دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۰
آبان

خبر خبر


یه سوپرایز ویژه 


اولین فایل صوتی توراهه


دیر نباشد که نشرش کنم




و نمره زیست اومد13/75

الهی شکر که نمرم بالاتر از نمره خیلیا بود

والهی شکر که زیر ده نشدم

به امید قبولی@_@


شبتون خوش

التماس دعا

یا علی....

  • محمد حسین امینی
۰۶
آبان
از دیروز تا حالا دست چپم درد میکنه 
چرا؟

از مدرسه گفتن بیایید بریم واکسن بزنیم
ما هم گفتیم پارسال زدیم این واکسن دوگانه رو گفتن خب هر کی زده رو پروندش هست ما هم با خیال راحت رفتیم
اونجا گفتن نزدید و تک تکمون رو قربانی کردن
فک میکردن میخواییم از زیر واکسن در بریم! 

سری دوم بچه ها که رفتن مدارک پارسالی پیدا شد و برگشتن:/


حالا ما موندیم و پنج شنبه جمعه ای که خراب شد:/

چون دستم باد کرده درد میکنه و نمیتونم تکونش بدم:/

من که حلالشون نمیکنم&_&

میدونین چه ضرری به بیت المال وارد کردن؟
گفتن این واکسن تو دارو خونه 50 هزار تومان به فروش میره شما دارید راحت میزنید
18تا50هزار تومان میشه خدا تومان
یک ملیون تومن تقریبا


اینا هم جواب دست درد ما رو تو روز قیامت باید بدن هم ضایع کردن بیت المال رو...

به امید روزی که کار دست کاردونش بیوفته...


من پنج شنبه جمعمو از شما میخوااااااااااااااام:(

آخه ما به خاطر یه واکسن باید دروغ بگیم

آخه مرد مومن ما اگه از واکسن بترسیم غلط کردیم اومدیم رشته تجربی

اینم حکایت شانس ما...

اون از رشتمون این از این:l


راستی من انتظار بیشتری از نظرات پست قبل داشتم
بعد مدتی قسمت چهارم رو گذاشته بودم:(
  • محمد حسین امینی
۰۴
آبان

بالاخره رسید این قسمت@_@اینا همش نتایج شروع مدرسه اس&_&


امتحان زیست معلم ورقه خر خون کلاس رو که اولی داده بود امضا کرد شد 12/5@_@


خدا به فریاد ما برسه

نیوفتم صلوات&_&

****************************************

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت چهارم: تصادف


با بچه ها دورهم نشسته بودیم قرار گذاشتیم بریم پارک به ایمان و ندا هم بگیم بیان

فقط مشکلمون تداخل با شب های شهادت امام علی بود که امید گفت نمیریم عروسی که میخوایم که شب دورهم باشیم

بعد از ناهار که پوریا و سایه اومدن و با کلی ذوق و شوق کارت عروسیشون رو دادن دست تک تکمون و برای روز اول اردیبهشت که عید فطر بود دعوت کردن برای عروسی تو تالار اصفهان و خودشون رفتن برای کارای عروسی سمت اصفهان یعنی دوباره باید این راهو میرفتیم و میومدیم؛ولی خب بالاخره امید رفیق صمیمی داماد بود و منم دختر خاله ی عروس!

نشستیم شام میخوردیم امید تلفنش رو بر داشت و به یکی زنگ زد اما جواب نداد

...

گفتم به کی زنگ زدی؟

رو بهم کرد و گفت:ایمان؛دیر کرده

نیم ساعت دیگه هم گذشت ایمان نیومده بود همه دلواپسش شده بودیم گوشیشم جواب نمیداد

پشت سر هم امید بهش زنگ میزد تا این که یکی گوشی ورداشت و امید گفت:سلام،شما؟...کجا؟...الان کجاست؟باشه باشه...خداحافظ

