شعر آن شب...
"انتقاد ممنوع"
(کسایی که اومدن زیر این شعر انتقاد های بی سر و پا که اکثرا خصوصی ارسال میشه بزارن نخونن این شعرو)
(منظور اون کسایی بود که با هدف خاصی میان وبلاگم...همونا که سرشون برای در افتادن با من درد میکنه...همونا که 9 ماهی هست دارن اذیت میکنن...اگه اومدی بخونی و دوباره اذیت و دردسر نخون...چون اگه خوندید و اتفاقای 9 ماه پیش تکرار شد...میسپارمتون دست اون بالایی...همونی که آدمای مظلومی مثل من رو دوست داره...همونی که شاهد همه ی اتفاقای الکی و کاهی که کوه شد بود...الله و اعلم...)
بالا نوشت:بعضی وقتا میگم کاش بعضیا آدرس وبلاگمو نداشتن...خدا رو چه دیدی شاید عوضش کردم...
در دل و ذهن و تقدیرم،این چه حاجتی برپاست؟
زین شب سردو بی احساس،عشق تو دردلم برخواست
عقل و قلبم لحظه ای شد هم ندا
از درون قلب من آمد صدا...
ای عقل و خرد بده به من گوش
درنگ کن مدتی،از عیش و از نوش
بشین و ببین آن تن رعنا را
آن صورت دلنشینِ برنا را
برای زندگی دلیل و معنا را
عقل اندکی بر خود خزید
رخ آن یار سفر کرده بدید
قلب من میتپدش با خروش
عقل من در وصف او گشته چموش
آری او کیست که من را چنین
حال و روزی داده،نگار مه جبین؟
هر که بود و هر چه کرد من مانده ام
ورد عشق از نوجوانی خوانده ام
ای به قربانت که تو دردانه یکدانه ای
در کنجه ی قلبم تو صاحب خانه ای
میرسد آن ساعتی کز تو گیرم بوسه ای
در کنارت در کناری میخورم سمبوسه ای
- ۹۵/۰۹/۰۲