قسمت هشتم دنیای وارونه
قسمت هشتم
(صحنه اول؛ملیکا)
-جناب سروان اجازه هست؟
-بله بفرمایید داخل...
-میخواستم بگم که...بگم
-چی شده؟
بگم من با پسره ارسلان عقد کردم الانم با خبر من دارن فرار میکنن
سروان(به بیسیم):هر جا هستید عملیات رو متوقف کنید تا اطلاع بعدی روبدم
خب بعدش؟
-قراره برن تو یه زیر زمین نزدیکای کرج آدرس دقیقش رو میپرسم تا شما اقدام کنید
-خودتونم بیاید باید بریم(با بیسیم ادامه میدهد):برید سمت کرج
(صحنه دوم؛ارسلان)
پوریا: پشت سرتو ببپا
(سقف که نم کشیده بود خراب شد و روی زمین ریخت)
ارسلان:ملیکا آدرس خونه رو میخواد...
بهار:مشکوکه...ندی یوخت
رها:اونوقت اون مشکوک میشه یوخ لو میده ما رو
ارسلان:چه مشکوکی اگه مشکوک بود که بهمون خبر نمیداد که مامورا دارن میان
پوریا:ارسلان درست میگه
رها:ولی اگه یه دفعه متحول شده چی؟
پوریا:با این جواهر آلاتی که ارسلان برده تحولی در کار نیست!
ارسلان:پس براش میفرستم...
(صحنه سوم؛درگیری پلیس و گروه)
(ارسلان؛پوریا و بهار در موقعیت های مختلف شلیک میکنند و رها از بالا دیده بانی میکند
ارسلان با دیدن ملیکا که سرویس جواهر را آورد بود و پس انداخت شوکه شده و دقیقه ای تیر اندازی نمی کند)
پوریا(با فریاد):دیوونه بزن تا نزدن ما رو...
(ارسلان عصبانی میشود خشاب خود را عوض میکند و بلند میشود با نشانه گیری دقیق دانه دانه افراد را میکشد
سروان محمدی با ضربه دقیق بهار را زخمی میکند
ماموران انتظامی رها را پیدا کرده و دستگیر میکنند)
پوریا(عصبانی ولی نا امید):ما یا میمیریم یا میریم زندان
ارسلان: جوجه رو آخر پاییز میشمارن
(ارسلان نشانه میگیرد و با شلیکی بسیار دقیق به پیشانی سروان محمدی؛او را میکشد
ملیکا تفنگ خود را بر میدارد اما پوریا پیش دستی میکند و ملیکا را زخمی میکند
لحظه ای آتش بس شد زخم بهار را بستند )
پوریا از پنجره نگاه کرد دید که رها دستگیر شده:ارسلان من....من....من با رها میرم
ارسلان: آخه بدبخت اگه با هم برید که تو یه زندان که با هم نیستید سعی کن بزنیشون تا بتونیم آزادش کنیم
(دوباره تیر اندازی ها شروع شد پوریا تیر خورد و روی زمین افتاد
بهار هم نمیتوانست تیر اندازی کند
ارسلان هم حریف همه ی آنها نمیشد و بعد از مدتی تیر به بازویش برخورد کرد از پلیس ها پنج نفر مانده بودند که سه نفر مراقب باقی ماندن و دو نفر سعی کردند وارد خانه شوند در این هنگام بود که زیبا بعد دیدار با خواهر خود به عنوان دوست وارد خانه شد و آنها را کشت و بعد از آزاد کردن رها اعضاء گروه را با ماشین دوست خود به مقرر خودشان برد ارسلان در حالی که با تعجب به زیبا و مقرر همدستان او نگاه میکرد چشمش به فردی آشنا خورد)
با صدای گرفته و بیحال خود در حد توان بلند صدا زد:پیام...خودتی؟
پیام:آره تو....تو باید ارسلان باشی؟
-آره بی معرفت خودمم بگو کجا بودی این مدت؟
-راستش داستانش مفصله بعدا میگم...
-نه همین الان باید بگی....
-خب داستان از اونجایی شروع شد که...
بالاخره هشتش اومد
پیام کیه؟؟؟؟
عالیییییییییییییییی بود