قسمت دهم
(اینم قسمت آخر مجموعه اول)
مجموعه دوم رو دارم روش کار می کنم میخوام رو داستانای گذشته حال و آینده کار کنم(این بار بدون رعابت ترتیب و هر جوری اتفاق ها رو یادم اومد)بعد از سروده شدن سه قسمت اول شروع میکنم به قرار دادن اونها تو وبلاگ
(دارم روی نوشتن دو تا داستان تخیلی کار میکنم
اولی رو هفت سال پیش توی ذهنم نوشتم و با بچه های هم سن و سالم اجراش کردیم ویرایش جدیدش رو مینویسم
دومی هم یه شب تو خواب دیدم)
واما درباره داستان امروز
طبق معمول 15 شعبان(با عرض ارادت خدمت مظلوم عالم آقا امام زمان که همیشه حواسش به ما هست)
من از دفعه قبل که وارد اون خونه قدیمی شده بودم برا پختن نذری نزدیک 20 سانت قد کشیده بودم
خب بیشتر از یه سال بود اونجا نرفته بودم
چشتون روز بد نبینه سه بار جانانه کلم به بالای در خورد
اصلا نابود میشی
همه حواسا میاد سمتت
همه هم میخندن
خودتونم بودید میخندیدید😔
دو دفعه هم با هشدار یکی از افراد حاضر سرمو دزدیدم
بعد ناهار رفتیم تو زمین کوچیک روستا فوتبال بازی کردیم
منو پسرعمم یه ور
نزدیک 10الی 12 تا دختر یه ور
مبالغه کردم6الی7نفر😁
اندر تعریف های پسر عمم این بود که تو راحت بودی چون بزرگ شده بودی کسی کاریت نداشت
منو با لقد دربه دغون کردن😂✌
خب دیگه بسه
جدیدا چرا انقد پر حرف شدم😳
در هیاهو پونزه شعبان رسید
این دفه کَلَم به در خورد ترکید:/
چند باری تکرار شد این ماجرا
چون کوتاه ساختن درب خانه را
اندکی بگذشت چه سرعت ظهر شد
سند غم های آینده برایم مهر شد
چون که بگذشت اندکی از وعدمان
بازی را آغاز بکردیم ما همه در شهرمان
شهر که نه در هوای پاک و دلنشین روستا
بازی کردیم دسته جمعی ساعتی از روز را
من که هر کاری کنم شرمنده ام آقا بیا
گر چه با رفتار خود هر لحظه میگویم نیا
فردا صبح(ان شاء الله)معرفی نامه شخصیت های داستان رو میزارم
و فردا شب اولین قسمت داستان رو
فعلا که براش اسم انتخاب نکردم ان شاء الله تا فردا براش اسم پیدا میکم
خداحافظ:)