ندا با یه صورت نگران گفت:چی شد؟

امید یه مکث کرد آب دهنشو قورت داد و گفت جمع کنید بریم

ندا دوباره گفت:خب چی شده؟

ایمان تصادف کرده الانم بیمارستانه بریم اگه میشه منتقلش کنن اصفهان ، باید زنگ بزنیم خونواده بگیم بیان فقط کی میگه این خبرو؟

ندا که مونده بود چی بگه مهدی هم که گفت:فعلا بریم بعد تصمیم میگیریم

رفتیم بیمارستان امید زنگ زد خبر رو داد قرار شد بابای ایمان بیاد امضا بزنه تا منتقل بشه اصفهان

خنده های جمع به سکوتی با بغض تبدیل شده بود

ندا پشت شیشه icu دستشو رو شیشه گذاشته بود و به ایمان نگاه میکرد

امید قبول کرد شب پیش ایمان بمونه تا صبح که باباش برسه 


صبح از خستگی زیاد خوابم برده بود و کلاسم دیر شده بود از بس شب درباره اتفاقا فکر کردم آماده شدم رفتم بیمارستان کارای انتقالش انجام نمیشد گفتن تا تو icu بستریه اجازه نمیدیم به محضی که امید رو دیدم بخواطر این که نرفتم کلاس عصبانی شد و یکمی بهم توپید اما من میدونستم خستس چیزی نگفتم؛برا ظهر از هم متفرق شدیم اما برا شب قرار هممون مراسم شب قدر داشنگاه بود؛دومین شب قدر از اولیش سنگین تر بود دلم هوایی شد یهویی با خودم گفتم خدایا اول یه امام رضا بده بعدش هم جواز کربلا مداح اونجا یه جوری مصیبت خوند که تا حالا انقد معنوی نشده بودم؛امید دنبال شغل بود از خدا خواستم یه شغل آبرومند بده بهش یه دفعه دیدم نازگل بدجور بیتابی میکنه گفتم چی شده گفت:بزار تو دل خودم بمونه گفتم :باید بگی چی تو رو به این روز انداخته؟رو بهم کرد گفت:بابام هر خواستگاری میاد برام رو رد میکنه میترسم آخرش بی شوهر بمونم نمیدونم چه مشکلی باهاشون داره؛گفتم علی چی؟گفت اونم مثل بقیه بابام میگه کسی که کار نداره و داره درس میخونه غلط کرده اومده خواستگاری؛بابای علی هم عصبانی شد رفتن،ما برای این که بروز ندیم قرار شد بگیم همه چی خوب بوده


صبح که بخواطر شهادت امام علی تعطیل بود اول زنگ زدم به امید گفت ایمان حالش بهتره آوردنش تو بخش قراره فردا صبح منتقل بشه اصفهان منم به نازگل زنگ زدم قرار شد با هم بریم بیمارستان هم سراغ ایمان رو بگیریم و هم نازگل مقدمات عمل زانو ی مامانش رو فراهم کنه

با هزینه های زیادی که بیمارستان ها میخواستن هر میلیادری ورشکست میشد

داشتم طبق معمول تو بیمارستان دور میرفتم که یه مریض تصادفی داغون آوردن و بی هوا حالم بد شد و قندم افتاد تا تو اورژانس بستری بشم

امید یجوری بالا سرم داشت ذکر میگفت که بالا سر ایمان میگفت ایمان بلند میشد فوتبال بازی میکرد

با تشخیص دکتر من مرخص شدم


آروم آروم ایمان به حرف اومد فهمیدیم عقلش سرجاشه!

خیلی شانس آورده بود ضربه مغزی نشده بود 


8صبح فرداش ایمان منتقل شد الزهرا اصفهان امید هم تخت گرفت خوابید

دوروبر ساعتای 12 بود مامانم بهم زنگ زد و گفت:حالت چطوره؟شنیدم حالت بد شده؟

-شما از کجا میدونی مامان؟

-از مزیت های دوماد داشتنه...

-آخه امید که قرار نبود چیزی بگه؟

-من ازش پرسیدم گفت حالا که چیزی نشده...شده؟

-نه؛از سایه چه خبر؟

-خبری نیست همون بچه ی پر شور و شر همیشگی...کی میایید اینور؟دلمون تنگ شد؟

-اگه خدا بخواد هفته دیگه بعد کلاس راه میوفتیم هم میاییم دیدن شما هم میریم عروسی سایه

-ببین که آخرش یه شب قدر هم پیشم نبودی؟

-خب میگی چی کار کنم؟

-از همون اول نمیرفتی تهران؛البته یادم نبود جناب عالی به شوق شوهر رفتی اونجا....

-مامان !

-خب که چی مگه دروغ میگم؟

-مامان !

-فعلا که قرص مامان قورت دادی من برم قراره بریم جهیزیه سایه رو بچینیم تو خونشون تو هم که نیومدی....

-مبارکش باشه

-من که میدونم تو هم دلت میخواد بری خونه بخت،پس امید کی میخواد بره سرکار؟کی میخواد بره سربازی؟

-وااای سربازی رو یادم رفته بود!الان بهش زنگ میزنم کاری نداری؟

-نه مراقب خودت باش،خداحافظ

-خدافظ


به محض تموم شدن تلفن رفتم پیش امید با هم رفتیم تو یه پارک نشستیم

امید گفت چی کار داری؟

گفتم:سربازی

گفت:که چی؟

گفتم:که چی؟نکنه میخوای دو سال منو ول کنی بری؟

رو بهم کرد با تبسم خاصی گفت:نه!شاید نه!

بلند شد که بره منم گفتم:خب چرا انقد نا مفهوم حرف میزنی؟

رو بهم کرد و گفت بعدا سوپرایز بشی بهتره...

مونده بودم میخواد چی کار کنه؟!


برا شب هم قرار شد بریم شاه عبدالعظیم برای احیا و زیارت


آره یه ماه رمضون دیگه هم به این سرعت تموم شد...


چهارشنبه هفته بعد برای این که روزمون درست باشه بعد اذان ظهر راه افتادیم سمت اصفهان


شب رسیدم خونه؛بعد مدتی دیدار با خونواده تازه کردم و از شدت خستگی وسط پذیرایی خوابم برد

صبح امید بهم زنگ زد و گفت بیا بریم دنبال خونه بگردیم گفتم چه خونه ای گفت:خونه باید یه آلونک داشته باشیم یا نه؟با تعجب گفتم:پس سربازیت؟؟مگه کی قراره عروسی کنیم؟گفت:بعدا بهت میگم تو فعلا بپوش بیا برون دم در منتظرتم


با عجله پوشیدم و رفتم بیرون؛با کمال تعجب دیدم خودش یه پراید مشکی دسته دوم خریده و اومده دنبال من تعجب کردم اما لام تا کام حرف نزدم


تخته گاز رفتیم خمینی شهر مشاوره املاک یکی دو تا خونه دیدیم برا اجاره قرار شد بعدا با بزرگترا هم بیاییم

موقع برگشت که دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم پرسیدم ماشین خونه گنج پیدا کردی؟

گوشه نگاهی کرد و گفت:ماشین که پس انداز خودم و کمک هزینه ی بابامه؛خونه هم که قراره اجاره کنیم،گنج کجا بود این وسط؟


دیگه واقعا برام جای سوال بود...

  • محمد حسین امینی
۰۲
آبان

سلام علیکم


اونایی که مث من تو مقطع دبیرستان گیر کردن این وبلاگ رو دنبال کنن


من از مقطع دهم

و دو نفر از دو مقطع سوم و پیش مدیر سایت هستن


دنبالمون کنید ما هم دنبالتون میکنیم:)


در ضمن من میخوام برا سال دیگه رشتمو عوض کنم برم حوزه(اگه تو نظام جدید بزارن)


میگن حوزه انگلیسی نداره راسته؟(اگه باشه ای جانم من به شوق حوزه جان میدهم:))


حال اگه حوزه هم رفتم بازم چون فیزیک دوست دارم وبلاگ رو آپدیت مکنم


Fizic.blogfa.com

  • محمد حسین امینی