماه عسل میان زشته خونه اینجوری باشه...
(صحنه دوم؛شخصیت ملیکا)
در ماشین هنگام برگشت
رو به سروان:حالا چی کار میکنیم؟
-یا خودشونن یا نیستن...
-خب یعنی چی؟
-ببین این دختره آخر کار لکنت زبون گرفت میترسید مشکوک میزنه
-یعنی هیچ چیز دیگه ای نبود
-گروه حرفه ای هستن به این راحتیا نشونی نمیزارن
-میتونم راجبش تحقیق کنم؟
-میل خودته اسمشون گروه ببر نو پاس شش هف سالی میشه دارن کار میکنن
--این که نشد نو پا
-همین اسمشم با کلی تحقیق پیدا کردن بچه ها میگن ممکنه یه رمز باشه یا مخفف چیزی
-شاید....
(صحنه سوم؛شخصیت ارسلان)
شب در انتظار آمدن بهمن و نگار
پوریا با خنده:چطوری عاشق ورپریده؟
-اگه رو مغزم راه بری یه گوله حرومت میکنم آخه من عاشق یه پلیس بشم؟
بهار:حالا که شدی
-ای بابا دست از سرم ور دارید
همه میخندند
صدای آیفون
رها:عروس دوماد اومدن
بهار:اووه چه خبره پیر شدن پای هم هنوز میگی عروس دوماد!
-پوریا برو وا کن درو
صدا باز شدن در
بهمن و نگار وارد اتاق میشوند و با استقبال گرم اهالی روبه رو
نگار: سلاااام دلم براتون یه ذره شده بود
بهار:کی گف بری خب؟
رها آهسته:جات خالی ارسلانو عاشق کردیم
بهار: حالا توأم،بزار بیاد تو بعد
نگار:واقعا خدایی؟باورم نمیشه...کی؟
رها:کلی داستان داره بعدا بهت میگم
بهمن:به به سلام آقا ارسلان گل
پوریا:پس من چی؟
-سلام،نیومده دعواتون شروع شد!؟
بهمن:تقصیر پوریاس دندون رو جیگر نمیزاره
-بسه بسه....رها بهار شامو بیارید
رها با لحن تمسخر آمیز:چیز دیگه اعلا حضرت؟
بهار آهسته:حالش خوب نیس حالتو میگیره ها
-امروز شما ها چرا اینجوری میکنید...
همه به جز بهمن و نگار زدن زیر خنده
(صحنه چهارم؛شخصیت ملیکا)
ملیکا در رو بی حوصله میبندد و وارد خانه میشود
شهین:خسته نباشی دختر زحمت کشم...
مبین:چه خبرته دیگه که بچه نیست بزرگ شده
زهرا:به به خانوم سحرخیز...
متین با جدیت:پس بالاخره تشریف آوردین
-ای بابا جواب کدومتونو بدم
زیبا:بی اعصاب
-باز شروع نکنا
زیبا:اِاِاِاِ مامان نگاش کن
شهین:دوباره شما ها دعواتون شد...آروم بگیرید دو دیقه...ملیکا بیا یه لقمه نون بخور تا بخوابیم
-خستم نمیخوام......شب بخیر
زیبا:حیف غذا که تو بخوری
متین:راستشو بگو کجا شام خوردی؟
ملیکا توجهی نمیکند و وارد اتاقش میشود و روی تخت دراز میکشد
(صحنه پنجم؛شخصیت ارسلان)
-پوریا....پوریا پاشو ظهر شد
پوریا با نگاهی به ساعت:حالت خوش نیستا ساعت پنجه صبحه
-پاشو باید کمکم کنی
-چی کار میخوای بکنی
-تو راه بهت میگم
(صحنه ششم؛شخصیت رها)
صبح در حال تمیز کردن اتاق
-وای نگین نمیدونی چجوری کپ کرده بود
نگین با تعجب:آخه ارسلان
بهار:بعید نیست؛انقد تعجبم نداره بالاخره اونم زن میخواد یا نه...؟
-زبونتو گاز بگیر...اگه بخواد بره با یه پلیس ازدواج کنه....ما....ما....
نگین:ما چی؟فوق فوقش اینه که یا بهمن یا پوریا میشن سردسته یه عضو جدیدم پیدا میکنیم جای ارسلان
بهار:به این سادگیا نیست؛ارسلان خیلی حرفه ای تر از این حرفاس،با رفتنش گروهمون فلج میشه؛رها بی راه نمیگه،نباید دستی دستی خودمونو بدبخت کنیم...الانم معلوم نیست کودوم گوری رفتن...
(صحنه هفتم؛شخصیت:ارسلان)
پوریا:نمیشه
-میشه
-من انجامش نمیدم
-غلط میکنی مگه از جونت سیر شدی؟
-باشه باشه چرا جوش میاری حالا؟بزار ببینم....برو ولی آخرش منو بدبخت میکنی
-جبران میکنم رفیق
خیلییییییییییییییییییی خوب نوشتید