دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

دفتر خاطرات

خاطرات من در قالب شعر،نوشته و داستان

سلام

به محل درد دل های خسته دل خوش اومدید

اینجا مکانی برا نشر اشعار و نوشته های منه

ممنون که اینجا رو برای بازدید انتخاب کردید


اینستاگرام بنده:amini_originalpage

آخرین مطالب

قسمت هشتم دنیای وارونه

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ

قسمت هشتم


(صحنه اول؛ملیکا)


-جناب سروان اجازه هست؟

-بله بفرمایید داخل...

-میخواستم بگم که...بگم

-چی شده؟

بگم من با پسره ارسلان عقد کردم الانم با خبر من دارن فرار میکنن 

سروان(به بیسیم):هر جا هستید عملیات رو متوقف کنید تا اطلاع بعدی روبدم

خب بعدش؟

-قراره برن تو یه زیر زمین نزدیکای کرج آدرس دقیقش رو میپرسم تا شما اقدام کنید

-خودتونم بیاید باید بریم(با بیسیم ادامه میدهد):برید سمت کرج




(صحنه دوم؛ارسلان)


پوریا: پشت سرتو ببپا

(سقف که نم کشیده بود خراب شد و روی زمین ریخت)

ارسلان:ملیکا آدرس خونه رو میخواد...

بهار:مشکوکه...ندی یوخت

رها:اونوقت اون مشکوک میشه یوخ لو میده ما رو

ارسلان:چه مشکوکی اگه مشکوک بود که بهمون خبر نمیداد که مامورا دارن میان

پوریا:ارسلان درست میگه 

رها:ولی اگه یه دفعه متحول شده چی؟

پوریا:با این جواهر آلاتی که ارسلان برده تحولی در کار نیست!

ارسلان:پس براش میفرستم...



(صحنه سوم؛درگیری پلیس و گروه)


(ارسلان؛پوریا و بهار در موقعیت های مختلف شلیک میکنند و رها از بالا دیده بانی میکند 

ارسلان با دیدن ملیکا که سرویس جواهر را آورد بود و پس انداخت شوکه شده و دقیقه ای تیر اندازی نمی کند)

پوریا(با فریاد):دیوونه بزن تا نزدن ما رو...

(ارسلان عصبانی میشود خشاب خود را عوض میکند و بلند میشود با نشانه گیری دقیق دانه دانه افراد را میکشد 

سروان محمدی با ضربه دقیق بهار را زخمی میکند 

ماموران انتظامی رها را پیدا کرده و دستگیر میکنند)

پوریا(عصبانی ولی نا امید):ما یا میمیریم یا میریم زندان

ارسلان: جوجه رو آخر پاییز میشمارن

(ارسلان نشانه میگیرد و با شلیکی بسیار دقیق به پیشانی سروان محمدی؛او را میکشد 

ملیکا تفنگ خود را بر میدارد اما پوریا پیش دستی میکند و ملیکا را زخمی میکند

لحظه ای آتش بس شد زخم بهار را بستند )

پوریا از پنجره نگاه کرد دید که رها دستگیر شده:ارسلان من....من....من با رها میرم

ارسلان: آخه بدبخت اگه با هم برید که تو یه زندان که با هم نیستید سعی کن بزنیشون تا بتونیم آزادش کنیم

(دوباره تیر اندازی ها شروع شد پوریا تیر خورد و روی زمین افتاد

بهار هم نمیتوانست تیر اندازی کند

ارسلان هم حریف همه ی آنها نمیشد و بعد از مدتی تیر به بازویش برخورد کرد از پلیس ها پنج نفر مانده بودند که سه نفر مراقب باقی ماندن و دو نفر سعی کردند وارد خانه شوند در این هنگام بود که زیبا بعد دیدار با خواهر خود به عنوان دوست وارد خانه شد و آنها را کشت و بعد از آزاد کردن رها اعضاء گروه را با ماشین دوست خود به مقرر خودشان برد ارسلان در حالی که با تعجب به زیبا و مقرر همدستان او نگاه میکرد چشمش به فردی آشنا خورد)

با صدای گرفته و بیحال خود در حد توان بلند صدا زد:پیام...خودتی؟

پیام:آره تو....تو باید ارسلان باشی؟

-آره بی معرفت خودمم بگو کجا بودی این مدت؟

-راستش داستانش مفصله بعدا میگم...

-نه همین الان باید بگی....

-خب داستان از اونجایی شروع شد که...

  • محمد حسین امینی

دنیای وارونه

نظرات  (۴)

بالاخره هشتش اومد


پیام کیه؟؟؟؟


عالیییییییییییییییی بود

پاسخ:
چون پیش نویس پاک شده بود طول کشید تا آمادش کنم

پیام قبلا عضو باند دزدا بوده که طی یک اتفاق میره و برنمیگرده که تو قسمت بعد کاملا میفهمید


تشکر از شما

قسمت بعدش کی منتشر میشه؟؟؟!!!

پاسخ:
فردا یا پس فردا
  • سید مهدی عاشق علی
  • سلام
    چقدر پلیس کشته شد.
    بابا گناه دارن. نهایتش جانبازشون میکردی.خخخ
    پاسخ:
    خخخخخخخخ
  • Fatemeh Omidian Nasab
  • عالی بووود
    زود پیامو پست بعدو بذارین ماهم پیامو بشناسیم ^_^
    من یهو حسم گرفت برم رمانمو بنویسم. برم تا حسش نپریده :دی
    خخخخخ
    پاسخ:
    تشکر:)


    چشم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی