دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

قسمت اول خاطرات نازنین

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۵۸ ب.ظ

به نام خدا

فصل اول:خاطرات دانشگاه

قسمت اول:دانشگاه رویایی



شهریور ماه بود که خبر قبولیم تو رشته تجربی تو دانشگاه صنعتی شریف رو شنیدم از خوشحالی نمیدوستم چی کار کنم

شروع کردم آماده کردن وسایل هامو کارایی که قرار بود برای دانشگاه انجامش بدم که تو یه جمع فامیلی شنیدم امید تو دانشگاه صنعتی درس میخونه؛از رفتارای امید فهمیده بودم چند سالی میشه منو دوست داره ولی من گفتم تا چیزی نگفته به روی خودمم نمیارم؛بودن اون تو دانشگاه یه سال هیجان انگیز رو،روبه روم گذاشته بود میخواستم بدونم اون بعد از دیدن من تو دانشگاه چه عکس العملی نشون میده بر خلاف بقیه که نمیخواستن سال تحصیلی شروع بشه من منتظر شروع سال تحصیلی بودم؛با خونواده هم هماهنگ کرده بودم زودتر لو ندن که قراره برم صنعتی شریف؛طبق تاریخی که بهمون داده بودن روز 27 شهریور باید میرفتم دانشگاه ولی امید باید روز 20 شهریور میرفت اون قرار بود سال چهارم ریاضی رو بخونه ولی من تو رشته تجربی قبول شده بودم برای اولین سال استرس زیادی داستم که حضور امید هم به روش اضافه شده بود هیچ بشری هنوز نتونسته بود بفهمه اون داره برا چی ریاضی میخونه چون شغلایی که انتخاب کرده بود کمتر ربط به ریاضی داشت ولی خب یکی از اهدافش این بود که استاد دانشگاه بشه اول همه گفتن برو بابا فک کردی به همین سادگیاس ولی بعد که تو صنعتی شریف قبول شد به همه فهمون اگه چیزی رو بخواد بهش میرسه از اونجا بود که منم ازش خوشم اومد؛ایمان پسر عمه امید هم میرفت صنعتی شریف یعنی خانوادگی اونجا گرفته بودیم نزدیکای رفتن بود که با دختری به نام ندا آشنا شدم که از فامیلای دور امید میشد ولی دختر عمه ی ایمان بود و جالب اینجاست که اونم میومد صنعتی شریف؛خبر رفتن امید رو که شنیدم هیجان و استرس تمام وجودم رو گرفت،فقط یه هفته به شروع اولین سال تحصیل تو بهترین دانشگاه ایران مونده بود،من و امید خیلی کم همدیگه رو میدیدم اما با استارت درس خوندن تو اون دانشگاه رویایی هر روز همدیگه رو میدیدیم؛حتما میپرسید چرا رویایی؟عجله نکنید بهتون میگم


تو روزای اول دانشگاه بود که با امید رو به رو شدم ولی بهش محل نذاشتم همین کار باعث شده بود به هر فکری بیوفته تا نظر منو جلب کنه میترسیدم کار دست خودش بده به همین خاطر دو سه روز بعد رفتم سراغش و من جلو جلو بهش سلام کردم،بیچاره زبونش بند اومده بود همون اول که به فکر عضویت تو یه گروه افتادیم امید و دوستش علی از گروه خودشون اومدن بیرون منو یکی از فامیلای خیلی دورم که اون داشت ادبیات رو عین خر میخوند هم وارد گروه شدیم گروهمون برای این که بشه یه گروه ایده آل 2 نفر کم داشت به همین خاطر افتادیم دنبال عضو؛امید و علی قبول کردن یه پسر پیدا کنن ما هم یه دختر پیدا کنیم تا گروه تکمیل بشه اونا یه فرد مهدی نامی رو راضی کردن تا از گروهش بیاد بیرون آدم شوخ و با مزه بود که گروه باهاش جون گرفت دانشجوی سال چهارم ادبیات بود میخواست خواننده بشه که اصلا بهم ربط نداشت!منو دوستم که اسمشو یادم رفت براتون بگم،منو خاطره هم افتادیم دنبال عضو که به دختری به اسم نازگل برخوردیم که با دوستای قبلیش دعوا کرده بودو از گروهش زده بود بیرون ما هم نقدو به نسیه ندادیم و کردیمش عضو گروه خودمون؛ایمان و ندا که راضی نشدن از گروه خودشون خارج بشن

اما اصل ماجرا از جایی شروع شد که یه روز تو پارک با امید تنها شدم امید بهم گفت:گروهمون خیلی گروه جالبیه همین علی رو میبینی چند ساله نازگل رو دوست داره حالا باهاش هم گروه شده ولی بهش نمیگه

وقتی قصدشو فهمیدم چیه گفتم:مشخص بود از رفتاراش ولی این که گروه رو جالب نمیکنه

یه دل دو دلی کرد برا خودشو گفت:چرا...میکنه چون....چون منم چند ساله تو رو میخوام ولی روم نشده بهت بگم

نمیدونستم باید چی کار کنم،سریع گفتم:حالا انگار نمیدونستم

نمیدوست چی بگه یجورایی هنگ کرده بود که یهو گفت:این تن بمیره از کجا فهمیدی؟

منم نه پایین گذاشتم نه بالا گفتم:خدا نکنه؛از رو رفتارات مشخص بود خیلی وقته فهمیدم

امید که میخواست به خواطر جواب از پیش معلوم من از خوشحالی داد بکشه گفت:نازنین حالا که دلمو زدم به دریا و بهت گفتم.....حالا بهم بله میگی؟

منم مثل همه ی دخترای دیگه سرمو انداختم پایین و با یه لبخند معنا داری گفتم:باید فکر بکنم

امید گفت:فقط تو را خدا هر چه قدر فکر میکنی به جواب منفی فکر نکن

رو بهش کردم و گفتم:اگه اجازه میدین دیگه میخوام برم خوابگاه درسام عقب مونده

امید گفت:حتما باشه برو ولی منو یادت نره

خندیدمو رفتم به خوابگاه که رسیدم دیدم بهترین کار پیدا کردن نازگل بود پیداش کردم و از روی شوخی از پسرای گروه براش گفتم اونم رو هر کدوم یه چیزی میگفت و نه میاورد ولی علی انگار بیشتر باهاش مشکل داشت اما میدونستم امید نمیتونه ناراحتی علی رو ببینه به همین خاطر تو خوابگاه با خاطره هماهنگ کردمو کاری کردیم علی بیوفته یه راست مرکز قلبش حالا نوبت امید بود دست به کار بشه و علی رو بندازه جلو اما علی انقد خجالتی بود که میگفت:از دور به هم فامیل میشیم میترسم شر بشه یوقت

امید راضیش کرد اما انگار مشکل خجالت نبود مشکل ابن بود که نمیدوست نظر پدر مادرش راجع نازگل چیه....این بود که زنگ زد به خونوادش و با استرس خیلی زیاد که رنگش پریده بود و قلبش عین جت تو هر ثانیه سه بار میزد با مامانش مسئله رو در میون گذاشت و بعد یه هفته چراغ سبز اونا رو گرفت و حالا باید میرفت سراغ خود نازگل 

با بچه ها ترتیب دادیم با هم تنها بشن تا علی بتونه کارشو بکنه مهر علی رو چنان تو دل نازگل انداخته بودیم که همه چی خودش افتاد رو غلتک!


همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت...

  • محمد حسین امینی

خاطرات نازنین

نظرات  (۵)

منتظر بقیشم

پاسخ:
;)
عالی بود 
مشتاقیم ادامه ی این داستان رو بخونیم!!!
پاسخ:
متشکر
  • سید مهدی عاشق علی
  • سلام
    دانشجوی سل اول تجربی ؟
    مگه رشته ی تجربی هم داریم تو دانشگاه ، جدی نشنیدم تا حالا
    پاسخ:
    من که نرفتم دانشگاه اصلاحش میکنم:(
    موفق باشی 

    وبت دنبال میشه اگه میشه وبه منم دنبال کنید 

    ب وبه منم سر بزن 
    پاسخ:
    دنبال شدید
    ازداستان بسیارخوشم اومد
    منتظرادامه داستان هستم
    پاسخ:
    تشکر

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی