دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۰
شهریور

دوباره جگرم سوخت؛دوباره دل من داغ

نه من خسته دل اینجا؛بلکه همه آفاق

دنیا برای هانی و مسلم گریه میکند

غم ماه محرم ز فردا میشود ابلاغ

  • محمد حسین امینی
۱۹
شهریور
قسمت نهم

(صحنه اول؛ارسلان )


پیام:باشه؛داستان از اونجایی شروع شد که من داشتم تو خیابون میومدم خونه که یه ماشین پلیس بغلم وایساد و چند تا سوال ازم پرسید دیدم دارن مشکوک میشن سریع در رفتم که کار اشتباهی بود انقد دنبال من اومدن تا این که رسیدم به دو تا پلیس دیگه تقریبا محاصره بودم که یه دفعه زیبا و ماندانا اومدن منو نجات دادن و شدم عضو گروهشون چند وقتی فعالیت کردم کارمون قاچاق وسایل و مواد غذایی بود پولشم بد نبود بعدش با ماندانا ازدواج کردم زیبا هم مجبور بود بهمون کمتر سر بزنه اون اغلب وسایل تزیینی رو میبرد مدرسه میفروخت و سودش میزد به جیب منم مجوزای تقلبی میساختم و میدادم به اون مغازه هایی که مطمئن بودن کم کم کارمون بالا گرفت به طوری که ما شش نفرو کفاف میداد اگه بخوای با اعضاء آشنا بشی در خدمتم

ارسلان:حتما؛ولی تو این مدت نمیتونستی یه زنگ به ما بزنی بگی کجایی مردیم از ترس

پیام:شرمنده انقد درگیر شدم که یادم رفت زنگ بزنم البته بدتون نیاد ماندانا رو که دیدم شما رو یادم رفت
پوریا:رفیق نیمه راه حالا برا ما هم جا دارید؟
پیام:برا چهار نفر...نمیدونم باید ببینم
بهار:شما کار خودتون رو بکنید ما هم کار خودمون یه اجاره ای هم بهتون میدیم....خوبه؟
پیام:آره این بهتره....بیایید با بقیه آشنا بشید

این که مانداناست زیبا هم که خودتون بهتر میشناسید اینم باران خانوم و اینا هم جلال داداش بزرگه بارانه و جلیل داداش کوچیکش به اضافه این که با زیبا یه چیزایی زیر سر دارن که دو تایی برن خارج فقط سرمایه اولیه میخوان تا بپرن

ارسلان:سرمایه اولیه میخواید با من...
پوریا:از کجا؟
-یه بانکه اگه از زیر بکنیم بریم تو و داده های اطلاعاتی رو برداریم به نفری 50میلیارد تومن میرسیم که برای زندگی تا آخر عمر خوبه...حالا کی پایس؟

باران:داده های اطلاعاتی یعنی چی؟
-یعنی اطلاعات حساب یعنی از حساب برداشت میشه بدون این که رد پایی بمونه یه دزدی از ملیون ها نفر!

بهار:معرکس
جلال:عالیه 
پوریا:منو رها هم هستیم
باران:منم میام
پیام:منو ماندانا هم پایه ایم
زیبا:منو جلیل هم میاییم...
-پس بریم برا یه دزدی باور نکردنی؛کی اینجا کامپیوتر بلده و یه لب تاب هم داره؟
باران:من
-پس شما این نرم افزار رو نصب کن تا بتونیم همه چیو زیر نظر داشته باشیم بعدم نیاز میشه منم بررسی میکنم امشب شروع میکنیم به کندن زمین چند وقت میکشه از خونه ی قبلیمون تا اون بانک رو بکنیم ظهر میریم رستوران اون محله یه دید میندازیم
  • محمد حسین امینی
۱۷
شهریور

قسمت هشتم


(صحنه اول؛ملیکا)


-جناب سروان اجازه هست؟

-بله بفرمایید داخل...

-میخواستم بگم که...بگم

-چی شده؟

بگم من با پسره ارسلان عقد کردم الانم با خبر من دارن فرار میکنن 

سروان(به بیسیم):هر جا هستید عملیات رو متوقف کنید تا اطلاع بعدی روبدم

خب بعدش؟

-قراره برن تو یه زیر زمین نزدیکای کرج آدرس دقیقش رو میپرسم تا شما اقدام کنید

-خودتونم بیاید باید بریم(با بیسیم ادامه میدهد):برید سمت کرج




(صحنه دوم؛ارسلان)


پوریا: پشت سرتو ببپا

(سقف که نم کشیده بود خراب شد و روی زمین ریخت)

ارسلان:ملیکا آدرس خونه رو میخواد...

بهار:مشکوکه...ندی یوخت

رها:اونوقت اون مشکوک میشه یوخ لو میده ما رو

ارسلان:چه مشکوکی اگه مشکوک بود که بهمون خبر نمیداد که مامورا دارن میان

پوریا:ارسلان درست میگه 

رها:ولی اگه یه دفعه متحول شده چی؟

پوریا:با این جواهر آلاتی که ارسلان برده تحولی در کار نیست!

ارسلان:پس براش میفرستم...



(صحنه سوم؛درگیری پلیس و گروه)


(ارسلان؛پوریا و بهار در موقعیت های مختلف شلیک میکنند و رها از بالا دیده بانی میکند 

ارسلان با دیدن ملیکا که سرویس جواهر را آورد بود و پس انداخت شوکه شده و دقیقه ای تیر اندازی نمی کند)

پوریا(با فریاد):دیوونه بزن تا نزدن ما رو...

(ارسلان عصبانی میشود خشاب خود را عوض میکند و بلند میشود با نشانه گیری دقیق دانه دانه افراد را میکشد 

سروان محمدی با ضربه دقیق بهار را زخمی میکند 

ماموران انتظامی رها را پیدا کرده و دستگیر میکنند)

پوریا(عصبانی ولی نا امید):ما یا میمیریم یا میریم زندان

ارسلان: جوجه رو آخر پاییز میشمارن

(ارسلان نشانه میگیرد و با شلیکی بسیار دقیق به پیشانی سروان محمدی؛او را میکشد 

ملیکا تفنگ خود را بر میدارد اما پوریا پیش دستی میکند و ملیکا را زخمی میکند

لحظه ای آتش بس شد زخم بهار را بستند )

پوریا از پنجره نگاه کرد دید که رها دستگیر شده:ارسلان من....من....من با رها میرم

ارسلان: آخه بدبخت اگه با هم برید که تو یه زندان که با هم نیستید سعی کن بزنیشون تا بتونیم آزادش کنیم

(دوباره تیر اندازی ها شروع شد پوریا تیر خورد و روی زمین افتاد

بهار هم نمیتوانست تیر اندازی کند

ارسلان هم حریف همه ی آنها نمیشد و بعد از مدتی تیر به بازویش برخورد کرد از پلیس ها پنج نفر مانده بودند که سه نفر مراقب باقی ماندن و دو نفر سعی کردند وارد خانه شوند در این هنگام بود که زیبا بعد دیدار با خواهر خود به عنوان دوست وارد خانه شد و آنها را کشت و بعد از آزاد کردن رها اعضاء گروه را با ماشین دوست خود به مقرر خودشان برد ارسلان در حالی که با تعجب به زیبا و مقرر همدستان او نگاه میکرد چشمش به فردی آشنا خورد)

با صدای گرفته و بیحال خود در حد توان بلند صدا زد:پیام...خودتی؟

پیام:آره تو....تو باید ارسلان باشی؟

-آره بی معرفت خودمم بگو کجا بودی این مدت؟

-راستش داستانش مفصله بعدا میگم...

-نه همین الان باید بگی....

-خب داستان از اونجایی شروع شد که...

  • محمد حسین امینی
۱۵
شهریور

بدبخت شدم


:(


بیچاره شدم


:(


پیش نویس 6 قسمت آینده دنیای وارونه به خاطر بی حواسی اینجانب حذف شد :(


@_@


حالم خوش نیست


دارم دیوونه میشم ای خدا...


به همین دلیل تا دو سه روز قالب وبلاگ رو مشکی میکنم


غم سنگینی بود:(

  • محمد حسین امینی
۱۴
شهریور
قسمت هفتم

دو روز بعد از خواستگاری

(صحنه اول؛ملیکا)

سروان:خبری از اون پسره نشد؟
ملیکا:کدوم پسره؟
-همون یارو مشکوکه که گفتی اومد خواستگاریت
(ملیکا دل به پول و پله ارسلان بسته بود)
-نه چطور مگه؟
-آدرس دستگیریشون مال همونجاس که اونروز رفتیم
(ملیکا کمی میترسد؛دودل میشود اما هوس پول کار خودش را کرده است)
-نه اونم دیگه پیداش نشده حتما احتمال سوم شما درست بوده


(صحنه دوم؛مکالمه تلفنی ارسلان و ملیکا)

ملیکا:الو سلام
ارسلان:سلام به روی ماه ملیکا...
-لوس نکن خودتو هنوز نه به داره نه به بار
-پس چرا زنگ زدی؟
-خواستم بگم خیلی دیوونه ای...
-برا چی؟
-که پستچی هستی ها؟کدوم پستچی این همه پول داره؟
-م....م....ملیکا
-انقد مِن مِن نکن هنوز به کسی چیزی نگفتم
-ممنون
-حالا پررو نشو وگرنه میگم
-ملیکا هر کسی یه شغلی داره منم خوب...شغلم دوست داشتن توئه
-اونوقت پول از کجا در بیاد؟(با خنده)
-اونم با کمکت میاد
-بسه بسه زیادی پررو نشو
-باشه بابا باشه(با خنده)
-بابا و مامانم ازت خوششون اومده ساعت 5 بیا محضر

(صحنه سوم؛ارسلان)

ارسلان در را باز کرده وارد خانه میشود

-پوریا پوریا...پوریا کجایی تو؟
-چه خبره تو آشپزخونه
-پسر شانسمون زده 
-چی شده باز؟
-ببین اون خونه که گفتی؟
-اون که ضد سرقته
-نه برای یه پلیس
-نفهمیدم؟
-سیستم امنیتی اون توسط پلیس تنظیم میشه و ملیکا هم راهشو بلده؛فقط...
-آخه ارسلان دیوونه ی من بگو فقط میخوام خودم تحویل پلیس بدم
-ملیکا میدونه که من دزدم
-ها چی شد یه بار دیگه بگو
-مخشو زدم چیزی نمیگه
-اون مختو زده در نری
-چقد بد بینی
-خدایا منو بکش از دست این راحت کن
-شناسنامم کو؟
-چی کارش داری؟
-دارم میرم با ملیکا عقد کنم
-بگو جون تو؟
-جون ارسلان

(صحنه چهارم مکالمه تلفنی ملیکا و ارسلان؛ساعتی بعد از عقد) 


ملیکا:سلام
ارسلان:سلام چیزی شده؟
-نه فقط...
-فقط چی؟
-تو بازجویی اونا ازت اسم بردن
ببین ارسلان اگه گرفتنت اسمی ازم نمیاری وگرنه خودم خفت میکنم(با گریه ولی جدی)
-نه فقط الان کجان
-یه گشت فرستادن شما رو پیدا کنن
-وای بدبخت شدیم

ارسلان:بچه ها جمع کنید بریم دیره
بهار:چی شده؟
ارسلان:اونا لو دادنمون
رها:نه...
ارسلان:آره معطل نکنید باید...
پوریا با داد:پشت سرتو ببپا...
  • محمد حسین امینی
۱۳
شهریور

مجموعه دوم سرنوشت من موضوعش عوض میشه و میره سراغ آینده


اون پیش بینی که من از آینده خودم دارم رو به قلم تحریر در میارم و اسم این مجموعه رو هم گذاشتم:


"آنچه بر من خواهد گذشت"



قسمت اول:سال 95 در یک نگاه(اتفاقات گذشته از قسمت های قبلی سرنوشت من گرفته شده و تکراریه(9بیت اول)اتفاقات آینده هم پیش بینی شده(15بیت بعدی)مجموعا 24 بیت)


برنامه ای ریختن برن ورزنه

این بهترین شانس عجیب منه

به کوری چشم همه حسودا

این بهترینِ همه عمرم بودا

تپه های شنی چه بی نظیر بود

هر کی نرفته عمر اون شده دود

رسید قطار بازیا به ایستگاش

مثل همیشه اشک آبی و بچه هاش

چهار تا گل نثار آبی کردیم

وای که عجب کار باحالی کردیم

دو تا زدش داش مهدی طارمی

یکی با سر یک گل با پا جانمی

آقای تکنیک توی پرسپولیسه

اسمش محسن کابوس تیم کیسه

نُه تا بازی شده که توی دربی

پشت سر هم نبرده تیم آبی

در هیاهو پونزه شعبان رسید

این دفه کَلَم به در خورد ترکید:/

مهر ماه این سال در تودشک

میخوانم تا گردم من پزشک

اما در آینده تغییرش دهم

در میان قصه تعویض شد رهم

در محرم طبل هیئت با من است

میزنم همچون روانی مست مست

تا که شد بیستمین روز از صفر

من که با پای خودم سیر وسفر

میروم سمت سرایت یا حسین

جان من اصلا فدایت یا حسین 

لایقم بین و به من مهلت بده

حکم من را قبل این رحلت بده

چون که گشت آخر ماه صفر

کل عالم از غم او در به در

تا که این مدت به پایان میرسد

انواع خوبی ها فراوان میرسد

از میلاد نبی تا ششمین باغ بهشت

تا میلاد ابوالفضل گلم پاک سرشت

تا که آن ماه پر از هر درجات

هر روزی از آن پر ز خیرو برکات

میلاد گل باغ دلم هم اینجاست

بعد از آن تولد آبجی خوبم زهراست

ماه پایانی که به نام اسفند است

چشم من به ساعت دسبند است

پس کی برسد زمان ما بر نوروز

وقت دورهمی و فرصت دوز

وای چه معمولی گذشت این دوران

کاش خود بنویسد خدای منان

ای خدا در های مرا به سوی من باز بکن

خسته دلم دست بکش رو سرم ناز بکن






(قسمت بعد کنکور و دانشگاه!)

  • محمد حسین امینی
۱۳
شهریور

قسمت ششم



(صحنه اول؛ملیکا)


ملیکا:با توجه به این که تو اعترافاتون اسمی از هموستاتون نبردید کارتون خیلی سخت میشه

این نامه دادگاهتون

برا شنبس تا اونموقع بازداشتگاه

نگار آهسته به بهمن:چرا لو ندیمشون

بهمن:موقعش میرسه الان اگه لو بدیم هم برا ما زیاد سودی نداره هم میشیم خیانت کار


سروان:سرباز!

سرباز:بله قربان!

-ببرشون بازداشتگاه

-چشم قربان!



یک روز بعد...



(صحنه دوم؛خواستگاری)


مبین:خب آقا ارسلان از خودت بگو...

ارسلان:راستش....راستش...

پوریا:این آقا ارسلان ما خجالتیه یکم

مبین:بزارید حرفشو بزنه

ارسلان:راستش من تو اداره پست کار میکنم(رها به سختی آب دهنشو قورت میده و دوباره گوش میکنه...)پستچی هستم...

مبین:چرا انقد سخت حرف میزنید

ارسلان با خنده ملایم:برا اولین باره اومدم خواستگاری یکم هول شدم...شرمنده

شهین:چند سال خدمتید؟

ارسلان:یه شیش هفت سالی میشه

شهین:دختره ما هم چهار سال تحصیل رفته تازه مشغول کار شده،میدونید که تحصیل تو دانشکده هم جزء خدمت به حساب میاد

ارسلان:بله بله به سلامتی...

مبین:شما دو تا جوون برید سنگاتونو با هم وا بکنید تا اگه قرار شد بریم سراغ مسئله مهریه


(ارسلان و ملیکا وارد اتاق میشوند)


مبین:خب شما ؟

پوریا:پوریا هستم

شهین:نسبتتون با آقا داماد چیه؟

پوریا:دوست قدیمیش هستم پدر مادرش به همراه پدر و مادر من در یک تصادف کشته شدن

من موندمو خواهرم بهار و الان که همسرم رها

منم تو اداره پستم ولی تو بخش بایگانی

متین(تقریبا با جدیت):چی شد به سرش زد بیاد اینجا؟

پوریا:والله ایشون رو که دیدن خواب و خوراکشون به هم ریخت به همین سادگی

متین رو به پدر:بابا کلی وقت شد اینا باهمن چی کار میکنن؟

مبین:ای بابا توأم چه خبرته بزار برن تو...



(صحنه سوم؛ارسلان و ملیکا)



ارسلان(با خجالت):سلام،خوب هستین؟

ملیکا(بی حوصله):سلام ممنون

ارسلان:اول شما انتظاراتتون رو از همسر آیندتون بگید

ملیکا(سعی میکند شرایط سخت بگذارد):باهوش و تحصیل کرده باشه ماهیانه به من 700هزار تومن پول بده؛خونه و ماشین داشته باشه روز عقد هم هدیه اش برای من بیشتر از 15 میلیون تومان ارزش داشته باشه...سوال دیگه هست؟


ارسلان:یه پس انداز دارم باهاش ماشین میخرم و پیش قسط خونه رو میدم

برای لحظه عقدم یه ماشین صفر به نامت میکنم

اگه بازار پست خوب باشه تا ماهی یه میلیون تومانم حاضرم بدم هوشمم بدک نیست،تا دیپلم درس خوندم


(ملیکا بعد از شنیدن صحبت های ارسلان ماتش برد)


ارسلان سرویس جواهری رو از تویه کیفش در آورد به سمت ملیکا گذاشت و گفت:قابل شما رو نداره


ملیکا:ممنون

ارسلان:یه سوال ازتون داشتم

-بفرمایید

-شما که نمیخوایید عشق یک نفر آدمو نابود کنید؟

-من جواب این سوال رو یه هفته دیگه جواب میدم



صحبت های ملیکا و ارسلان نزدیک نیم ساعت ادامه داشت و بالاخره تمام شد و بعد از مراسم خواستگاری ملیکا در جعبه جواهر رو باز کرد ماتش برد؛اون جعبه جواهر عادی نبود و تزییناتی با الماس داشت که چیزی معادل 60 میلیون تومن قیمت داشت



(صحنه سوم؛ارسلان)


بهار:حالا مذاکرات چه طور بود؟

ارسلان:عالی

رها:چی بردی براش؟

ارسلان:هیچی

پوریا:غلط کردی پس تو کیفت چی بود؟

بهار:بگو دیگه

ارسلان:اون جواهر فروشیه بود گفتیم هر کی هر چی برداشت مال خودش

رها(با تعجب):خب بعدش

ارسلان:خب منم یه چیزایی ورداشتم

بهار:خب

ارسلان:سرویس ساده رو که فروختم پس انداز کردم

سرویس الماسیه بود...

رها:خاک تو سرت

بهار:دیوونه نزدیک 70 تومن پولو...

ارسلان:مال خودمه اختیارشو دارم

پوریا:وای ارسلان ارسلان ارسلان

ارسلان:سوزنت گیر کرد؟

رها:هر کی بود این کارو میکرد...

  • محمد حسین امینی
۱۲
شهریور

خدا که توپه توپه حرفی برای گفتن نیست

ولی یه حاجت اینجا تو گلوم گیر کرده داره خفم میکنه

ان شاء الله قسمت همتون





خدای من خیلی عزیز و خوبه

دوسش دارم خودش اینو میدونه

خدایی که میبخشه بنده هاش رو

خدایی که میگه کجاست تو برو

میگم از اون خدایی که کریمه

یه قطره از اشک ما رو میبینه

نمیتونه نبخشه بنده هاشو

میگه بیا، کنار غم نباشو

مگه عذاب میده خدا کسی که

سر به زمین گذاشته سمت مکه

زبون اون کسی که ذکر خدا رو گفته

نمیشه که توی عذاب،توی آتیش بیوفته

خدا این همه از خوبی های عظیم تو شنیدم

ای خدا جون از همه خوشی هاتم چشیدم

ولی حالا لنگ مجوز زیارت هستم

میخوام بگم کمربند تلاشو بستم

یه بار بشه بین حرم بشینم

برم زیارت نگار مه جبینم

ای خدا به روم وا کن تو این باب

خسته دل میخواد بره شده بیتاب



محرم داره میاد 

خدا قسمت همتون بکنه اربعین کربلا

اینم بهترین دعا برای همتون بخوانید و برای دیگران بفرستید تا در حقمان بخونند...


اللهم الرزقنی فی دنیا زیارت الحسین و فی آخره شفاعت الحسین بحق محمد و آله الجمعین

  • محمد حسین امینی
۱۱
شهریور

قسمت پنجم



(صحنه اول؛اتاق بازجویی؛ملیکا)


- بهتره بهم راس بگی

-دروغ نمیگم(با حالت عصبانی)


ملیکا سریع از اتاق خارج شد

-هیج کس هم دستان را لو نداد همه فقط گفتند ما سه نفر

سروان:کله شق های یه دنده؛پروندشون رو بدید دادگاه



(صحنه دوم؛ارسلان)

رها:باید فکرامو بکنم اینجوری نمیشه که

بهار:منو ارسلان میریم اونور شما حرفاتون رو بزنید

ارسلان: موافقم بریم

...

ارسلان:بیچاره بهمن و نگار تازه از ماه عسل برگشته بودن

بهار:آره،ولی میترسم ما رو لو بدن

-آره اونوقت دیگه جایی برا فرار نداریم

-خدا به خیر کنه

-بهار واسم یه کاری انجام میدی

-چی کار؟

-برام خواهری کن برو یه قرار خواستگاری با اون دختره بزار

-عمرا

-بهار؟(با خواهش)

-اونجوری بهم نگاه نکن مگه جونمو از سر راه آوردم

-تو فقط برام وقت خواستگاری بگیر بقیش با منو پوریا

-امان از دست تو و پوریا دستی دستی رها رو بدبخت میکنی

-نه بابا خیلی به هم میان

-ها جون خودت...

-بریم ببینیم چی میگن؟

-با این که کار خوبی نیست باشه


رها:آخه من...

پوریا:آخه نداره...قول میدم خوشبختت کنم

-خونه چی؟

-فعلا همینجا میمونیم بعد یه کاریش میکنیم

-پوریا...

-جان پوریا؟

-واقعا منو دوست داری؟

-به جون ارسلان که نمیدونم از کجا فهمید...نه...به جون خودم یه دنیا میخوامت

-دیوونه(با خنده)

-این یعنی آره دیگه؟

-خب؛شاید

-پوریا فدات بشه

-عجب زبون ریزی هستیا خودم زبونتو میچینم


هر دو میخندند


ارسلان:ایشالا خوشبخت بشن

بهار:خدا کنه

-حالا بریم خونشونو پیدا کنیم؟

-باشه ولی هر چی شد با خودت

-مرسی مرسی مرسی



(صحنه سوم؛ملیکا)

 ملیکا در حال برگشت از سرکار

بهار:سلام میشه اسمتونو بدونم؟

ملیکا:شما؟

-اولا جواب سلام واجبه،دوما فامیل شوهر آیندت

-شما فامیل آقا محسن هستید؟

-نه....اِ وا....آقا ارسلان....

-من حرفی با ایشون ندارم

-ببین فقط بزار بیاد خواستگاریت والسلام

-نه

-لج نکن دیگه قولت میدم از قلب پاکش خوشت میاد

-کسی که با یک نگاه عاشق میشه با همون نگاه فارغ میشه

-حالا بزار بیاد

(به درب خانه رسیدند)

-مـــامـــان یکی کارت داره(با صدای بلند)

با مادرم صحبت کنید

-چشم 

شهین:سلام بفرمایید؟

-سلام میخواستم اگه میشه برا دخترتون بیام خواستگاری؟

-بعید میدونم قبول کنه ولی اگه میخوایید بیایید بیایید

-چشم؛پنج شنبه شب خوبه؟

-بله بفرمایید

-ممنون ساعت هشت میاییم

-خواهش میکنم قدمتون روی چشم


(صحنه چهارم؛ارسلان)


بهار: مژده بده ارسلان پس فردا قراره بری خواستگاری!

ارسلان:وای تا پس فردا...دیره که...

پوریا:عجول

ارسلان:خر خودت از پل گذشت من عجولم؟

بهار:شما رو هم باید ببریم اسم همدیگه رو تو شناسنامه هم بنویسید

رها:قراره فردا بریم

ارسلان:حالا پس فردا کی باهام میاد؟

بهار:مشکل خودته

پوریا:من میام

رها:پس منم میام

بهار:منم تنها خونه نمیمونم میام

ارسلان: مرسی از همتون....

  • محمد حسین امینی
۱۰
شهریور

سلام سلام


این پست یه پست خاصه

این پست تعداد پست های منو سه رقمی میکنه:)


از همتون ممنونم که توی این 441 روز همراهم بودید


همتون عشقید به خدا:)



لطفا نشه فراموش

نظر بده لایکم روش:)



روزتون خووووووووووش

  • محمد حسین امینی