قسمت ششم دنیای وارونه
قسمت ششم
(صحنه اول؛ملیکا)
ملیکا:با توجه به این که تو اعترافاتون اسمی از هموستاتون نبردید کارتون خیلی سخت میشه
این نامه دادگاهتون
برا شنبس تا اونموقع بازداشتگاه
نگار آهسته به بهمن:چرا لو ندیمشون
بهمن:موقعش میرسه الان اگه لو بدیم هم برا ما زیاد سودی نداره هم میشیم خیانت کار
سروان:سرباز!
سرباز:بله قربان!
-ببرشون بازداشتگاه
-چشم قربان!
یک روز بعد...
(صحنه دوم؛خواستگاری)
مبین:خب آقا ارسلان از خودت بگو...
ارسلان:راستش....راستش...
پوریا:این آقا ارسلان ما خجالتیه یکم
مبین:بزارید حرفشو بزنه
ارسلان:راستش من تو اداره پست کار میکنم(رها به سختی آب دهنشو قورت میده و دوباره گوش میکنه...)پستچی هستم...
مبین:چرا انقد سخت حرف میزنید
ارسلان با خنده ملایم:برا اولین باره اومدم خواستگاری یکم هول شدم...شرمنده
شهین:چند سال خدمتید؟
ارسلان:یه شیش هفت سالی میشه
شهین:دختره ما هم چهار سال تحصیل رفته تازه مشغول کار شده،میدونید که تحصیل تو دانشکده هم جزء خدمت به حساب میاد
ارسلان:بله بله به سلامتی...
مبین:شما دو تا جوون برید سنگاتونو با هم وا بکنید تا اگه قرار شد بریم سراغ مسئله مهریه
(ارسلان و ملیکا وارد اتاق میشوند)
مبین:خب شما ؟
پوریا:پوریا هستم
شهین:نسبتتون با آقا داماد چیه؟
پوریا:دوست قدیمیش هستم پدر مادرش به همراه پدر و مادر من در یک تصادف کشته شدن
من موندمو خواهرم بهار و الان که همسرم رها
منم تو اداره پستم ولی تو بخش بایگانی
متین(تقریبا با جدیت):چی شد به سرش زد بیاد اینجا؟
پوریا:والله ایشون رو که دیدن خواب و خوراکشون به هم ریخت به همین سادگی
متین رو به پدر:بابا کلی وقت شد اینا باهمن چی کار میکنن؟
مبین:ای بابا توأم چه خبرته بزار برن تو...
(صحنه سوم؛ارسلان و ملیکا)
ارسلان(با خجالت):سلام،خوب هستین؟
ملیکا(بی حوصله):سلام ممنون
ارسلان:اول شما انتظاراتتون رو از همسر آیندتون بگید
ملیکا(سعی میکند شرایط سخت بگذارد):باهوش و تحصیل کرده باشه ماهیانه به من 700هزار تومن پول بده؛خونه و ماشین داشته باشه روز عقد هم هدیه اش برای من بیشتر از 15 میلیون تومان ارزش داشته باشه...سوال دیگه هست؟
ارسلان:یه پس انداز دارم باهاش ماشین میخرم و پیش قسط خونه رو میدم
برای لحظه عقدم یه ماشین صفر به نامت میکنم
اگه بازار پست خوب باشه تا ماهی یه میلیون تومانم حاضرم بدم هوشمم بدک نیست،تا دیپلم درس خوندم
(ملیکا بعد از شنیدن صحبت های ارسلان ماتش برد)
ارسلان سرویس جواهری رو از تویه کیفش در آورد به سمت ملیکا گذاشت و گفت:قابل شما رو نداره
ملیکا:ممنون
ارسلان:یه سوال ازتون داشتم
-بفرمایید
-شما که نمیخوایید عشق یک نفر آدمو نابود کنید؟
-من جواب این سوال رو یه هفته دیگه جواب میدم
صحبت های ملیکا و ارسلان نزدیک نیم ساعت ادامه داشت و بالاخره تمام شد و بعد از مراسم خواستگاری ملیکا در جعبه جواهر رو باز کرد ماتش برد؛اون جعبه جواهر عادی نبود و تزییناتی با الماس داشت که چیزی معادل 60 میلیون تومن قیمت داشت
(صحنه سوم؛ارسلان)
بهار:حالا مذاکرات چه طور بود؟
ارسلان:عالی
رها:چی بردی براش؟
ارسلان:هیچی
پوریا:غلط کردی پس تو کیفت چی بود؟
بهار:بگو دیگه
ارسلان:اون جواهر فروشیه بود گفتیم هر کی هر چی برداشت مال خودش
رها(با تعجب):خب بعدش
ارسلان:خب منم یه چیزایی ورداشتم
بهار:خب
ارسلان:سرویس ساده رو که فروختم پس انداز کردم
سرویس الماسیه بود...
رها:خاک تو سرت
بهار:دیوونه نزدیک 70 تومن پولو...
ارسلان:مال خودمه اختیارشو دارم
پوریا:وای ارسلان ارسلان ارسلان
ارسلان:سوزنت گیر کرد؟
رها:هر کی بود این کارو میکرد...
عالیییییییییییی بود