قسمت سوم دنیای وارونه
یه ذره این قسمت کوتاه تر از آب در اومد
تو قسمت های بعدی جبران میکنم
قسمت سوم
(صحنه شبیه سازی شده)
(پوریا سوار بر موتور به سمت ملیکا میرود ارسلان در بهترین موقعیت مناسب پنهان شده است پوریا کیف ملیکا را میدزد همان لحظه ارسلان با شیرجه ای جانانه کیف را پس میگیرد و به ملیکا میدهد چون این اتفاق نزدیک کلانتری نیروی انتظامی رخ داد پوریا به سرعت برق فرار کرد)
(صحنه دوم؛ارسلان)
ارسلان:بفرمایید اینم کیفتون
ملیکا با لبخند:خیلی ممنون؛ولی شما اینجا چی کار میکنید؟مگه شما ساکن همون خونه ای....
ارسلان حرف را قطع میکند:بله ساکن همون خونه ام
ولی جسارت نباشه اومدم دنبال شما بگردم
لبخند ملیکا محو میشود و به راهش ادامه میدهد
ارسلان با خواهش:من کار بدی نکردم؛فقط از یکی مثل شما خوشم اومده حالا هم اومدم کسب اجازه کنم بیام خواستگاری....همین
ملیکا بی توجه ادامه داد تا به کلانتری رسید
ارسلان نا امید شد و به محل قرار با پوریا رفت
(صحنه سوم؛ملیکا)
-سلام؛سروان محمدی هستن
خانم اسدی:سلام؛چی کارش داری اول صبحی؟
-مسئله مهمی پیش اومده بعدا توضیح میدم
-تو اتاقش بود برو بعدا حتما برام بگو...
(صحنه چهارم؛ارسلان)
-پوریا دستت درد نکنه برات جبران میکنم
-وظیفه بود؛حالا چی شد...؟
-هیچی
-یعنی چی هیچی؟
-یعنی ایشون تا قصد منو فهمید سرشو انداخت پایین رفت
-از پلیس انتظار دیگه ای داشتی؟
-آخه....آخه
-فعلا بیا بریم خونه تا بچه ها شک نکردن بعد روش فک میکنم بیا...
(صحنه پنجم؛ملیکا)
سروان محمدی:پس اومده بودو گفته که دوستت داره؛این سه حالت بیشتر نداره
اول این که اون واقعا دوستت داره و دزد بودنش رو میزاره کنار
دوم واقعا دوستت داره ولی اصلا دزد نیست
سوم دوستت نداره و فقط برای این خودشو به پلیس نزدیک کرده تا از شک کردن به باندشون دست برداریم
-حالا.....حالا من چی کار کنم؟
-فعلا صبر چون نمیدونیم کدوم از این سه حالته
برا خودمون بهتره 1و3 باشه تا باندشونو از کار بندازیم اما برای تو بهتره....بهتره حالت دوم باشه
(صحنه ششم؛ارسلان)
-بفرمایید بچه ها اینم نون داغو تازه برا صبحونه
رها:این همه وقته دارین نون میخرین؟
پوریا:گیر الکی نده رها
و به سمت بقیه چشمک میزنه
بهار لبخند ریز و موذیانه خودش رو میخوره و تا ته ماجرا رو خودش میخونه
(در حال خوردن صبحانه صدای در خانه به گوش رسید)
ارسلان:پوریا پاشو ببین کیه؟
پوریا:چرا همیشه من؟
ارسلان که کمی بو برده بود:رها شما میری درو واکنی؟
پوریا:حالا کی گفت نمیره الان میرم
ارسلان لبخندی میزنه
پوریا در خونه رو باز کرد و درجا خشکش زد...